در را بستم. پدر رفت و مغازه و چند دقیقه بعد آمد.
با دیدن کیک و آبمیوه، یکی از ابروهایم بالا رفت .پدر در را باز کرد و کیک و آبمیوه را در دستانم داد و در را بست.
و سوار ماشین شد و شروع کرد به حرکت کردن.و فرمان را با مهارت خاصی چرخاند
هنوز تو شوک بودم تا گفت:
_دخترم،اینارو گرفتم تا بخوری هااا
_اما من گفتم ،که افتضاح بود سوالات
پدر خندید و چال گونه اش مشخص شد .شاید یکی از بهترین آرزو هایم این بود که من هم مثل او چال گونه داشتم.
_فدای سرت خوشگلم،دانشگاه آزاد برای چی هست؟؟می فرستمت اونجا.بالاخره تو تلاشتو کردی.
نگاه شیطنت به او انداختم.
چقدر من پدر مهربانی داشتم،امیدوارم کسی از این نعمت بی نصیب نشود.
_بابا شوخی کردم.سوالات و بلد بودم بعضی هاشون انحرافی بود و جواب ندادم.
پدر اهومی گفت و پچ زد:
_خودم فهمیدم عزیزم. مگه میشه دخترم رتبه ممتاز مدرسه اش باشه،بعد کنکور و خراب کنه؟
لبخندی از روی تبسم زدم. و همان موقع خانه را دیدم. پدر ماشین را پارک کرد و پا هم به سمت خانه رفتیم.
با دیدن شیرینی که در دستش بود چشم هایم را ریز کردم و گفتم:
_بابا حتما به خاطر ،کنکورم شیرینی گرفتی؟
_چرا اینقدر سوال میپرسی ترنم؟برسیم خونه خودت میبینی.
نفسم را فوت کردم.و باهم دیگه به سمت خانه رفتیم .
و زنگ را با دستانم فشردم .بعد از چند ثانیه در باز شد و صدای هلهله و شادی می آمد.
اما من هنوز در شوک بودم که این صدای چیست؟ و به انگار یک مهمانی دعوت شده ام وارد حیاط شدم بوی گلهای که با پدر کاشته بودم،رشد کرده بود و خوشگل شده بود.
یادم آمد زمانی که با فرید داشتیم صحبت می کردیم کنار همین قسمت نشسته بودیم.چشمانم را بستم تا گذشته ی مضخرف را فراموش کنم. که مسبب همه ی این کار ها مادرم بود.
_بابا چیشده ؟مامان کسی و دعوت کرده؟
پدر شروع نگاهی به من کرد و لب زد:_دقت کردی ،ترنم خیلی سوال می پرسی؟خب برو خودت ببین،منتظر چی هستی؟
لب هایم کش امد،حتما خبر خوشی بود…رفتم سمت در و آن را با شتاب باز کردم، با دیدن کسی ناگهان چشمانم گرد شد. و پچ زدم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش به جاهای هیجانیش زودتر برسه
از کجا میدونی شاید رسیده؟😉