در با صدایی باز شد.
و به سمت پله ها آرام حرکت کردم .
فیروزه خانم را در راه پله دیدم که لبخند میزد و میگفت:
_سلام عروس،بیا تو خسته شدی.
تشکری کردم و وارد خانه شدم، و در یکی از مبل ها نشستم و پاهایم را روی آن یکی پا گذاشتم.
فیروزه خانم به سمت آشپز خانه رفت و من هم با صدای بلند گفتم:
_زن دایی نیازی نیست زحمت بکشی.من فقط گردنبند مامانمو بردارم بعد برم.
فیروزه خانم با یه سینی آب میوه و کیک به سمتم آمد اخمی در پیشانی اش بود :
_چرا ترنم معذب میشی؟ اینجا خونه ی خودته منم تنهام نمیتونی بیای کنارم باشی؟
لبخند ملیحی زدم و آرام زمزمه کردم:
_ببینم چی بشه.
و آب میوه را از دست فیروزه خانم برداشتم و آن را نوشیدم.طعم آن باعث خنکی گلویم میشد .
فیروزه خانم دستانش را بهم گره زد و گفت:
_خب دخترم میدونی که دوروز دیگه مراسم عقدته …و تو یه پیراهن قشنگ باید داشته باشی .
لب های خشکم را خیس کردم و پچ زدم:
_زن دایی نیازی نیست این همه خرج کنیم. یه عقد ساده هم کفایت می کنه.
فیروزه خانم لیوان را از دستم گرفت، و گفت:
_دخترم هر جور راحتی..امروز لباست و گرفتی، ؟
_آره مامانم از یکماه پیش برام لباس مخصوص گرفت که بپوشم .
فیروزه خانم لبخندی زد و وارد آشپز خانه شد .خودم هم نمیدانستم این چه تصمیمی است که گرفتم.
انگار حرف های فرنود و دوست دختر فرید را فراموش کردم.و به این ازدواج تن دادم.
چند دقیقه همانطور گذشت و من با فیروزه خانم صحبت می کردم. و با او درد و دل می کردم.
او زن بسیار مهربانی بود. داشتم میوه هایی که فیروزه خانم به من داده بود را میشستم که تلفنش زنگ خورد
فیروزه خانم تلفن را برداشت و صحبت کرد بعد از چند ثانیه قطع کرد و گفت:
_ترنم …من باید برم بیرون
با دیدن او نگاهی به صورتش گفت و با لحن تعجب گفتم:
_چیشده مگه؟
فیروزه خانم لباس و مانتو هایش را داشت می پوشید لب زد:
_فرید ،از پستچی براش یه نامه ی مهم اداری اومده …بهم گفت برم بیارم ده بیست دقیقه دیگه میام.
با دست هایم اوپن را گرفتم و لب زدم:
_خب منم برم دیگه گردنبند مامانمم داخل کیفم گذاشتم.
داشتم از آشپز خانه می رفتم که زن دایی دستانم را گرفت و گفت:
_ترنم من کلید خونه رو ندارم.تا ابراهیم و فرید بیان ساعت ۷ میشه.تو بی زحمت بمون دخترم.
_آخه…
_آخه نداره با تابان حرف میزنم اجازه بده..
و تلفن را برداشت و بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفم بشود از خانه خارج شد.
نمیتوانستم درک کنم ،خودت فرید کارش را انجام دهد؟باید حتما مادرش برود
صدای رعد و برق باعث شد تمام شیشه های پنجره به صدا در آید و سکوت خانه را بهم میزد.
و اضطراب عجیب در وجودم بیدار می کرد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای الان بهش تجاوز میکنههه
یه سوال
این ترنم آیا مغز خر خورده؟ چون مامانش و زنداییش موافقن اینم باید موافقت کنه؟
خره بی شعور داری میرینی به زندگی خودت الانم فرید دیوث میاد بهت تجاوز میکنه خاک بر سر😐
بدبخت شدی رفت خخخخ
یه کاسه ای زیر نیم کاسه ای هست