چون اینو گفتم ناباورانه و بهت زده بهم خیره شد.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم تا از هپروت
بیرون بساد اما واکنشی نشون نداد که خب البته طبیعی
و قابل انتظار بود!
مگه میشه مثل بهترین رفیقش ازدواج کنه و هیچی
بهش نگه!؟
وقتی خودمو جای اون میذاشتم کامل بهش حق میدادم
هم جا بخوره هم عصبی بشه !
رفته رفته کنج لبش بال رفت و بعدهم که پرسبد:
-شوخی میکنی!؟
سرم رو خیلی آروم به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه! با نیما ازدواج کردم!
و همزمان با گفتن این حرف دستمو بال آوردم و
انگشت حلقه ام رو تکون دادم تا جلقه ی ازدواجم رو
ببینه و به یقین برسه!
چشمهاش گرد و درشت شد.
مچم رو گرفت و دستم رو کشید سمت خودش و با
دقت زیادی حلقه ی ازدواجم رو بررسی کرد و در
نهایت با رها کردنش، صداشو کشید و بلند بلند گفت:
-تو ازدوااااااااااااج کردی اونم با کسی که ازش متنفر
بودی و من الن باید باخبر بشم !؟
واقعا که!
بلند شد.سر بال انداخت و نومیدانه گفت:
-نه! مثل ما اینکه بیخود فکر میکردیم رفیق
شماییم..پاشم برم که اینجا جای من نیست
دستشو گرفتم و دوباره نشوندمش روی کاناپه و تند و
سریع گفتم:
-توضیح میدم برات! تو امون بده
نشست ولی با دلخوری نگاهشو ازم دزدید تا چشم تو
چشم نشه باهام و همزمان پوزخندی زد و گفت:
-دمت گرم!دمت گرم که اونقدر با من دوست بودی که
نگفتی شوهر کردی! ما غریبه بودیم دیگه!
واسه اینکه خیلی زود همچی براش روشن بشه گفتم:
-همچی زوری بود پگاه…همچی! واقعیت این بود که
شرایطم اونقدر بد و افتضاح و پیچیده شده بود که دل
خوشی واسه توضیحش به تو نداشتم.
مامانم میخواست ازدواج کنه.شوهرش صادق بهش
گفته بود بهراد رو میپذیره اما منو نه.
تو همون شرایط هم عمو منو از مامان خواستگاری
کرد واسه نیما
مامان هم خیلی زود و بی چک و چونه قبول کرد
لب زد:
-آخه چرا !؟
کنج لبمو دادم بال …درسته که با نیما احساس
خوشبختی داشتم الن اما هر وقت به رفتار مامان
باخودم فکر میکردم قلبم هزار تیکه میشد.
دلگیر گفتم:
-از خداش بودچون اینجوری از شر من خلص میشد.
بعدش هم که مشخص…
منو داد به نیما و باخیال راحت ازدواج کرد!
آرومتر شده بود.حتی سرش رو چرخوند سمتم و
گفت:
-ولی پسر عموت که زن داشت…
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره زن داشت ولی یه جورایی ازهم جدا بودن!
میخوام بگم که اگه چیزی بهت نگفتم برای اینکه
زندگی ای نداشتم.مدت زیادی درگیر افسردگی و
مشکلتی بودم که فشار روحی زیادی بهم وارد میکرد
حادثه ی خوبی تو زندگیم نیفتاده بود که من بخوام تو
یاحتی کس دیگه ای رو درجریان بزارم…
عروسی ای هم درکار نبود.
به عقد بی نهایت ساده با چند نفر شاهد! همین…
سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و بعد هم پرسید:
-الن زندگیت چطوره !؟
لبخند رضایت بخشی روی صورت نشوندم و جواب
دادم:
-خداروشکر…فعل همچی امن و امان! البته…
مکث کردم.لبخند زدم و با کمی شرم و ذوق ادامه
دادم:
– یه نی نی کوچولو هم توراه داریم!
هم عصبانی شد هم ذوق زده!
کف دستهاش رو بهم چسبوند و گفت:
-وااااای ابلفضل! باورم نمیشه! توی دیوث هم شوهر
کردی هم حامله شدی !؟ ننگ و اف برتو!
خندیدم و پرسیدم:
-بیخیال من … چاییتو بخور یخ نکنه و بگو چیشد که
اومدی اینجا !؟ هااان ؟ خیلی تعجب کردم وقتی گفتی
اومدی شیراز
باورم نمیشد!
انگشتهاش رو دور لیوان حلقه کرد و با غم گفت:
-خودمو گم و گور کردم…
چشمهام روی صورتش که افسردگی درونش رو
آشکار میساخت به گردش دراومد.
اهیته پرسیدم:
-چیکار کردی !؟
اهی کشید و جواب داد:
-درواقع فرار کردم.از خودم…از تهران…از دست
پدرم.از دست مادرم.از آدمای خودخواه و بدجنسی که
به هیشگی جز خودشون فکر نمیکنن…
هرروز جنگ..هرروز دعوا…هرروز دادگاه!
واسه محکوم کردن همدیگه کارایی انجام میدنن که تو
مخیله ات هم نمیگنجه.
آدم شرمش میاد درموردشون حرف بزنه.
مادرم صحنه سازی میکنه که پدرم کتکش زده و بابام
شرایط رو جوری پیش میبره که مامان رو خیانتکار
نشون بوه! مرخصی گرفتم و
یه نامه خودکشی برای هردوتاشون فرستادم و بعد هم
اومدم ایجا…
با اینکه دلم به حالش سوخت اما گفتم:
-اینجوری که از نگرانی می میرن!
با بغض گفت:
نه! خیالت راحت! نمی میرن.حتی بهم زنگ هم
نزدن. واسه اونا هیچی و هیشگی جز خودشون مهم
نیست.از خداشونه بچه ای نداشته باشن…
خیلی دلم به حالش سوخت.تلخی زندگیش از زندگی
منم بیشتر بود.
آهسته پرسیدم:
-دوست پسرت چی !؟ اون چی میشه !؟
اه کشید و جواب داد:
-کات کردیم..سه هفته اس! خبری ازش ندارم
نمیخواستم تو این حال و هوا بمونه.دلم میخواست
لاقل تا وقتی اینجاست لبخند بزنه برای همین تصمیم
گرفتم بحث رو عوض کنم و بپرسم:
-خب خب! بیخیال غضه ودردها! بگو
ببینم…ناهارچی دوست داری برات سفارش بدم ؟
چون اینو پرسیدم دستشو روی شکمش گذاشت و
گفت:
-آخ آخ! هر چی…فرق نداره.کوفت هم بدی میخورم!
خندیدم و با برداشتن موبایل قراضه ای که البته نیما به
اون حال و روز درش اورده بود گفتم:
-باشه…پس خودم انتخاب میکنم!
با رضایت گفت:
-قبوله!
به پیشنهاد پگاه دراز کشیده بودیم رو زمین و حین
تخمه خوردن فیلمهای ماهوره رو تماشا میکردیم
البته فیلم مورد علقه ی پگاه.من به پهلو دراز بودم و
اون به شکم.
پگاه تندتند تخمه میخورد و فارغ از تمام اون
مشکلتی که به گفته ی خودش بخاطرشون متواری
شده بودن نا ذره ای طعم آرامش رو بچشه گفت:
-من دختر تو این سریال رو خیلی دوست دارم شبیه
توئہ…
چون اینو گفت بیشتر به دختره نگاه کردم.یه شباهت
هایی داشت ولی دقیقه مثل من نبود.
شاید چشمهاش…شاید لبهاش.
سری تکون دادم و گفنم:
-یه نمه چشمهاش شبیه و یه کوچولو لبهاش!
خیلی قاطع گفت:
-نه خدایی شبیهه.دندونا و دهنش.چشمهاش،
ابروهاش.ولی بیشتر اسکلت بندی صورتش شبیه به
توئہ…من که هر وقت این سریال رو می دیدم یاد تو
میفتادم!
خندیدم و به شوخی پرسیدم:
-پس چون اینو می دیدی یاد من میفتادی وگرنه…
چپ چپ نگام کرد و گفت:
-عه بدجنس نشو! من جدی جدی به یادت بودم!
اونقدر با پگاه سرگرم حرف زدن از این و اون شدیم
که به کل یادم رفت به نیما اطلع بدم دوستم اینجاست
واسه همین تا صدای زنگ تو خونه پیچید فهمیدم که
احتمال خودشه خصوصا اینکه دسته کلیدش رو هم جا
گذاشته بود.
پگاه فورا نیم خیز شد و با نگرانی پرسید:
-کیه بهار !؟
آخ اخ کنان بلند شدم و گفتم:
-دیدی! اصل یادم رفت…
نترس! نیماست! من اصل به کل یادم رفت بهش
زنگ بزنم.این گوشی لمصب هم خراب هی بیخودی
خاموش میشه!
دیگه اون پگاه شاد و شنگول نبود.
اهسته و خجل گفت:
-من اصل رو به رو شدن با پسر عموت جز پیش
بینی هام نبود بهار! فعل آمادگی مواجع شدن باهاش
رو ندارم.
من گفتم فقط خودم و خودت…
چون میدونستم چی میخواد بگه واسه راحت شدن
خیالش رفتم سمتش و آهسته گفتم:
-غصه نخور…به نیما میگم یه امشب رو بره خونه ی
عمو بخوابه تا وقتی که تو روت بشه و باهاش راحت
بشی! باخیال راحت فیلمتو ببین تا من بیام!
صدای زنگ برای چندمینبار تو خونه پیچید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کنجکاوم بدونم نوشینو مهردادو نینیشون در چ حالن!؟
چقد مسخرشش کردن رمان رو
به یقین رسیدم که نیما به بهار با پگاه خیانت میکننه بعد پگاه میگه من افسرده بودم این کار رو کردمم چرخستت دیگه
دقیقا منم همین فکر و میکنم
کنجکاوم بدونم نوشینو مهردادو نینیشون در چ حالن!؟
اگه اینجوری که میگی بشه که خیلی مزخرف میشه☹️