مادر چشمانش درخشید.
و لبخند در دهانش خجسته شد.
_خب ،باید حامدم بدونه.که قراره ترنم دخترم ازدواج کنه.
زن دایی شروع کرد به صحبت کردن.
_آره دیگه نظر پدرش هم مهم هست.
دیگه تابان جان،شما لطف کن به آقا حامد اطلاع بده.شاید راضی نباشه
وقتی به فرید نگاه کردم.دیدم با پوزخند به من نگاه می کند . انگار مطمئن بود برد با او هست.
اخمی بین ابرو هایم نمایان شد.
انگار نظر من برایشان مهم نبود.که آیا فرید را دوست دارم یانه؟
برای خودشان می برند و می دوزند. و هیچ نمیگذاشتند من صحبت کنم.
_آره دیگه به نظر من یکماه صیغه کنند تا بیشتر از اخلاق همدیگه آشنا بشن.
زن دایی شروع کرد به چنگ انداختن لباسش و لب زد.
_شاید حامد آقا راضی نباشه تابان جان!
مادر لبخندی بیخیال زد و گفت:
_من حامد و راضی می کنم.نگران نباشید.
میگم بهتر نیست اینا برن حیاط باهم دیگه چند کلام صحبت کنند. تا بیشتر از اخلاق همدیگه آشنا بشن؟
_آره منم موافقم .
مادر به من نگاهی کوتاه انداخت و ادامه داد.
_ترنم جان،فرید و همراهی کن برین حیاط صحبت کنید.
از شدت خشمگینی پاهایم را به زمین کوبیدم و همان لحظه فرید هم بلند شد و باهم دیگه به حیاط رفتیم هر قدم که به حیاط می رسیدم عصبانیتم فروکش میشد و به جای آن ترس می آمد
تا زمانی که کاملا به حیاط رسیدیم.
گل های رزي که با پدر کاشته بودم.بوی بهشت میداد.
چشمانم را بستم تا بیشتر این بوی هوس انگیز را حس کنم.
تا بشکن کسی پلک هایم لرزید و نگاهم به فرید افتاد.
تازه متوجه شدم کسی کنار من است.
کنار صندلی چوبی که پدر درست کرده بود نشستم.
سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. و پاهایم را رو ان یکی پا گذاشتم و گفتم:
_تو خودت میدونی،که من نمیزارم تو با من ازدواج کنی!
نیشخنده کوتاهی زد و کنارم نشست.
_چقدر بد.که نمیتونم بهت نزدیک بشم خانومی
نیشخندش یهو تبدیل به قهقهه شد .
آنقدر خندید .که خودم متوجه حرفی که چرت گفتم شدم.
_از من چی میخوای؟؟چرا ولم نمی کنی.
ما به درد ازدواج نمیخوریم.!
لبخندش سریع محو شد و جدی ادامه داد .
_تو رو میخوام عزیزم .خودت خوب میدونی من از حقم نمیگذرم.اگه با منم ازدواج نکنی از یه راه دیگه وارد میشم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بسیار عالی
اوه اوه ماجرا جالب شد😲😲