و به چهره اش کمی نگاه کردم .دیدم او هم به من زل میزند سمانه کمی خنده ی کوتاهی کرد
فرید هم بلند شد و آمد کنار ما نشست با این کارش دندانم را بهم سابیدم.آدم به پرویی و وقیح او کسی را ندیده بودم.
_خب خانم،خانوما دارید راجب من صحبت می کنید؟
چشمانم را ریز کردم و با اخم به او نگاه کردم که جوابم را با چشمک داد.
_ تو رو در شان خودم نمیبینم که با سمانه درباره ی تو حرف بزنم..!
خنده ی کوتاهی کرد و سمانه هیجان زده به ما خیره شده بود و با گفتن “من برم”صحنه را ترک کرد.
_جسور نشدی ترنم خانم؟یا من دارم خواب میبینم
حس کردم دقیقا به من چسبیده خودم را کمی جا به جا کردم و گفتم :
_جسور شده باشم،تو رو سننه؟خیلی خودت و تحویل میگیری آقا فرید.هر روز در خونه ی ما پلاسی.
کمی سرش را جلو آورد و خیره در چشمانم با لحنی آرام گفت:
_تو رو سننه؟مگه خونه ی تو میام.اینجا خونه ی عممه،هر وقت عشقم بکشه میام.
دستم را به سینه اش چسباندم و او را به عقب هل دادم:
_ چرا هی نزدیک تر میشی،برو عقب..
ولی او بی توجه به حرف های من خودش را جلوتر میکشید .به طوری که نفس های گرمش را در پوست صورتم حس می کردم.
_خب بچه ها احوالتون چطوره..؟دارید چیکار می کنید.
با شنیدن صدای پدر ،فرید عقب رفت و دور تر از من نشست .کمی اخم کردم این چه کاری بود انجام میداد؟؟
مثلا میخواست نشان بدهد که من قوی تر از تو هستم..؟ چه حس چرتی!
همیشه حس می کردم فرید از پدر ترسی دارد چون اینگونه رنگش پرید و شروع کرد به من من کردن :
_اممم…کاری نمی کردیم…من داشتم راجب..کنکور باهاش ..حرف میزدم ..من دیگه برم.
او سریع بلند شد و رفت من موندم با پدر ،سوالی که برام خیلی تعجب آور بود این بود که اینهمه آدم در این خانه ان مگر میشود که کسی به من نگاه نکند؟
_ترنم،حواست باشه دختر ،این پسر سنش کمه و جاهله سعی کن ازش دور باشی..
لب هایم را کمی تر کردم و با لحن که مشخص است عصبانی هستم پچ زدم:
_آره البته اگه مامان بزاره ،صبح تا شب فقط اینا خونه ی ما هستن…بعد اومده با خانواده ی تو رفت و آمد و قطع کرده چرا چون خوشش نمیاد از عمو و عمم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.