سرم آنقدر درد می کرد که انگار کسی با چماق به سر من کوبیده است.رفتم و قرص مسکن را به دهان گذاشتم.
چند ساعت گذشته بود.باورم نمیشد که کمتر از ۵ ساعت دیگر قراره است به رشت برویم! حرف هایم برای مادر مثل باد هوا بوده که اینهمه نادیده گرفته است.
آب سردی را نوشیدم . آب گلویم را خنک کرده بود. لیوان را در ظرف شویی گذاشتم و از آشپز خانه بیرون آمدم.
خواستم وارد اتاق خواب بشم که انگار کسی وارد اتاقم شود از ترسم جیغی کشیدم و که انگار کسی دهانم را گرفت و مرا برگردانند.
با دیدن فرید سریع او را هل دادم و با صدایی که بزور خودم شنیده ام گفتم:
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟
کمی به من نزدیک شد .چشم هایش خنثی بود هیچ نمیتوانستم تشخیص بدهم که او عصبی است یا ناراحت.
_ببینم دیروز خیلی بلبل زبونی می کردی!
الانم انگار دست از زبون درازیت بر نداشتی.
نفسم را تخلیه کردم و گفتم:
_منظورت از این حرفا چیه؟
نگاهی به اتاقم که با رنگ های قرمز و صورتی تزئین شده بود کرد و گفت:
_دیروز،ظهر داشتی داد میزدی که من نمیخوام با فرید ازدواج کنم و من و اجبار نکنید.هومم؟
و چونه ام را گرفت و بهم نزدیک شد با تموم توانم آن را به عقب هل دادم و گفتم:
_وقتی بهت علاقه ندارم اجباری در کار نیست!
_چرا هست چون من به اون چیزی که میخوام می رسم.
و دست هایم را محکم گرفت سعی کردم دستانش را پس بزنم اما هیچ نتوانستم حریفش بشوم:
_عمرا بزارم به خواستت برسی.من اینقدر ازت متنفرم که حد و اندازه نداره.
همانطور که با چشم های سبزش به دست هایم خیره شد پچ زد:
_میدونی ،خیلی بدم میاد که رو حرف من حرف میاری .
با لحن بیخیال آرام گفتم”به جهنم!” یهو به چشمانم خیره شد و همانطور دست هایم را محکم گرفته بود گفت:
_وقتی میبینم که با من همکاری نمی کنی و به حرفام گوش نمیدی دوست دارم دستات و خورد کنم.
و دست هایم را پیچاند از دردش شروع به ناله کردم و حرصی گفتم
_تو فکر می کنی من ازت می ترسم؟
لبخند ترسناکی زد و گفت:_باید بترسی تو مجبوری که به حرف های من گوش بدی .
تو اون روی من و ندیدی، ترنم ندیدی..
و دست هایم را رها کرد همانطور که با آن دستم آن را ماساژ دادم گفتم:
_خودکشی می کنم ،لازم باشه فرار می کنم اما باهات ازدواج..نمی کنم.
پوزخندی زد و در را باز کرد و با گفتن”بالاخره می بینیم”از اتاق خارج میشود.
زانو هایم خالی میشود و در کف زمین می نشینم. آنقدر دست هایم را محکم گرفته بود و پیچاند که یک لحطه انگار تکه ای از جانم را گرفته اند.همانطور که ماساژ دادم دیدم
که کمی دست هایم کبود شده دندانم را با حرص سابیدم.”بهت نشون میدم ….آقا فرید،که برد با منه..!”
♧بچه ها با امتیاز دادن ،بهم نشون بدید کیا میخونن❤️♧
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود هروز پارت بزارید
چشم عزیزم هر وقت تونستم میزارم🩵
ایش پسره ی از خود راضی🤮🤧