رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 65

5
(1)

#پارت_۵۶۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

فکر کنم رنگ پریده و لرزش نگرانش کرده بود.
نگران اینکه مبادا حالم بد بشه و بیفتم رو دستش چون با عصبانیت گفت:

– میرم پایین…تا ماشینو میبرم تو کوچه بپوش و بیا

لبهامو باز کردم خواستم حرف بزنم و یه بار دیگه یهش بفهمونم دوست ندارم همراهش برم اما نشد….
نشد چون اون خیلی سریع و در چشم بهم زدنی از خونه رفت بیرون.
به ناچار از روی تخت اومدم پایین و همونطور لخت مادر زاد ورحالی که خون مثل یه مسیر باریک روی رون پام به سمت مایین حرکت میکرد، قدم زنان با برداشتن لوازم ضروری به سمت سرویس بهداشتی توی راهرو رفتم.
پاهام رو تمیز کردم و با پوشیدن لباس زیر و پد بهداشتی برگشتم توی اتاق.

کمرم اونقدر درد میکرد که اصلا نمیتونستم صاف نگهش دارم ولی بیشتر شبیه کسی بودم که فشارش افتاده و رنگ به رو نداره….
لباسهامو که پوشیدم خم شدم و ملحفه خونی رو جمع کردم و گذاشتم زیر تخت تا در اسرع وقت بشورمش.
اصلا دلم نمیخواست مادرش متوجه بشه این اولین ارتباطمون هست.
شالی سیاه که توپهای ریز سفیدی روش نقش بسته یود سر کردم و از اتاق و خونه زدم بیرون.
نیما تو ماشین منتظر من بود که سر برسم.
درو باز کردم و بدون اینکه حرفی بزنم روی صندلی نشستم.
تنم یخ بود و سرد بود.
دستهامو دور خودم حلقه کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
حین رانندگی پرسید:

-بهتر نشدی !؟

جوابی ندادم.اگه یهتر شده بودم اصلا الان کنارش بودم ؟
من حال روحیم خوب نبود.شبیه افسرده ها بودم.
شبیه آدمایی که دلشون میخواد یه مدت طولانی بره و یه جایی گم و گور بشه…
نه کسی رو ببینه نه کشی ببینش !

چون جوابی بهش ندادم با کمی بدخلقی گفت:

-لال شدی دیگه آرههههه!

بازهم هیچی نگفتم.بدتر و بدحالتر از اونی بودم که بخوام باهاش بگو مگو کنم واسه همین صم بکم نشستم تا وقتی که بردم اورژانس
همون حرفهایی رو به پزشک اورژانس زد که به خودم گبته بود.
اینکه پریود شدم…
برام یه سرم نوشت چون حسابی از حال رفته بودم.

دراز کشیده بودم روی تخت و ساعد دستمو گذاشته بودم روی چشمهام.
نیما کنارم روی صندلی نشسته بود و آروم آروم پاش رو تکون میداد.
تلفنش زنگ خورد. خیلی سریع و پیش از اینکه صدای زنگخور موبایلش سکوت اون فضای آروم رو بشکنه تماسش رو جواب داد و مشغول صحبت شد:

” جونم مامان….بیرونم…..آره اون هم همراهمه….بیرونیم اومدیم یه گشتی بزنیم…..میایم حالا….واشه شام؟ نه…نه همین بیرون یه چیزی میخوریم…..دیر اومدیم شما نگران نشو…باشه….باشه….فعلا….”

هرچه بیشتر میگذشت اون درد کمتر و کمتر میشد و حال من یهتر و بهتر.
دلم خواب میخواست.
نمیدونم بخاطر مسکن بود یا نه اما دوست داشتم بخوابم همونجا روی همون تخت.
نیما صندلیش رو کشید جلوتر تا بهم نزدیک تر بشه و بعد پرسید:

-بهتر شدی….؟

دستم رو به آرومی از روی چشمهام پایین آوردم و خیلی آروم سرم رو کج کردم و جواب دادم:

-آره…بهترم…

سگرمه هاش توی هم بود.انگار اصلا نمیتونست اخمهاش رو وا بکنه.
با همون ریخت و قیافه گفت:

-سرمت که تموم شد میریم کبابی اونجا یه چیزی بخوری حالت بهتر هم میشه!

نگاهی به سرمم انداختم.چیزی ازش باقی نمونده بود.نیم خیز شدم و گفتم:

-میشه بگی پرستار بیاد.میخوام همین حالا از اینجا برم …سرم هم تموم شده.
دلم نمیخواد اینجا بمونم…
هم گشنمه هم خستمه….

بلند شد و گفت:

-خیلی خب….

بلند شد و رفت بیرون .چنددقیقه بعد یه پرستار اومد سراغم.
سرم رو درآورد و منم همراه نیما از اونجا بیرون رفتم.
در ماشین رو باز کردم و کنارش نشستم.
یه موسیقی فرانسوی پلی کرد و پرسید:

-کباب بیشتر دوست داری یا…

کار به یا گفتن نرسید چون من خیلی سریع از ا نجایی که به شدت گشنه ام بود جواب دادم:

-همون کباب….

باهمدیگه رفتیم یه سفره خونه.
رو یه روی هم روی یه تخت نشستیم.سفارش کوبیده زعفرونی مخصوص داد و بعد تیکه اش رو داد به تخت و دست به سینه با صورتی عبوس خیره شد به دور دست.
سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-کی میریم خونه ی خودمون ؟

چشم از اون نقطه ی نامشخص برداشت و با چرخوندن سرش به سمتم جواب داد:

-چرا ؟ اونجا خیلی بهت بدمیگذره….؟!

با صدای خسته ای گفتم:

-نه فقط خیلی راحت نیستم.

چشم از صورتم برداشت و جواب داد:

-دو سه روز دیگه تحمل کن.!

#پارت_۵۶۹

🌓🌓‌ دختر نسبتا بد🌓🌓

خودش پیاده شد و رفت سمت در.
کلید انداخت و با باز کردن لنگه های در دوباره برگشت سمت ماشین.پشت فرمون نشست و ماشین رو برد داخل.
شال آویزون شده ام رو روی شونه ام انداختم و دست در جیب به سمت سکوی جلوی ورودی رفتم.
دو سه پله رو که بالا رفتم چشمم افتاد به کفشهای جلوی سکو…
مشخص بود مهمون دارن. ایستادم تا وقتی نیما در ماشین رو بست و اومد سمتم.
برخلاف من اون همچنان متوجه کفشها نشده بود چون نزدیک که شد پرسید:

-چیه؟ چرا وایستادی؟ چرا نمیری داخل….

به کفشهای جلوی در که یه جفت کفش مردونه و یه جفت کفش زنونه بود اشاره کردمو و جواب دادم:

-مهمون دارین!

خودش هم تعجب کرد.سر خم کرد و نگاهی به کفشها انداخت و بعد هم خیلی ریلکس درو باز کرد و گفت:

-غریبه نیستن.نوید و مهنازن!

نوید…نوید…یه زمانی این اسم به گوشم که می رسید ته دلم یه جوری میشد و قلبم به لرزه میفتاد.
حتی دست و پاهام شل و ول میشدن اما حالا…
نمیشه که آدم همچنان عاشق و کشته مرده ی بردار شوهرش باشه!
نه…من چشم داشتی یه مردی که زن داره نداشتم.این یه توبه بود.
یه توبه ی بزرگ…
یه بار اینکارو کردم حماقت کردم…غلط کردم…و تهش شد این!
آدم یه خطارو که دوبار انجام نمیده!
اون رفت جلو و منم پشت سرش رفتم داخل.
تازه حالم یه کوچولو جا اومده بود و دلم میخواست یه راست برم توی اتاق و استراحت بکنم نه اینکه بمونم اینجا و به صورت دکوری لبخند ژکوند تحویل نوید و زن از دماغ فیل افتادش بدم !
قبل از اینکه از راهرو رد بشیم و بریم ایستادم و گفتم:

-نیما…

مکث کرد و به آرومی چرخید سمتم.حرفی نزد و فقط پرسشی بهم خیره شد.خودم به حرف اومدم و گفتم:

-من دلم میخواد برم تو اتاق.اونقدری میزون نیستم که بخوام بشینم پیش نوید و مهناز…

شونه بالا انداخت و گفت:

-میل خودته!!!

بی توجه به من جلو و جلوتر راه رو رو طی کرد و رفت.کاش واقعا میتونستم یه راست برم بالا اما حیف که نمیشد…
مهتا، دختر کوچولوی مهناز و نوید تا نیما رو دید بدو بدو اومد سمتش.
نیما دستهاشو باز کرد و درآغوشش کشید و گفت:

-جوووون…ببین کی اینجاست! مهتای عمو….خوشگل کی بودی تو عروسک !؟ چرا تو اینقدر ملوسی…؟

با تعجب از کنارش رد شدم و به سمت بقیه رفتم که سلام بدم.
تا حالا ندیدم نیما اینجوری با کسی خوش و بش کنه و تحویلش بگیره…
یا بهتر بود بگم اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر بچه دوست باشه.
آخه تا همین چنددقیقه پیش سگرمه هاش تو هم بود و مثل همیشه با صد من عسل هم نمیشد قورتش داد!
وارد سالن پذیرایی خصوصی که شدم گفتم:

-سلام…

سرها به سمت من چرخونده شد.عمو زودتر از بقیه و با صدای رساتری جوابم رو داد:

-سلام عمو جان! خوش اومدی…بشین.بشین چایی بخور.تازه دم…

میخواستم برم اما مطمئنن در برابر اون چشمها و نگاه ها می رفتم بالا توی اتاق، فکرها راجبم میکردن اولیش هم بی احترامی و کم محلی بود،برای همین چشمی گفتم و همونجا روی یکی از مبلها نشستم.
نوید که خیلی خوش اخلاق و مهربون بود گفت:

-بهار چرا نمیاین به ما سر بزنین ؟ البته ما خواستیم بیایم منتها نیما گفت که فعلا خودتونم در گردشین…

تو گلو خندید و مشغول پوست کندن سیب شد.
عمو با اونهمه بزرگیش خودش خم شد و یه لیوان چایی برام برداشت و باکش آوردن دستهاش اونو به سمتم گرفت و گفت:

-بگیر بهار…تازه دم بخوره میچسبه!

بااینکه اصلا قصد خوردن همچین چیزی رو نداشتم اما چون همو تعارف کرد به اجبار اونو ازش گرفتم و آهسته گفتم :

-ممنون عمو…نیازی نبود شما زحمت بکشین!

این کار عمو مهناز رو عبوس کرد.میتونستم حدس بزنم چه حسی داره.
لابد از اینکه عمو همچین محبت کوچیکی کرده خیال برش داشته که عه آره…
نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار.
من عزیز دردونشونم و اون از مد افتاده!
کاش میتونستم برم و بهش بگم نه…
اینچوریا که تو فکر میکنی نیست.
اینا منو گرم تحویل میگیرن تا شاید یه پسر بزام و نسل رو از انقراض نجات بدم…هه!
شاید…

یه تیکه خرما دهنم گذاشتم که با چاییم بخورم اما همون لحظه مهناز که مبل کناری نشسته بود پرسید:

-تو خونه ی رویا زندگی میکنین؟

#پارت_۵۷۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

یه تیکه خرما دهنم گذاشتم که با چاییم بخورم اما همون لحظه مهناز که مبل کناری نشسته بود پرسید:
-تو خونه ی رویا زندگی میکنین؟

از خوردن اون خرما منصرف شدم و سرم رو خیلی آروم به سمتش برگردوندم
حس کردم نیما هم متوجه این حرف شد چون دقیقا پشت ما ایستاده بود و با مهتا بازی میکرد و سر به سرش میذاشت
احساسم بهم گفت اون به عمد همچین حرفی زده..نمیدونم
شاید هم عمدی نبود در هر صورت من با پرسشش خیلی حال نکردم
دستمو پایین گرفتم و به آرومی جواب دادم:
-آره..ولی نیما داره یه تغییراتی توش ایجاد میکنه
مثل کاغذ دیواری ها و..

وسط های حرفم بودم که گفت:
-بیخودی دارین خرج میکنین مثلا کاغذ دیواری هارو بکنین و طرح جدیدی جایگزینش کنین فضا تغییر میکنه یا سایه سنگین رویا از اونجا میپره؟
من که همچنان حس میکنم چشمش پی اونجاست…به هرحال اونجا هنوز خونه زندگی اون به حساب میاد دیگه..

حرفی نزدم چون در این مورد اصلا حرفی واسه گفتن نداشتم
نفس عمیقی کشیدم و یه کوچولو و به زور از اون چایی ای که عمو داده بود دستم چشیدم
ساکت بودم که دوباره پرسید:
-راستی نیما هنوز رویا رو طلاق نداده آره !؟

معنی این سوالهای مهناز رو نمی فهمیدم
حتی نمیفهمیدم با این حرفها دقیقا میخواد چی رو بهم ثابت بکنه!
آهسته و آروم جواب دادم:
-من تو جریان این مسائل شخصی اونا نیستم..

یکی از ابروهای رنگ کرده اش بالا رفت و اون یکی چسبیده شد به پلکش
دستش راستش که النگوهای ظریف پر تعدادی روش خودنمایی میکرد رو تکون داد و گفت:
-خوشبحالت..تو چقدر سهل میگیری..از ازدواجت گرفته تا خونه و..
من با آبجیام..

مکث کرد و ادامه داد:
– مهین و ماهرخ و مهرانه و مرجان رو میگم..با اونا که راجبت حرف میزدم اونا هم همینو گفتن..گفتن خوشبحالت که ملاک خاصی واسه ازدواج نداری و حتی حاضر شدی با کسی با شرایط نیما ازدواج بکنی..
کاش مرجان ما هم مثل تو اینقدر سخت نمیگرفت..ته تغاریه دیگه..چیکارش میشه کرد

هیچی نگفتم حتی یک کلمه اصلا چی باید میگفتم؟
وقتی من رو مجبور میکنن تو همچین شرایطی قرار بگیرم و به زور با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم خب تهش میشه همین دیگه..
بهتر از این نمیشه!

نیما که نمیدونم حرفهای مارو شنیده بود یا نه مهتارو بغل کرد و به جمع پیوست
یکم اخمهاش تو هم بود
خم شد و مهتارو گذاشت زمین با کف دست یه ضربه زه باسنش زد و گفت:
-بدو توله…بدو برو پیش بابات!

نوید دستهاش رو ازهم باز کرد و با مهربونی و چشمهای براق و لب خندون گفت:
-بدو بیااااا بغل بابا پرنسس خوشگلم پرنسسم دختر یه ملکه اس! نه !؟

مهتا خودشو واسه باباش لوس میکرد و نوید هم باحوصله و عشق سرگرمش میکرد
دختر دوست بود…هم زن دوست و هم دختر دوست
باحسرت نگاهشون کردم من یه زمانی عاشق این مرد بودم
و اگه بجای نیما زن نوید شده بودم آیا من رو هم ملکه خطاب میکرد؟
چقدر خوبه آدم‌همسرش یکی مثل نوید باشه…
که مهناز جان صداش بزنه..
که بهش بگه ملکه…

حس میکنم اینکارو انجام میداد.اون خیلی مهربون و رئوف بود.
کاملا بر خلاف نیما..
در هر صورت حسی خوبی به حضورشون نداشتم و دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا برن.
و اونقدر ثانیه شماری کردم تا بالاخره این اتفاق لعنتی افتاد

بعد از رفتنشون وقت رو واسه رفتن به اتاق تلف نکردم
همه ی لباسهام رو از تن درآوردم. یه تیشرت مشکی رو که قسمت سمت چپش عکس یه خرس و یه قلب قرمز بود تنم کردم و یه شلوارک کوتاه هم پوشیدم
از اتاق رفتم بیرون و خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی
پدم رو تو عوض کردم،آبی به سرو صورتم پاشیدم و دوباره برگشتم توی اتاق..
از سوتین بیزار بودم
دست بردم پشت کمرم و قفلش رو باز کردم و مشغول درآوردنش شدم که همون موقع نیما درو باز کرد و اومد داخل
دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کرد و خیلی بی مقدمه گفت:
-شِر و وِر گفت..

اول از توی آینه نگاهش کردم و بعد سرم رو برگردوندم سمتش و پرسشی بهش نگاه کردم
پیرهنش رو از تن درآورد و گفت:
-خودش و ننه اش و مابقی خواهرهاش سخت در تلاص بودن آبجی کوچیکشون مرجان رو بندازن به ریشم من راضی نشدم..
حتی خود وختره یکی دوباره به بهونه های بهم‌پیام داد

اینبار کاملا چرخیدم سمتش و متعجب نگاهش کردم.
و بی حرف..و بی حرف
فکر کرد متوجه منظورش نشدم چون توضیح کامل تری داد و گفت؛
-مهنازو میگم.. چرت و پرتهاشو باور نکن.
چند ماهی به هزارو یک بهونه سعی داشتن مرجان رو به من نزدیک کنن !
من از خود مهنازهم خوشم نمیاد چه برسه به خواهرهاش اللخصوص اون کوچیکه مرجان که قد کایلی جنر به خودش میرسه و قد قاطر مش صفر هم خوش گل نمیشه !

ناخوداگاه لبهام از هم باز شدن و خندیدم
فکر کنم تنها شنیدن همچین حرفی میتونست آرومم بکنه
یه جورایی دلم میخواست دلم خنک بشه که شده بود

#پارت_۵۷۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

ناخوداگاه لبهام از هم باز شدن و خندیدم.
فکر کنم تنها شنیدن همچین حرفی میتونست آرومم بکنه.
یه جورایی دلم میخواست دلم خنک بشه که شده بود.البته اون این حرفهارو پیش خود من زد اما این چیزی از لذت شنیدنش کم نمیکرد.
با صدای آرومی پرسیدم:

-مرجانشون همونی نیست که همه جا میگن روزی صدتا مهندس و دکتر واسش میاد!؟

پوزخندی زد و با باز کردن کمربندش جواب داد:

-آره ارواح همه اش همون!

سوتین رو به کل از تنم جدا کردم و بعد گفتم:

-البته خیلی خوشگله! من آخرین بار تو عروسی نوید دیدمش…موهای سیاهی داشت وابروهای قهوه ای که همرنگ چشمهاش بودن …آره…خوشگل بود! خیلی خوشگل بود…

واکنش خاصی نسبت به این موضوع نشون نداد.با بیتفاوتی گفت:

-خوشگله که خوشگله…مبارک صاحابش…خودت از اون خوشگلتری!

با اینکه تیکه آخر حرفش رو خیلی خیلی آروم به زبون آورده بود اما من جدا یه لحظه از همون تیکه آخر حرفش به تعجب افتادم.
منظورش من بودم !؟
از نیما زدن همچین حرفی واقعا بعید بود….
سرم رو به سمتش برگردوندم و باهمون حالت متعجب نگاهش کردم.
واقعا این واکنش نیما جز عجاب و غرائب بود!
در هر صورت واکنشی نشون ندادم و حتی وانمود کردم اصلا نشنیدم !
نیما لباسهاش رو از تن درآورد و اومد کنار من.در کمد کناری رو باز کرد.
یه شلوارک چارخونه که خونه هاش سفید بود و خطوطش آبی و یه تیشرت به رنگ آبی پوشید و بعد هم رفت سمت تخت و خودشو پرت کرد روش…!
سوتینم رو که درآوردم، تاش کردم و منظم و مرتب گذاشتمش توی کشو وباخاموش کردن چراغ به سمت تخت رفتم.
با فاصله از نیما دراز کشیدم و زل زدم به سقف…

اون سرگرم گوشی همراهش شد و حتی تو تاریکی اتاق صورتش به خاطر نور صفحه موبایلش روشن شد.
ساکت بودیم تا اینکه گفت:

-من خونه رو اجاره دادم!

دستامو گذاشتم روی شکمم و همونطور که آروم و آهسته می مالیدمش متعجب سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-چی؟؟؟ اجاره دادی..؟!

بدون اینکه جهت نگاهش رو تغییر بده و سرش رو به سمتم برگردونه جواب داد:

-آره .همه وسایلشو گذاشتم تو انبار و خونه رو اجاره دادم…

نگران شدم چون این موضوع به ذهنم اومد که نکنه توقع داشته باشه کلا اینجا زندگی کنیم واسه همین دوباره پرسیدم:

-یعنی باید اینجا زندگی کنیم!؟

خبر خوشی بهم داد و گفت:

-نه! خونه ی دیگه ای خریدم.وسیله می خریم خونه جدید رو میچینیم و میریم همونجا…

احساس میکردم تو این شرایط خبری بهتر از این نمیتونستم بشنوم!
من حس میکردم اینجا چیزی به نام حریم خصوصی ندارم.
همینکه راحت نمیتونستم یه حموم برم یا لخت بگردم واسم از همچی بدتر بود!
گذشته از این برخوردهای زن عمو رو اصلا دوست نداشتم…
اینجا به نوعی رفت و آمد هم زیاد بود بنابرین
اینکه آدم حس کنه دوباره قراره صاحب حریم خصوصی بشه لذت بخش بود.
اما واقعا عجیب بود که اون بالاخره تصمیم گرفت تو اون خونه زندگی کنیم.

کنجکاو پرسیدم:

-خونه ی جدید کجاست!؟

گوشیش رو کنار گذاشت و بکم انگشتهاش رو خم و راست کرد تا از اون ورختی دربیان و همزمان جواب داد:

-حالا فردا که رفتی خودت میبینی!

جوابش ناواضح بود و کنجکاوی منو ارضا نیمکرد.پرسیدم:

– فردا واسه همیشه میریم اونجا!؟

ابروهاش رو بالا انداخت و با بالا کشیدن پتو تا زیر گلوش جواب داد:

-نه! فردا میریم خونه رو نگاه میندازی بعد میریم خرید
فردا تنها روزیه که کارارو سپردم دست بقیه….
بیشتر از این نمیتونم…خودم باید بالا سر کارا باشم…

دیگه سوالی نپرسید.همین هم خبر خوشحال کننده ای بود.همین که قرار بود به زودی از اینجا بریم.
قبل از اینکه بخوابم نگاهی به دستهام انداخت و پرسید:

-هنوزم حالت بده!؟

به خودم اومدم و تند تند جواب دادم:

-نه…خوبم…بهترم!

چیزی نگفت.پشت به من چرخید و بدون هیچ حرف دیگه ای خوابید!

#پارت_۵۷۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

رو به روی آینه ایستادم و نگاهی به سر و وضعم انداختم.
آینه قدی نبود یه حالت قاب مانند مستطیلی کشیده بود که روی یه میز قهوه ای رنگ قرار داشت.میزی که رنگش با رنگ تخت هماهنگی بود و ست بودن!
مردد دستم رو به سمت رژ لب دراز کردم و برداشتمش. نیما کلا آدمی بود که به همچی گیر میداد.
یادمه که درمورد زنش قبلیش رویا اینطور تفکراتی نداشت آخه همیشه کلا تو تیپ زدن و بزک دوزک شهره ی عام و خاص بود اما خب از شانس بد من آقا به همچی گیر میداد!

و اما در نهایت تردید رو گذاشتم کنار و رژ لب رو باجرات روی لبهام کشیدم.
سرخ بودن و ابن سرخی به پوست روشن و صورتی لپهام میومد و به جورایی جلوه بخشیده بود به صورتم!
تلفن روی میز ویبره خورد.
نگاهم از صورتم به سمت بک گراند کشیده شد.
اسمشو هیولا سیو کرده بودم و بجای عکس خودش تصویر یکی از این دلف های ارباب حلقه هارو گذاشته بودم
از اون موجودات ترسناکی که تکلیف جنسیتشون مشخص نبود اما وحشی بکدن و عوضی!
خیلی سریع تلفن همراهم رو برداشتمش و گفتم:

-الو….؟!

با عصبانیت پرسید:

-کدوم گوری موندی؟ بزن بیرون ازخونه دیگه اهههههه!

از تعلل و دیر رفتنم عصبانی شده بود.خیلی سریع و قبل از اینکه کفرش دربیاد و کار برسه به بحث و بگو مگو خیبی زود و سریع گفتم:

-الان میام….

بازهم باعصبانیت گفت:

-بهارت الانت حتی بشه دو دقیقه دیگه اصلا بیرون نیااااا

تماس رو قطع کردم.کیف طرح چرمم رو برداشتم و روی دوشم انداختم و بعدهم باعجله از خونه زدم بیرون.
به قدمهام سرعت داده بودم تا اونو بیشتر از این از خودم عصبانی نکنم و بعد هم بالاخره خودمو رسوندم به ماشینش.
همینکه درو باز کردم سگرمه هاش رو زد توی هم و گفت:

-جتما باید با بحث و زور از خونه بکشمت بیرون ؟

بدون اینوه حرفی بزنم روی صندلی جلو نشستم.
چپ چپ نگاهم کرد و باهمون نگاه ها بهم حالی کرد چقدر از دستم کفریه!

اخم کردم و با گله مندی پرسیدم:

-چیه!؟ چرا عصبانی هستی؟ خب باید یه گهی بپوشم یا نه…؟توقع که نداشتی با لباسهای خونه بیام بیرون…؟

به جای اینکه ماشین رو روشن بکنه خم شد و از جعبه دستمال کاغذی جمع و جور یه دستمال سفید بیرون آورد و اونو به سمتم گرفت و گفت:

-پاکش کن !

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

-چی رو ؟

زل زد تو چشمهام.جدی بود و عصبانی.با صدای بمش جواب داد:

-رژتو…

هووووف! میدونستم تهش قراره بهش گیره بده.
بجای اینکه دستمال رو بگیرم شاکیانه پرسیدم:

-چراااا ؟ چشه مگه !؟مشکلش چیه….؟

دستشو تکون داد و دوباره تکرار کرد:

-پاکش کن…

نمیخواستم بپذیرم.برای همین اخم کردم و تو روش وایستادم و گفتم:

-دلیلی نمیبینم پاکش کنم..

دستش رو توی همون حالت نگه داشته بود وزل زده بود تو چشمهام.
با نگاه قلدرانه اش بهم فهموند چی ازم میخواد.
پوفی کردم و با فشردن دندونهام روی هم عصبانی و کفری پرسیدم:

-زوره دیگه آره !؟

دیگه نتونست صبوری بکنه.
ولوم صداش رو برو بالا و با عصبانیت گفت:

-منو مجبور نکن حرفم رو بار سوم هم تکرارش کنم.

زور زور زور….پذیرش همین حرفهای زور بود که کارمو رسوند به اینجا.
دستمال رو از لای انگشتهاش پس کشیدم و گفتم:

-زورگو….فقط بلدی حرف زور بزنی!

دستمال رو با عصبانیت روی لبهام کشیدم.
به من اصلا این کارا نمیومد.
تمام رژ رو که پاک کردم با گوله کردن دستمال پرتش کردم تو کوچه و دست به سینه رومو برگردوندم.

حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.همین رفنارهای بیخودیش بود که همیشه اوقات من رو تلخ میکرد!

#پارت_۵۷۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

آخرین چیزایی که سفارش دادیم سرویس خواب بود.
خیلی خسته بودیم.هم من و هم نیما که البته انتخاب تمام وسایل خونه رو به عهده ی خود من گذاشته بود.
از طبقه ی چهارم فروشگاه که پایین اومدیم به خواست اون به سمت فست فودی ای که توی خود اون فروشگاه بزرگ بود رفت و پرسید:

-چی میخوری من سفارش بدم!؟

براش فکر نکردم و خیلی سریع جواب دادم:

-فرق نمیکنه! هرچی برای خودت گرفتی برای منم بخر!

نگاهم کرد و با لحن خاصی پرسید:

-مطمئنی؟

سر جنبوندم و خونسزد جواب دادم:

-آره…

باخستگی پشت میزی که کنارحفاظ های شیشه ای مانندی که به طبقات پایینتر دید داشت بود نشستم.
سرو صدا زیاد میومد.
نگاهی به پایین انداختم.خیلی شلوغ و پرتردد بود.
هنوز خیلی چیزا مونده بود که بخریم اما خب…وسیله های اصلی رو گرفته بودیم.
مثل تلویزیون، یخچال، وسایل برقی آشپزخونه فرش ،موکت ،پتو،مبلمان و خیلی چیزای دیگه…
فکر کنم این خرید به یکی دوروز ختم نمیشد و باز هم نیاز بود بیایم بیرون و مابقی خریدهارو انجام بدیم.
تو فکر بودم که بالاخره نیما اومد و رو به روم نشست.
یه سینی پلاستیی نارنجکی رنگ دستش بود که تا اونجایی که راه داشت روش غذا چپونده بود.
یه پیتزا و یه هات داگ و یه کباب ترک فقط رو به روی من گذاشت و حتی نوشابه و سالاد.
متعجب به چیزایی که رو به روم بود نگاه کردم و پرسیدم:

-اینا الان مال منن !؟

خودش اول از مینی پیتزاش شروع کرد.لقمه اول رو برداشت و گذاشت دهنش و همزمان جواب داد:

-آره پس کی!؟

من چطور میتونستم هم اون پیتزارو بخورم هم اون هات داگ هم کباب ترک و ….شونه بالا انداختم و گفتم:

-من کی گفتم اینهمه میخوام!؟

بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

-من گفتم چی میخوری تو گفتی هرچی خودت خودری همون…من پرسیدم‌مطمئنی تو هم گفتی آره پس دبه نکن…

به سرعت گفتم:

-دبه نکردم ولی من از کجا جمیدونستم معده ی تو گنجایش اینهمه فست فود رو داره….؟

-دیگه دیگه…

نفس عمیقی کشیدم.من عمرا اگه میتونستم همه ی اینهارو بخورم.
درهرصورت از همون پیتزا شروع کردم.
اون تند تند و با اشتها میخورد و من آروم و سر حوصله.
جالب اینجا بود که اونقدر سرعتش موقع خوردن زیاد بود که در عرض چنددقیقه هم پیتزاش رو خورد هم هات داگشو.
جعبه خالی پیتزارو کنار زدم و با خوردن چندقلپ نوشابه گفتم:

-من سیر شدم!مرسی!

چیزی نگفت.خوراکی های خودش رو که خورد مال منم خورد و بعد با دستمال صورتش رو تمیز کرد.متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

-معده ات یکم عجیب غریب نیست؟ به نظر نرمال نمیاد!

نوشابه اش رو هم یه نفس خورد و بعد بطری خالی رو گذاشت روی میز و گفت:

-معده ی منه منم ازش راضی ام!

اینو گفت و بلند شد که بره حساب بکنه.
از پشت میز بلند شدم و قدم زنان از اون فست فودی که خیلی زیادهم شلوغ بود دور شدم.
یکم پایینتر یه فروشگاه اسباب بازی بود.
مقابل ویتریتش ایستادم و نگاهی به داخل انداختم.
نمیدونم چرا با دیدن اینها ذهنم رفت سمت بهراد.
دلم واسش تنگ شد.
چند روز بود که ندیدمش!؟
حسابم از دستم دررفت….

روز آخر حرفهای خاله اونقدر برام سنگین بود که دیگه توان برگشتن به خونه رو نداشتم.
تو فکر بودم که حضور نیما رو کنار خودم احساس کردم.
آهسته پرسید:

-چرا هرچی صدات زدم جواب ندادی!؟

اصلا متوجه نشدم که صدام زده.چشم از اون اسباب بازی ها برداشتم و سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-منو صدا زدی!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره!

نفسم رو آه مانند دادم بیرون و گفتم:

-ببخشید.نشنیدم…بریم…

گام اول رو که برداشتم بدون اینکه همراهیم بکنه پرسید:

-میخوای بری داخل یه چیزی واسه بهراد بخری؟

فقط بهش نگاه کردم.حس کردم ذهنم رو خونده.
با اینحال سرم رو تکون دادم و گفتم:

-نه نه! نیاز نیست!

باهام موافقت نکرد.راه افتاد سمت ورودی اون فروشگاه اسباب بازی فروشی وگفت:

-بیا بریم داخل یکم اسباب بازی واسش بخر….بیا!

ته دلم یکم خوشحال شدم وقتی این پیشنهاد رو داد و اینبار دیگه مخالفت نکردم.
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش وارد اون فروشگاه اسباب بازی فروشی شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x