_منظورت چه راهی هست؟
دوباره نیشخندی زد و ادامه داد.
_خودت چی فکر می کنی؟
اخمی در بین ابرو هایم جا افتاد. از صندلی بلند شدم.و دستم را روی میز کوبیدم. و با لحن سنگین گفتم:
_تو ،هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
میرم اونجا و جواب منفی میگم تو هم هر گورستونی دلت خواست برو.
و سریع به سمت خانه قدم زدم.
چه معنی داشت،که من با او هم صحبت شوم؟
انسان ابله حتی سخنش هم احمقانه هست.نیازی با هم کلام شدن با آن نیست.
وارد اتاق نشیمن شدم. همان موقع صدای دایی گوش هایم را سوزاند.
_چیشد،ترنم جان نظرت مثبته؟؟
نگاهی به چشمانش که غرق در شوق بود کردم...همان موقع فرید هم جلوی در نمایان شد.
نگاهی به مادر و زن دایی کردم .
آنها فکر می کردند من جوابم مثبت است.
به خیال آنها پوزخند زدم.
وقتی دید من در سکوت هستم. فرنود گفت:
_ترنم چرا ساکتی، بگو دیگه داریم دق می کنیم.
_عروس رفته گل بچینه.
با صدای فرید دست هایم بر اثر حرص مشت شد.چه اشکالی داشت،برعکس تصوراتش لب میزدم؟
_دایی جان،زن دایی، مامان گلم من جوابم منفیه.
ناگهان دایی مانند بادکنکی که باد شده بادش خوابید. و دیگر از آن شوق و لبخند خبری نبود.
مادر چشم هایش گرد شد. شاید همچنین فکر نمی کرد که من همچنین جوابی به او بدهم.
_یعنی چی ترنم،چرا جوابت منفیه؟
نگاهی به فرید کردم دیدم او هم مانند مادر حیران شده به من زل می زند. لبخندی زدم و با تمسخر گفتم:
_خب من با فرید صحبت کردم.
دیدم به درد همدیگه نمیخوریم . و اخلاقامون با هم دیگه جور نیست.منم جواب منفی به شما اعلام کردم.
زن دایی که انگار معلوم است .خودش را نباخته به سمت من قدم برداشت و دست هایم را در دست سردش گرفت و گفت:
_دخترم،ترنم داری شوخی می کنی دیگه؟…آخه فرید هم گفت تو به اون علاقه داری .همه ی اونا تو تصوراتش بود؟
نگاهی به چشم های او کردم .که میتوان ناامیدی را در آن حس کرد .چرا همه متعجب زده هستن؟چرا حس آنها را درک نمی کنم؟
_چرا باید من شوخی کنم؟کاملا واقعی گفتم.
ما به درد همدیگه نمیخوریم.زن دایی جان ایشالله یه عروس بهتر از من پیدا کنی .
سریع به سمت اتاقم رفتم و در را بستم…