“۳ سال قبل”
تو دانشگاه با عسل دوست شده بودم، زیاد درس خون نبود و خودش همیشه میگفت با ده بیست سی چهل سراسری اونم ادبیات قبول شده ولی شعر و شاعری رو دوست داشت
اون موقع تازه چند ماه بود بابا رو از دست داده بودیم فربد دنبال کارای خودش بود و منم تنهای تنها
بیشتر وقتم با عسل پر شده بود
فربدم میشناختش میدونست وضع مالیشون خوبه چند باری بهش نخ داد ولی من بهش گفتم دور داداش منو خط بکشه چون قابل اعتماد نیست و بوی پول به مشامش خورده اون موقع ها عسل مثل خواهر نداشتم بود و از فربد بی مسئولیت برام مهمتر بود که دوست نداشتم با فربد بشه البته خودش پسرای همه چیز تموم کم دوروبرش نبودن در حد خودش خوشگل پولدار خوشتیپ مثل خود عسل ولی میگفت یکی رو میخواد که اون اصلا محلش نمیده و اونم قید عشق و عاشقی رو زده بود
عسل محبتش و با پول خرج کردن بهم نشون میداد مثلا اوایل همش چیزای گرون خوشگل میخرید و رستورانای باکلاس میبردم البته مهمونی ام زیاد میرفت ولی من چون میدونستم مختلط ان باهاش نمیرفتم ما خانواده ی معتقدی بودیم….اونم اصلا بی بند بار نبود فقط میرفت که خوش بگذرونه و به قول خودش استرسشو خالی کنه
به هر حال…… از یه جا به بعد چون میدیدم من توان جبران ندارم قبول نمیکردم و اصرار میکردم جاهای معمولی تر بریم تا منم از پس هزینه ها بربیام اونم غر میزد ولی کم کم عادت کرد
بازم با این شرایط اون بیشتر از من خرج میکرد
منم سعی میکردم در حد توانم براش کم نذارم ، چون مامان و باباش از هم جدا شده بودن و همیشه میگفت محبت ندیده تو زندگیش چون خانواده اش همیشه با هم میجنگیدن
باباش که کله گنده بود و همیشه گرفتار و مامانشم دنبال عشق و از این جور چیزا
داداشش به خاطره همین مجردی زندگی میکرد و اون دوتا هم وقتی عسل ۱۴ سالش بود جدا شده بودن
منم میدیدم وضع اون از منم خرابتره من حداقل میدونستم نیستن که نازمو بکشن ولی برای عسل بودن و بی خیالی میکردن نازشو میکشیدم قربون صدقه اش میرفتم چیزایی که خودم نداشتم و بعد از ده سالگی و رفتن مامان میدونستم چه چیزایی رو دل یه دختر میخواد و براش انجام میدادم و بعضی وقتا بهم میگفت مامان و من خندم میگرفت
تو دانشگاهم جای اون با استادا صحبت میکردم که حذفش نکن یا قبولش کنن بعد از کلاسا هم میومد دنبالم و با هم میرفتیم گردش و تفریح
من و اون تو بدترین روزای زندگیمون با هم یکی شدیم تا حداقل هیچ کدوممون دیگه تنها نباشیم
به اصرار عسل با هم رفتیم برای گواهینامه من هیچ وقت نیازی بهش نداشتم چون میدونستم قرار نیست کسی برام ماشین بخره ولی عسل گفت تنهاس منم باهاش برم حتی میخواست شهریه ی منم بده که اجازه ندادم و با کلی منت فربدو کشیدن شهریه رو از اون گرفتم
#تاوان
#پارت۱۶
دستاشو که جلوی چشمام گرفته بود برداشت ومن با دیدن عروسک رو به روم لبام کش اومد
_ماشین خریدی؟؟
یه ۲۰۶ آلبالویی
دست به سینه شد و با غرور تکیه داد بهش
_ بابا برام خریده…دوسش داری؟
_دیوونه من چرا باید دوسش داشته باشم برای خودته دیگه…..مبارکه…….
_گمشو بابا برای دوتامونه
اینا که تعارف بود ولی به خاطره همین معرفتش منو شیفته ی خودش کرده
هر چی بیشتر نگاه میکردم بیشتر ذوق میکردم
_وااای عسل چقدرم قشنگه
ماشین و دور زدم و وارسیش کردم
_بریم شیرینیشو بهت بدم؟
من گواهیناممو گرفته بودم ولی عسل هر هفته رد میشد
_مسخره کی گواهینامه گرفتی به من نگفتی؟
شونش و انداخت بالا و با اون لبخند زد
_هنوز نگرفتم
اخم کردم از بابام همیشه احتیاط کردن و یاد گرفته بودم
_یعنی چی؟ پس بدون گواهینامه تا اینجا روندی؟
_نترس بابا چیزی نمیشه سوار شو بریم یه جای توپ
_ میدونی اگه به یکی بزنی چی میشه؟؟
بیخیال دستشو برد بالا
_اووووووه تا کجا رفتی تو…..نترس بهت میگم، آروم رانندگی میکنم حواسم هست
_عسل خدای نکرده کار یه بار میشه ها
_ای بابا مهسا بهت میگم اروم میرونم دیگه….. تو فکر میکنی اولین بارمه؟ ماشین بابا رو چند بار روندم
#تاوان
#پارت۱۷
_خب اون موقع حتما باباتم بود
زد زیر خنده
_دلت خوشه ها بابا کجا بود……فقط خودم بودم
میدونستم بی خیالن ولی نه انقدر که ماشین بدن دست دخترشون حداقل به خاطره خود عسل
_داداشت چی؟اونم میدونه؟
هنوزم نمیدونم اختلافشون باعلی برادرش سر چیه فقط اینو میدونم که از برادرش بیشتر ناراحته تا بی توجهیه پدر و مادرش
جوابی نداد ولی اومد دستامو گرفت و صورتم و بوسید
_ببین مهسا جون تا اخر اون خیابون میرم اگه دیدی بد رانندگی میکنم به خدا دیگه تا گواهینامه نگیرم نمیشینم پشت فرمون باشه…..
خودشو عین بچه ها برام لوس کرد که خندم گرفت و قبول کردم نشستیم تو ماشین
الحق که رانندگیش درجه یک بود و من خیالم واقعا راحت شد و دیگه بهش گیر ندادم که ای کاش هیچ وقت بی خیالش نمیشدم
یه هفته با ماشینش میچرخیدیم و خوش تر از قبل بودیم
یه روز رفته بودیم ویلای لواسونشون با دوسه تا از دوستاش که گوشیم زنگ خورد فربد بود و من جواب دادم که صدای یه مرد دیگه رو شنیدم گفت فربد تصادف کرده و بی هوشه و منی که ترس ازدست دادن آخرین عضو خانوادم تمام تنمو به لرزه انداخته بود و فقط دعا میکردم خوب باشه
عسل که قضیه رو فهمید ویلا رو سپرد به دوستاش و با هم راه افتادیم تا بریم تهران
بارون بدی میومد و عسلم با سرعت میروند
_آرومتر برو دیوونه
_اَه چیزی نمیشه توام پدر منو درآوردی……مگه نمیخوای زودتر فربدو ببینی
_چرا میخوام…… اگه طوریش بشه چیکار کنم؟
اشک میریختم و ذکر میگفتم که فربد طوریش نشده باشه
درسته هیچ وقت نفهمیدم برادریشو ولی بالاخره تنها کس و کارم بود
همین طور تو حال خودم بودم که صدای کوبیده شدن یه چیزی به ماشین و ترمز بد ماشین صدای جیغمو درآورد
#تاوان
#پارت۱۸
وحشت زده سرمو چرخوندم و به عسل نگاه کردم
حال اونم دست کمی از من نداشت
با ترس پرسیدم
_زدی به یکی؟
برگشت بهم نگاه کرد رنگش انگار پریده بود ولی جوابمو نداد بایو خودم میدیرم چی شده
اشکامو پاک کردم و دستمو گذاشتم رو دستگیره که آرنجمو گرفت و با صدای لرزون گفت
_تو بشین خیس میشی خودم میرم
هیچی نگفتم و به حرفش گوش دادم
درو باز کرد و رفت بیرون بارون انقدر زیاد بود که هیچی نمیدیدم و بعد از سه چهار دقیقه برگشت
خیس آب شده بود
_چی شد؟
دستشو گذاشت رو قلبشو و یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه…..چند ثانیه طول کشید تا جوابمو داد
بهم نگاه کرد ولی هنوزم صورت وچشماش آشفته بودن
_ترسیدم بابا یه بشکه بود
_بشکه؟ اونم اینجا…..چی دادی میگی تو؟ بزار خودم برم ببینم
_کجا بابا…..اونجا رو نگاه کن…..
با چشماش به یه طرف خیابون اشاره کرد که چند تا بشکه ی بزرگ داشت
_حتما داشتن آسفالت میکردن بارونم شدید بود افتاده وسط جاده
آره راست میگفت ولی دلم یه ذره شور میزد نمیدونم حتما به خاطره فربد بود
دوباره ماشین و روشن کرد و راه افتاد تا برسیم هیچی نگفت حتی منم یه بار صداش زدم که بپرسم کی میرسیم جواب نداد انگار تو حال خودش نبود منم فکر کردم به خاطره تصادف هول شده و هنوزم شوکه اس
بالاخره رسیدیم بیمارستان که عسل سریع عذرخواهی کرد و گفت خسته اس باید بره
راست میگفت به خاطره خیلی اذیت شد ازش تشکر کردم و رفتم اورژانس
فربد و که دیدم به هوش خیالم راحت شد به خاطره ضربه به سرش بی هوش شده بود و فرداش که دیدن خدا رو شکر مشکلی نداشت مرخصش کردن
باورم نشد وقتی بهم گفت تو لحظه ی تصادفش فقط به من و تنهاتر شدنم فکر کرده بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عسل زده به عشق میعاد
سلام فاطمه جان خوبی
میگم رمان کاهوگ توی تلگرام نزدیک ۷۰۰ پارت داده
نمیشه ادامه ی رمان رو بزاری؟؟؟
سلام عزیزم نویسندش راضی نیست