رمان تارگت پارت 57

4.7
(3)

 

انگار بهش برخورد با این حرفم که اخماش تو هم فرو رفت و توپید:
– شما امرتون؟
– بله؟
– میران کجاست؟
– شما؟
پوف کلافه ای کشید و بدون دعوت شدن از سمت من در و باز کرد و اومد تو..
– من یلدام..
همونطور که داشت گوشه و کنار خونه دنبال میران می گشت پرسید:
– معرفی نمی کنی؟
در حالیکه از عصبانیت داشتم به مرز انفجار می رسیدم.. با فکر اینکه شاید از آشناهای میران باشه لب زدم:
– درین!
یه کم مکث کرد و نگاهش و با تاخیر به صورتم دوخت و بعد با چشمای ریز شده سرش و به تایید تکون داد. اگه مطمئن نبودم که اولین باره می بینمش شک می کردم به اینکه به چشمش آشنا اومدم و قبلاً یه جایی من و دیده یا اصلاً شاید میران حرفی ازم بهش زده باشه.
در هر صورت هنوز حضورش تو این خونه برای من هیچ توجیهی نداشت و بعید می دونستم که میران با این وضعیت تمایلی به دیدن هرکسی به جز اون دکتری که بهش پیام داد داشته باشه!
واسه همین.. تا راه افتاد سمت راه پله ها واسه رفتن تو اتاق میران جلوش و گرفتم و گفتم:
– ببخشید.. میران وضعیتش مساعد نیست.. کارتون و بگید من بهش میگم!
با این حرفم انگار بنزین ریختم رو آتیش وجودش که یهو گر گرفت و دستش و گذاشت رو شونه ام تا از سر راهش کنار برم..
– عزیزم برو کنار خودش ازم خواست بیام وگرنه مرض ندارم که این وقت شب خودم و اسیر خیابونا کنم!
با اخمای درهم از تعجب زل زدم بهش.. نمی فهمیدم چی میگه.. اگه میران انقدر اصرار داشت که من شب اینجا بمونم واسه چی با این آدمی که از هر طرف نگاهش کنی می فهمی که دوست دختر سابقش بوده هم گفته بیاد.. یه جای کار داشت می لنگید..
– خودش گفته؟
– اوهوم! نیم ساعت پیش پیام داد! سوالات اگه تموم شد لطفاً میری کنار!
در عرض چند ثانیه تنم یخ زد و عین یه ربات فقط با فشار آروم دستش.. راه و براش باز کردم و رفتم کنار! چقدر احمق بودم که فکر کردم اونی که میران بهش پیام داده یه مرده.. اصلاً چرا باید همچین فکری می کردم؟
جمله اولش تو اون اس ام اس که با دست خودم تایپش کردم یه بار دیگه تو سرم تکرار شد:
«آژانس بگیر بیا..»
میران چرا باید به یه مرد می گفت آژانس بگیر.. احمق بودم که زودتر از اینا نفهمیدم طرف حسابش یه خانوم بود که براش اهمیت داشت این وقت شب به خاطر کارش اسیر تاکسی و این چیزا نشه و تاکید کرد روی آژانس گرفتنش و همه اینا فقط یه معنی داشت.. اینکه این دختر.. جایگاه خیلی ویژه ای داشت برای میران!

حالا.. تکلیف من این وسط چی بود؟ باید به این حماقت ادامه می دادم و می موندم تو خونه آدمی که با دوست دختر قبلیش قرار می ذاشت.. حالا به هر دلیل و بهونه ای؟
یا سریع وسایلم و جمع می کردم و می زدم به چاک و یاد می گرفتم که از این به بعد بیخودی برای کسی دلسوزی نکنم؟
به نظرم راه حل دوم عاقلانه تر و منطقی تر بود!
×××××
با حس حرکت دستی روی بالاتنه لختم.. از بین خواب و بیداری که چند دقیقه ای توش اسیر بودم بیرون کشیده شدم.. ولی چشمام و باز نکردم..
تا وقتی که بیشتر سمتم دولا شد و بوی عطر آشناش مشامم و پر کرد..
حرکت دستش داشت معنی دیگه ای جز بیدار کردن به خودش می گرفت.. یه جورایی انگار اصلاً قصد بیدار کردن نداشت و یادش رفته بود برای چی گفتم که بیاد..
فقط داشت از خواب بودن من واسه کثافت کاری سوء استفاده می کرد که مهلتش و بهش ندادم و وقتی از لای چشمام دیدم به قدر کافی نزدیکم شده.. تو یه حرکت گلوش و محکم تو دستم گرفتم و انقدر فشار دادم که همون لحظه کبود شد و حالت خفگی بهش دست داد!
با وجود درد شدیدی که تو قفسه سینه و دنده هام بود در اثر لگدایی که اون پفیوزای حرومزاده بهم زدن.. ولی بالا تنه ام و از تخت بلند کردم و در عوض اون و تو همون حالتی که داشت برای گرفتن اکسیژن دست و پا می زد کوبوندمش رو تخت..
– کثافت هرزه حالا دیگه داداشای الدنگت و میندازی به جون من… که حساب زن شدن و ول کردن خواهرشون و ازم پس بگیرن؟ خواهرشون دختر باکره بوده وقتی.. اومد تو زندگی من؟ بهشون نگفته بودی که قبل از میران.. تخت چند نفر دیگه رو گرم کردم و اونا حتی یه تفم کف دستم ننداختن و مثل یه قاشق یه بار مصرف کثیف.. پرتم کردن تو جوب؟ نگفتی این باز انقدر مردونگی داشت که یه چهاردیواری مهرم کرد تا غلام حلقه به گوش شما پفیوزای بی همه چیز نشم؟ گفتی و بازم به خودشون.. اجازه دادن که شبونه بریزن تو خونه مـــــــن؟
کنترل ارتعاش و حتی ولوم صدام دست خودم نبود وقتی یادم می افتاد که چند ساعت اونجا بیهوش و بیجون افتاده بودم و هرازگاهی که چشمام باز می شد می دیدم هیچ توانی توی تنم برای بلند شدن نیست..
عصبانیت بیشترم برای وقتی بود که آخرسر.. کسی که نجاتم داد و به دادم رسید.. اون دختره بود و من.. این مدیون شدن و به هیچ وجه حتی توی نقشه ام هم نمی خواستم!
وقتی دست و پاش از حرکت وایستاد و چشمای خمار شده اش رو هم افتاد.. بالاخره با ضرب ولش کردم و انداختمش رو زمین..

بعد از چند تا دم عمیق شروع کرد سرفه کردن.. صدای خس خس نفس هاش یه کم.. فقط یه کم از شدت عصبانیتم کم کرد.. ولی هنوز باید جواب پس می داد!
دوباره ولو شدم رو تخت و دردی که به کمک اون مسکن قوی.. نسبت به چند دقیقه قبل یه کم آروم تر شده بود.. اجازه فعالیت بیشتر و بهم نداد.. سعی داشتم با نفس های عمیق خودم و آروم کنم. درحالیکه می دونستم با این وضعیت حداقل فردا رو اسیر خونه ام!
ساعد دستم رو پیشونیم بود و گوشام و تیز کرده بودم واسه شنیدن نفس های نرمال شده یلدا.. که بالاخره بعد از چند دقیقه نفسش برگشت و صداش دراومد:
– میران!
– زهرمار.. گمشو برو دیگه نبینم ریخت نحست و پتیاره!
– خب اول گوش بده ببین چی میگم!
– نشنوم صدات و یلدا!
لحنم انقدر محکم و کوبنده بود که با توجه به شناخت قبلی باید الآن سریع فلنگ و می بست قبل از اینکه اتفاق بدتری بیفته.. ولی نمی دونم دقیقاً رو چه حسابی به خودش جرات داد و نزدیک تر شد..
دستم و از روی پیشونیم برداشتم و با اخمای درهم زل زدم بهش ببینم این جرات تا کی و کجا ادامه داره که دیگه از یکی دو قدمی تخت جلوتر نیومد و همونجا وایستاد!
– به قرآن من نمی دونستم!
– دهن کثیفت و ببند اسم قرآن و به زبون نیار!
– می دونی که مثل تو بهش اعتقاد دارم.. پس واسه همین میگم به قرآن نمی دونستم اونا اومدن اینجا! من چرا باید همچین چیزی بهشون بگم؟ اونا دارن جوش خودشون و می زنن میران.. از وقتی فهمیدن دارم مجردی زندگی می کنم عین اسفند رو آتیش بالا پایین می پرن.. چون دیگه کسی نیست شبانه روز بهشون سرویس بده.. چایی بریزه.. غذا درست کنه.. خونه رو تمیز کنه.. قلیونشون و چاق کنه..
صداش که لرزید چند ثانیه ای ساکت شد ولی از همین سکوت من و اینکه سعی نداشتم با وجود این حرفا بازم بیرونش کنم جرات گرفت و ادامه داد:
– وقتی دیدن بابامم پشت من در اومد و.. اجازه داد تنها زندگی کنم.. داغ کردن. براشون گرون تموم شد.. واسه همین خواستن اینجوری حرصشون و خالی کنن! فکر می کنی نمی دونستن خواهرشون قبل از تو با کسای دیگه بود؟ چرا خوبم می دونستن.. ولی خیالشون راحت بود که تهش باز برمی گردم تو اون خونه و کلفتیشون و می کنم. حالا دارن دق می کنن از اینکه یکی پیدا شده و اینجوری هوام و داره!
– خیله خب بسه دیگه کم ناله کن!

با تشرم یه لحظه ساکت شد ولی دوباره صورتش و با دستاش پوشوند و زد زیر گریه.. پوف کلافه ای کشیدم و بی حواس خواستم دستم و روی صورتم بکشم که انگشتم به زخم پیشونیم خورد و صدای آخم بلند شد..
– چی شد؟
نگاه تندی به چشمای خیس و گریون یلدا و آرایشی که تا چند سانت زیر پلکش پخش شده بود انداختم و قبل از اینکه به نگرانیش بیشتر پر و بال بده توپیدم:
– حالا که اینجایی.. یه کم مفید باش.. یه کوفتی به این زخم بزن بیشتر از این خون ریزی نکنه!
– باشه باشه.. همین الآن!
راضی از اینکه مجوز بیشتر موندنش صادر شد و یه جورایی فهمید که حرفش و باور کردم به کارش سرعت داد و با وسایلی که همراه خودش آورده بود مشغول پانسمان شد..
– خدا رو شکر بخیه نمی خواد.. تا صبح زیر همین باند جوش می خوره! فقط آب بهش نزن.. حواست باشه دستتم بهش نخوره.. شبم روی اون پهلوت بخواب..
مکثی کرد و نیم نگاهی به چشمام انداخت..
– چون می دونم شبا.. فقط باید به پهلو بخوابی میگم!
چشماش غم و درد و فریاد می زد.. غمی که سر هر دیدارمون بعد از تموم شدن رابطه تو چشماش می دیدم.. ولی اون لحظه کم اهمیت ترین موضوع برای من همین بود.. ذهن درگیرم فقط داشت دور و بر این سوال می گشت که اون عوضیا به همین یه بار قانع شدن یا قراره دوباره یه سنگ بندازن سر راه برنامه های از قبل چیده شده من! برای همین با کلافگی پرسیدم:
– آدرس اینجا رو از کجا آورده بودن؟
دوباره قیافه درمونده ای به خودش گرفت و با شرمندگی لب زد:
– به خدا نمی دونم! ولی.. حدس می زنم کارت شرکتت و از تو کیفم پیدا کردن و از اونجا تعقیبت کردن تا خونه.. وگرنه من..
– کارت شرکت من چرا باید تو کیف تو باشه؟
دستش یه لحظه از حرکت وایستاد و چشمای خجالتزده اش و ازم گرفت..
– تنها.. چیزی بود که ازت برام مونده.. چرا باید مینداختمش دور؟
پوزخندی زدم به حرفای مسخره ای که هیچ وقت باهاشون تحت تاثیر قرار نمی گرفتم و گفتم:
– الآن مثلاً این نشونه دوست داشتنته؟ دیدی که چه گندی زدی با همین کارت!
– آخه من از کجا باید می دونستم همچین اتفاقی میفته.. به خدا میرم سراغشون میران.. میرم سراغ بابا میگم اون گوششون و بپیچونه.. از بابا حرف شنوی دارن مطمئن باش رو حرفش چیزی نمیگن! اگرم خیلی قلدربازی درآوردن.. با این شرط که دیگه از ده کیلومتری خونه تو هم رد نشن.. برمی گردم خونه بابام و… مثل قبل صبح تا شب ازشون پذیرایی می کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Negar
Negar
1 سال قبل

ژاذاب بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x