رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 68

5
(2)

#پارت_۵۸۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

دویدم پشت نیما و ناخواسته خودمو بهش چسبوندم و دستهامو دور تنش حلقه کردم و سرمو به کمرش فشار دادم.
ترس وحشتناک من از سوسک شاید برای دیگران خنده دار باشه اما برای خودم واقعا مکافاتی بود.
نیما اما انگار جز همون دسته ای بود که نمیتونست این ترس رو درک کنه چون پوووفی کرد و با تاسف گفت:

-خدا لعنتت کنه بهار!واسه خاطر یه سوسک ببین چه جوری منو ترسوندی!اینهمه الم شنگه برای یه سوسک آخه!؟!!! چ چ چ….

جرات نداشتم سرمو کج کنم و به اون سوسک کثافت کثیف چندشی که حتی حس میکردم بوی گندش رو هم میتونسم حس کنم ، نگاهی بندازم برای همین درحالی که همچنان بهش چسبیده بودم و سفت و محکم نگهش داشته بودم گفتم:

– آخه سوسکش بالداره!

باز سرش رو با کلافگی تکون داد و با تیکه دادن دستهاش به پهلوهاش گفت:

-لا الله الا الله! یعنی چی سوسکش بالداره…؟خب باشه! همچین داد و بیداد کروی فکر کردم مار اومده تو حموم!

با ترس گفتم:

-سوسک به وحشتناکی ماره خصوصا از نوع بال دارش…تورودخدا بکشش.بکشش بندازش بیرون!

انگشتای دست راستشو لای موهاش فرو برد و گفت:

-من نمیفهمم آخه سوسک بالدار کجاش ترسناک.همچین میگه سوسکش بالداره انگار میگه اژدهای بالدار! خب سوسکه دیگه…

خم شد و یکی از دمپایی هاش رو برداشت و خواست بره جلو اما از اونجایی که من سفت و سخت بهش چسبیده بودم نتونست تکون بخوره برای همین مکث کرد و سرش رو به کوچولو چرخوند سمتم و پرسید:

-ول میکنی منو !؟

عمرا اگه اینکارو میکردم.اون الان لااقل در مقابل اون موجود چندش بالدار شبیه به سپر بود واسه همین جواب دادم:

-نه!

نفسش رو با کلافگی فوت کرد بیرون و دوباره پرسید:

-ولم نکنی چجوری بکشمش!؟

با چندش و انزجار گفتم:

-اییییی! اونو اینجا بکشی من دیگه تو این حموم حموم نمیکنمااا!گفته باشم!

دستشو آورد پایین و پرسید:

-الان مثلا داری منو تهدید میکنی؟ خب نکن!

یادم اومد که کارم لنگشه!عاجز نگاهش کردم و گفتم:

-ووووویی! جون مادرت یه جوری بندازش بیرون!

کفری گفت:

-اصلامن چه جوری دخل اینو بیارم بدون اینکه نکشمش!؟ حالا ول کن لااقل دوشو بیارم پایین با آب بندازمش تو مجرا….

بدون اینکه اصلا حواسم به لخت بودن خودم باشه بیشتر بهش چسبیدم و گفتم:

-خب یه جوری بکشش که نخواد من از اون جدا بشم.من میترسم از سوسک!

با درماندگی گفت:

-ای باباااا! عجب گیری کردیما!

خودش هم متوجه شد این حرفها فایده نداره و من در مواجه با سوسک اونقدر ترسو هستم که نخوام ولش کنم برای همین با چسبیده بودن من به خودش کنار اومد و رفت سمت دوش.
برخلاف من بدون اینکه برای برداشتنش از بالا ،
دستشو خیلی کش بیاره یا رو نوک پا بلند بشه برداشتش و آوردش پایین.
فشار آب رو زیاد کرد و بعد درپوش رو وا کرد با همون فشار آب سوسکی که لامصب عین چسب دوقلو چسبیده بود به کاشی ها و کنده هم نمیشد رو بدون اینکه بکشش هل داد سمت همون مجرا و بالاخره انداختش همون داخل و کلی اب ریخت روش و بعد هم درپوش رو گذاشت که اوضاع امن و امان بشه.
فشار ابو کم کرد و گفت:

-خب! اینم از این! اژدها رفت!

سرمو کج کردم که مطمئن بشم دیگه خبری از سوسک نیست.
آب دهنمو قورت دادم و پرسید:

-رفت یعنی!؟

سر تکون داد و گفت:

-آره رفت! الانم داره اسکی سواری میکنه!

اون لحظه دیگه مطمئن شده بودم خبری ازش نیست.
نیما دستهاشو بالا گرفت و گفت:

-حالا بی زحمت ولم میکنی!؟

دستهامو از دور بدنش به آرومی کنار بردم و یک یک گام عقب رفتم.
چرخید سمتم.
من لخت بودم اصلا ذهنم نرفت سمت همچین موضوعی اونقدر که تحت تاثیر حضور اون سوسک وجشت کرده بودم.
اون هم انگار حواسش به ظاهر من نبود چون سرش رو خم کرد و با نگاه به لبهاش گفت:

-خیسم کردی که…

#پارت_۵۸۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

اون هم انگار حواسش به ظاهر من نبود چون سرش رو خم کرد و با نگاه به لباس تنش گفت:

-خیسم کردی که…

لب گزیدم و نگاهی به سرتاپاش انداختم.هم تیشرت تنش خیس شده بود هم شلوارک پاش.
دستمو بالا و پایین کردم و گفتم:

-نمیخواستم اینطوری بشه!

آهسته و بیشتر باخودش زمزمه کرد:

-از لباس خیس خوشم نمیاد!

تفصیر من بود.
اونقدر بهش چسبیده بودم که متوجه نشم خودم لختم و خیس و اون ….
نگاه متاسفم رو از لباسای خیسش برداشتم و گفتم:

-پوووف! نمیخواستم اینطور بشه!

نسبتا کلافه گفت:

-ولی شد!

تند و سریع شبیه کسی که جوابهای آماده ی زیادی رو تو ذهنش نگه داشته باشمه گفتم:

-تقصیر من نبود.همش تقصیر اون سوسک بود! اون سوسک چندش عوضی بدردنخور زشت بد قیافه!

تیشرتش رو که یکم زیادی خیس شده بود از تن ورزیده اش فاصله داد و گفت:

-تو منو خیس کردی بعد تقصیر سوسکه!؟ من آخه نمیفهمم سوسک هم ترس داره!

خیلی جدی و محکم و قاطع گفتم:

-آره داره!خصوصا اگه پرواز کنه…یا هرجا تو بری دقیقا به همون سمت بیاد!

با خیس بودن لباسش کنار اومد.پیرهنش رو رها کرد و به آرومی سرش رو برگردوند سمتم و بهم خیره شد.
کاملا عریون بودم و هیچ حواسم پی این موضوع نرفت.
اصلا هم تلاشی واسه پنهون کردن بدن خودم نکردم.
قسمتهایی از بدن من رو که نباید می دید، خیلی وقت پیش دید پس دیگه چه اهمیت داشت یه دستمو لای پام بزارم و اون یکی دستمو روی سینه هام !؟
به سمتش رفتم.سکوت رو شکستم و پرسیدم:

-میخوای حالا که خیس شدن درشون بیار همینجا برات بشورم هان!؟

چشم از اندامم برداشت و نگاهشو دوخت به صورتم.چندثانیه ای فقط نگاهم کردو بعد گفت:

-سلامت بی طمع نیست!

-اینبار هست!بده برات بشورم سوسک کشیت رو جبران کنم!

یکم متعجب نگاهم کرد اما درنهایت قبول کرد اینکارو براش انجام بدم و همزمان گفت:

-خیلی خب…باشه!حالا که اینقدر علاقمند به شست و شوی لباسهای من شدی باشه حرفی نیست!

پایین پیرهنش رو با دو دستش گرفت و بعدهم کشیدش بالا که از تنش درش بیاره.
به سمتش رفتم که کمکش کنم.
پیرهن رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم ودر آوردمش.
آهسته گفتم:

-شلوارکتم دربیار…اونم میشورم!

با شک نگاهم کرد.لبهاشو روی هم فشرد و یکم کجشون کرد و بعد با خاتمه دادن به نگاه هاش پرسید:

-چیه؟ مهربون شدی!؟ جورابامو به زور میشستی حالا میخوای لباسامو به شوری! هم ؟ داستان چیه؟

بفرما! اینم شد جواب خوبی کردنمون.
دقیقا نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم.
یکم این پا و اون پا کردم و بعد درنهایت
من من کنان جواب دادم:

-من همون بهار دیروز و پریروز و روز قبل و روز قبلترشم.
من فقط گفتم چون بخاطر من خیس شدی بزار خب بشورمشون دیگه.یعنی بشورم بعد خشکشون کنم…

کنج لبشو داد بالا.یه چشمش تنگ شد و اون یکی به طرز بامزه ای گشاد اما در هر صورت بیخیال سوال و جواب کردنم شد و گفت:

-باشه…درمیارم!

دو طرف کمر شلوارش رو گرفت و خم شد تا از پا درش بیاره.
به سمت در پوش رفتم و سعی کردم قبل از اینکه اون سوسک لعنیی به طور احتمالی بخواد راه رفته رو برگرده و باز یه سری به من بزنه درپوش رو ببندم.
همون موقع نیما شلوارکش رو که از پا درآورده بودبه سمتم گرفت و گفت:

-بیا بگیرش…

سرمو به سمت نیما چرخوندم و دستمو دراز کردم تا شلوارکش رو ازش بگیرم و این درحالی بود که پامو دراز کرده بودم تا درپوش رو بیندم و همین ناهماهنگی باعث شد تعادلم رو از دست بدم و سر بخورم و به پشت رو به زمین خم بشم.
یه جیغ کشیدم چون دستهام به هوا رفت و خواستم بیفتم رو زمین اما درست همون موقع و دقیقا سر بزنگاه نیما از پشت تو بغل گرفتم و اجازه نداد این اتقاق وجشتناک برام بیفته…

وحشت زده و با ترس آب دهنمو قورت دادم و با نگه به نیمایی که نگران بهم چشم دوخته بود گفتم:

-هووووف! نزدیک بوداااا…ممنون!

تو همون حالت و خیره به صورتم گقت:

-جالبه! تشکر کردن هم یاد گرفتی!

لبهام رو روی هم مالیدم و گفتم:

-من پررو هستم ولی بی ادب نه!

باز قیافه اش همون شکلی شد.درهم برهم.منو به آرومی و یه کوچولو بالا آورد و همزمان گفت؛

-باشه پرروی با ادب!

دستمو هنوز دور گردنش یود.چشمهاش روی بدنم به گردش دراومد خصوصا روی سینه هام که توی اون حالت بیشتر از مابقی اعضای بدنم تو معرض و دید و خودنمایی بودن…

#پارت_۵۸۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

چشمهاش روی بدنم به گردش دراومد خصوصا روی سینه هام که توی اون حالت بیشتر از مابقی اعضای بدنم تو معرض و دید و خودنمایی بودن و فکر کنم برای اون گذر از این بدن سخت بود حتی اگه متعلق به بهار باشه.
دختری که خلاف میلش حاضر شد باهاش ازدواج کنه و ظاهرا هیچ علاقه ای هم بهش نداشت.
انگار این از خواص میل به سکس بود.
وقتی پای اشتیاق به سکس در میون باشه گاهی برای دو طرف مهم نیست که همدیگرو دوست نداشته باشن.
اونجا دیگه احساسشون تصمیم گیرنده نیست بلکه این غریزه ی جنسیشون هست که حکمفرمایی میکنه!

با زبونش لبش رو تر و خیس کرد.
نگاهش از سینه هام به سمت لبهام سوق پیدا کرد.
نگاهی که سنگین بود و معنی دار…
نگاهی که طلب کننده بود.
لب طلب میکرد..و چیزهای بیشتر!
سکوت سنگینی بینمون حکمفرما شد و من از نوع نگاه هاش حس کردم نیما هوس خوردن لبهامو کرده…

حدسم درست بود.
یعنی طولش نداد و خیلی سریع به من اثبات کرد حدسهام اشتباه و غلط نیستن.
سرش رو آروم آروم خم کردو لبهاشو گذاشت روی لبهام.
چشمهاش بسته شدن درحالی که چشمهای من همچنان باز بود….
لب پایینیم رو که کلفت تر بود بین لبهاش بوسید و میک زد.
اینکارو اول منقطع انجام میداد…میبوسید ول میکرد.دوباره میبوسید و باز ول میکرد.
اما بعد هم ریتمش تند شد هم دیگه رهاشون نکرد.
رفته بود تو بحر خوردن لبهام اما من نه….
حس بوسیدن نداشتم چون اون بود…
چون یه لحظه باز فرزین جلو چشمهام ظاهر شد.
نمیدونم اما….همیشه همینطور بود برای من.
هروقت میخواستم ببوسمش فرزین جلو چشمهام ظاهر میشد.
چیزی در درونم من رو متعلق به اون میدونست و بهم اجازه نمیداد با مرد دیگه ای راحت باشم.
انگار بهم میگفت دست نگه دار… بمون براش ..
بمون برای فرزین چون تو شانس رسیدن داری.
چون شاید…شاید روزی بشه بهش باش برسی واسه همین دستمو رو کتفش گذاشتم وقبل از اینکه اون بوسه عمیقتر بشه با فشردن لبهام روی هم بهش فهموندم مایل نیستم کارشو ادامه بده و درواقع یه جورایی زدم تو برجکش…

متوجه شد که نمیخوام ادامه بده.چشمهاش رو به آرومی باز کرد و سرش رو بالا گرفت.
چندثانیه ای نگاهم کرد و بعد شد همون نیمای جدی با نگاه عبوسانه.
دستشو از زیر کمرم برداشت و با رها کردنم بدون اینکه حرفی بزنه به سمت درحموم رفت.
گند زده بودم.
من درگیر دو حس متضاد بودم.حس خواستن و نخواستن…
چرا امیدوار بودم به فرزین وقتی الان دیگه حتی باکره هم نبودم!؟
چرا من لعنتی قادر نبودم بیخیالش بشم!؟
چرا عقل کال و ناقصم بهم حالی نمیکرد اون اگه ذزه ای دلش برای من تنگ شده بود تاحالا تو تماااااام این مدت واسه یکبار هم که شده خبری از خودش بهم میداد.
یا دست کم سراغم میومد…تماس میگرفت و….
آاااخ ! عقلم کال و دلم نافرمان!
چی میکشیدم من از دست این دو….
اون منو حتی اون زمان هم نخواست الان بر چه اساسی امید به این داشتم که شاید بخواد !؟

من باید این امیدپوچ رو تو وجود خودم میکشتم تاخلاص بشم از دست این عشق رو به افول…
باید به دلم حالی کنم هرآنچه اون خواست ممکن نیست اتفاق بیفته….
زندگی به ما نمیگه قراره چه جوری پیش بره…
زندگی عمونجوری میش میره که به خواش خوش میگذره نه به ما…

قبل از اینکه بخواد بیرون پرسیدم:

-میگم یه وقت دوباره نیاد بالا!؟

میدونم سوال بچگونه و نسبتا احمقانه ای بود اما واسه باز کردن سر صحبت این تنها سوالی بود که به ذهنم رسید.مکث کرد و چرخید سمتم و بااخم گفت:

-چی!؟

لبم رو زیر دندون فشردم و گفتم:

-سوسکه رو میگم!دوباره سرو کله اش پیدا نشه یه وقت…

دستش رو سمت دستگیره دراز کرد و گفت:

-اسپایدرمنه مگه….!؟ هوم؟ برو دوشتو بگیر…

خواست دستگیره رو خم کنه که در باز بشه اما من دوباره برای متوقف کردنش پرسیدم:

-م…یگ…م….میگم میشه اینجا بمونی؟ هوووم؟

باز چرخید سمتم و همزمان با ابروهای درهم گره خورده پرسید:

-بمونم!؟ بمونم که چی بشه!؟ هان !؟

این پا و اون پا کردم.دقیقا نمیدونستم باید چه جوری اونو کنار خودم نگه دارم.شروع کردم وررفتن با انگشتای دستم و همزمان با کلی من و من جواب دادم:

-م…منظورم….منظورم اینکه میشه تو اینجا بمونی من دوشمو بگیرم!؟؟؟ هان؟

نفس عمیقی کشید و با این نفس قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین شد.
چرخید و تیکه اش رو به در داد و بعد گفت:

-دیگه سوسکی اینورا پیدا نمیشه اگه هم شد علاجش دمپایی پاته…
به این صورت که خم میشی درش میازی و بعد محکم میزنیش تو ملاج آقا یا خانم سوسک!
ولی خیالت راحت باشه سوسکی اینورا نیست پس فعلا!

هوووف!
حالا مگه مجاب میشد!
یا اصلا مگه حالیش میشد دلم میخواد اینجا و کنارم بمونه!؟
باز چرخید و خواست درو باز کنه که اینبار پرسیدم:

-میگم میخوای حالا که لباستو درآوردی و تا اینجا اومدی تو هم حموم کنی هااان !؟

#پارت_۵۸۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

باز چرخید و خواست درو باز کنه که اینبار پرسیدم:

-میگم میخوای حالا که لباستو درآوردی و تا اینجا اومدی تو هم حموم کنی هااان !؟

به هر حالتی سعی در نگه داشتنش توی حمام داشتم!
بله..
میباس اعتراف میکردم میخواستم از مسائل جنسی به عنوان وسیله و درواقع گزینه ای برای فراموش کردن اون شخص خاص استفاده کنم ودرسته که اول این اجازه رو بهش نداده بودم اما حالا پشیمون شده بودم.
دستگیره رو تو مشتش فشرد و بعد آهسته چرخید سمتم و کفری گفت:

-نههههه!

نه محکمش از سر کفری شدن بود.
به وضوح میتونستم عصبانیتش رو درک کنم.
لبهام رو وا کردم و آهسته پرسیدم:

-نه!؟

ولوم صداش بالا رفت و جوابش دوباره برای من تکرار شد:

-آره نه!

حالا دیگه مطمئن شده بودم کلافه اش کردم حسابی.
اولش خواست ببوسه و من پسش زدم حالا هی در باغ سبز بهش نشون میدادم و خب اون با توجه به رفتار چنددقیقه پیشم قطعا باخودش به این نتیجه می رسید که من قصد سر به سر گذاشتنش رو دارم!
آهسته گفتم:

-چرا عصبانی میشی؟

بااینکه بود اما جواب داد:

-نیستم…

برخلاف اون کاملا خونسرد گفتم:

-هستی…

صداشو نه خیلی زیاد و فقط یه کوچولو در حد تندی لحن برد بالا و گفت:

-میگم نیستم بگو چشم…

یکی دو قدم عقب رفتم و پرسیدم:

-خب حالا چرا عصبانی میشی!؟ من که حرف بدی نزدم…من فقط یه پیشنهاد دادم گفتم تو که لباستو درآوردی و خب تا اینجا اومدی پس دوشتم بگیر و برو…

دست به کمر با قیافه ای جدی اومد سمتم.
یکی دو قدم دیگه عقب رفتم.
چشماشو تنگ کرد و بهم خیره شد.
سکوت رو شکست و پرسید:

-دقیقا چی میخوای بهاااار هان!؟

آب دهنمو قورت دادم ودر جواب سوالش گفتم:

-من؟هیچی!من کی گفتم چیزی میخوای…

پوزخندی زد و به طعنه پرسید:

-پس نمیخو ااای؟

چرا…میخواستم اما اون خودش حاضر نبود بپذیره.
با اینحال منکرش شدم جواب دادم:

-نه!

بازم اومد جلو و همزمان پرسید:

-پس چرا اینقدر رفتارهات متنافضن هاااااااان ؟

آهان! پس متوجه شد.نگاهم رو که کم کم درهم و پکر شده بود رو دوختم به پاهام.
من با همین رفتارای بقول خودش متناقضم بهش فهموندم حاضرم باهاش سکس کنم و تو انجام اینکار همراهش باشم اما خودش نپذیرفت.
خکدمو زدم به اون راه و گفتم:

-رفتارهای من از نظر خودم کاملا مشخص و عیانن!

قاطع و مطمئن جواب داد:

-نچ! نیستن!

موهام رو پشت گوشم جمع کردم.دیگه خسته بودم از توضیح و نشون دادن چراغ قرمز و هر علامت و کوفت و زهر مار دیگه
واسه همین بدون اینکه تو چشمهاش نگاه کنم گفتم:

-خیلی خب باشه راحتت میزارم…میتونی بری…سوسک که هیچی…جن و پری و مار و هر جونور دیگه ای هم بهم حمله کرد نیاز نیست بیای به دادم برسی…

با گفتن این حرفها چرخیدم و دستمو سمت شیرهای آب دراز کردم و با باز کردنشون زیر دوش ایستادم اما درست همون لحظه نیما اومد سمتم .دستهاشو رور کمرم حلقه کرد و تا من بخوام به خودم بیام فورا چرخوندم و دوباره لبهاشو روی لبهام گذاشت.

#پارت_۵۹۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و تا من بخوام به خودم بیام فورا چرخوندم و دوباره لبهاشو روی لبهام گذاشت.
اینبار مکث و تعلل نکرد یا منتظر پاسخ من نموند و فقط به کارش ادامه داد…
و من هم برای همین ازش خواسته بودم که بمونه!
اون میخواست رابطه جنسی داشته باشیم اما من پس کشیدم ولی خیلی سریع فهمیدن کارم اشتباهه وحالا داشتم جبران میکردم.
من چه میخواستم و چه نمیخواستم زن نیما شده بودم و دیگه نمیتونستم از واقعیات این زندگی طفره برم!

دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با روی هم گذاشتن چشمهام تو اون بوسه ی سریع و خشن همراهیش کردم.
دستهاش روی کمرم به گردش دراومد.
اونو تا بالا میاورد و بعد دوباره میکشیدش پایین…دقیقا تا روی باسنم.
حین خوردن لبهام عقب عقب تا کنار دیوار بردم.

کمرم رو چسبوند به کاشی های سرد حمام و با رها کردن لبهام زبونشو روی گردنم به کشید و همزمان دستهاش به نرمی ،
سینه هام رو توی مشت گرفتن و فشار دادن.
خیلی زود واسه همراهی کردنش متوقف شدم.
پلکهامو روی هم گذاشتم و سرمو به عقب خم کردم.

از هیجان زیاد ریتم نفسهام تند تند شده بودن و انگار به شماره افتاده بودن…
نیما لبهاش رو گذاشته بود رو گردنم و به آرومی میک میزد.
دستهاش بیکار نبودن….گاهی سینه هام رو میفشرد و گاهی اونارو همه جای تنم میکشید و سر میداد.
یکم سرش رو خم کرد و زبونشو به نوک سینه ام زد.
ناخوداگاه چشمهام رو وا کردم و گفتم:

-آاااااه….اوممممم….

بالاخره صدای ناله ام دراومده بود درحالی که تا به اون لحظه مدام خودم رو کنترل میکردم.
آب دهنمو قورت دادم و دستهام رو گذاشتم روی شونه هاش.
نوک سینه ام رو بین لبهاش گرفته بود و میک میزد.
حرکاتش منو غرق لذت کرده بودن…
حرکاتش و تماشای بدن عضله ایش بدون ذره ای کم و کاست….
شونه های پهن، بازوهایی که آدم از حلقه کردن دست به دورشون لذن میرد و بدنی که بخاطر ورزش میشد با خطوط فرضی پستی و بلندی هاش رو کشید.
دستش رفت وسط پاهام و انگشتهاش به آرومی تو بدنم تنم عقب و جلو شدن.
انگار تو دریای از خوشی و شعف و لذت درحال دست و پا زدن بودم.
پلکهام رو هم لغزیدن ودستهام رو تن عریونش کشیده شدن…
کمرش رو صاف نگه داشت و دوباره ازم لب گرفت و همزمان دستشو برد سمت لباس زیرش…
اونو از پا درآورد و با بیرون آوردن عضو کلفتش بهم حالی کرد قصد انجام چه کاری داره….

اما منم بیقرار بودم.بیقرار برای اینکه اون زودتر انجام بده اون چیزی که میخواد رو.
تو دست گرفتش و بهم چسبید.
اونو با شکاف بدنم تنظیم کرد و با یه مکث کوتاه واردم کرد…
کمرم به کاشی ها میخورد و بدنم تکون اما نمیتونستم از شدت لذتش حرف بزنم اونقدر زیاد بود که فنجون ذهنم خالی شد.ار هر چیزی از هر اتفاقی ….از هردردی…ار هر دغدغه ای حتی از هر نوع ملاکی تاسه سکس!
پلکهامو روی هم گذشتم و دستهامو روی شونه هاش و اون توی همون حالت به حرکاتش ادامه داد…
بدنم تند تند تکون میخورد و کوبیده میشد به کاشی هااا.
صدای آه و ناله هام قاطی صدای کوبیده شده تن من به کاشی ها و تن اون به تن من شده بود….
سرمو به عقب تکیه دادم و آه کشیدم.
لبم رو زیر دندون گرفتم و محو شدم تو خوشی ضربات محکمش.
تو خوشی ورود عضو کلفت بدن توی بدنم.

من اون ورود و خروج رو کاملا احساس میکردم.
کلفتی عضو اون تنگی شکاف بدن من….این ترکیب عالی بود!
زبونش روی گلوم کشیده شد.
لبهامو نیمه باز نگه داشتم و بدون باز کردن چشمهام
دستهامو روی پهلوش به نرمی بالا و پایین کردم.
سرعت ضرباتش بیشتر و بیشتر شد.
غرق بودم تو لذت…
اذتی که آدم واسه تجربه ی به ارگاسم رسیدن هم دوست داره به پایین برسه و هم نه….
وا رفته بودم.داشتم سر میخوردم که محکم نگه ام داشت و شروع کرد حرکاتش رو تکرار کردن.اونقدر اینکارو انجام داد تا اینکه بالاخره هردو باهم ارضا شدیم.
به همون دیوار سرد چسبیدم و با بستن دوباره ی چشمهام یه نفس عمیق کشیدم.
اونم نفس نفس میزد دستشو به دیوار تکیه داد و از نزدیکترین فاصله ی ممکن بهم خیره شد.
من سنگینی نگاه هاش رو کاملا حس میکردم و حتی ریخته شدن آب منیش تو تنگی بدنم…
رقیق بود و داغ و اگه کسی حس انزجار بهش دست نده باید بگم واسه من یه چیزی تو مایه های یه چایی داغ تازه دم بود!
در همون حد پر لذت !
اهسته پرسید:

-خوبی…!؟

فکر کنم ابنو پرسید چون بخاطر شهوت بدجوز سرخ شده بودم و بدنم واغ کرده بود.
نفس زنون سر تکون دادم و گفتم:

-آره….خوبم….

خیلی آروم گفت:

-حواسم نبود..ریختمش تو !

چشمهامو وا کردم.
رو صورتش قطره های آب نشسته بود و حتی بدنش.
خیلی آروم اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-اشکال نداره….اتفاقی نمیفته!

#پارت_۵۹۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

چشمهامو وا کردم.
رو صورتش قطره های آب نشسته بود و حتی بدنش.
خیلی آروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-اشکال نداره….اتفاقی نمیفته!

به آرومی ازم فاصله گرفت و گفت:

-امیدوارم…

موهام رو با دو دستم بالا گرفتم و داوم بالا و گفتم:

-امیدوار باش برای اینکه من حوصله تنها چیزی که ندارم یه شکم باد کرده اش!

صدام بریده بریده و کمجون بود.انرژیم تحلیل رفته بود و به سختی خودمو سر پا نگه داشته بودم اما حس خوبی داشتم.
همون حس بعداز ارگاسم شدن.
به آرومی از کنارش رد شدم و سمت دوش رفتن و زیرش ایستادم.
آب که روی تنم پاشید حس خوبی بهم دست.انگار آروم شده بودم و بدنم از اون حالت کرختی بیرون اومده بود.
چشمهامو باز و بسته کردم
که حس کردم اونم اومد و کنارم ایستاد.
از اونجایی که هیکل اون خب خیلی از من بزرگتر بود خیلی کم قطره های بارون به تنش میخورد خصوصا وقتی که من کاملا زیر دوش بودم و اون کنارم ایستاده بود.
واسه اینکه خیس بشه دستشو دراز کرد و دوش رو کج کرد.
متعحب سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم.
سرش رو ، رو به بالا گرفت تا تنش خیس بشه….
قطره های بارون روی عضلات تنش سر خوردن و به آرومی پایین اومدن..
جالبه! یه جوری دوش رو کج کرد انگار نه انگار که منم اینجا ایستاده بودم و میخواستم حموم بکنم.
متعجب سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-سلام

اونقودر قدش از من بلند بود که حس میکردم اون طبقه دوم ایستاده و من همکف.از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:

-علیک سلام!

چپ چپ نگاهش کردم.عجب رویی داشتا.اصلا هم امکار نه انگار داشتم به طعنه و کنایه نگاهش میکنم.
با دلخوری پرسیدم:

-خوبی؟ خوشی؟ اون بالا هوا چطوره!؟

انگشتاشو لای موهاش کشید و بدون توجه به طعنه های من جواب داد:

-عالیه!

عه عه عه! اصلا انگار نه انگار…ابروهام رو درهم گره کردم و با اخم و تخم گفتم:

-به خودت بگیر خب !من اینجا وایستادم دوش بگیرم.نه اینکه تو اینجا بمونی و کجش کنی که فقط خودت خیس بشی!

رو پنجه پاهام بلند شدم و دستمو دراز کردم که دوش رو کج کنم سمت خودم و بالاخره به بدبختی اینکارو کردم اما اون بدون کمترین زحمت تنها با یه کوچولو بلند کردن انگشتاش دوباره سرش رو کج کرد سمت خودش و بعد گفت:

-اول من !

زورم گرفت.ماشالله هیکلش هم اونقور بزرگ بود که اصلا من کنارش جا نمیشدم و آب به من نمیخورد.
پریدم توهوا و دوش رو کج کردم سمت خودم و گفت:

-نه خیر…اول من…اولویت با منه. من از اول اینجا بودم!

بازهم با کمترین زحمت دوش رو کج کرد و گفت:

-من بزرگترم…اولویت با بزرگترنه بچه!

پوووووف! خیلی عاجزم کرده بود.حیف که قدم به بلندی قد اون نبود.
لبهامو روی هم تکون داوم و دست به سینه با پشت انداختن موهای خیسم گفتم:

-این زوره!

ازش رو برگردوندم ودست به سینه شروع به تکون دادن پای راستم کردم و با لحن تندی گفتم:

-به بزرگتری و کوچتری که نیست.به اینکه که کی زودتر رسیده ولی دبه کن…مشکلی نی!

تو گلو خندید و بعد دوش رو کج کرد و آبو ریخت روی سر و تنم و گفت:

-بیاااا…نیاری نیست کولی باری دراری..بیا تو حموم کن!

چرخیدم.آب روی سر و صورتم فرود اومد.
پشت به من به سمت رختکن رفت و یه حوله دور تن خودش پیچوند و بعدهم به سمت دررفت و گفت:

-اگه سوسک اومد مثل قبل دو سه تا جیغ بکش!

لبخند کمرنگی زدم و بعد دستهامو روی صورتم پایین آوردم تا بتونم چشمهام رو باز نگه دارم و بعد نگاهی به لباسهاش که موقع سکس از دستهام افتاده بودن روی زمین نگاهی انداختم.
باید اول دوش میگرفتم و بعد اینارو هم میشستم….
نفس عمیقی کشیدم و شامپو رو برداشتم و روی تنم کشیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

من این پارتو خییلیییییی دوس دارم

Zahra
Zahra
2 سال قبل

خوب راست میگه دیگه
توروخداروزتوتاپارت بذارین دیگع

هدی
هدی
2 سال قبل

سلام
خیلی عالیه.لطفا پارت های بیشتر بذارید و یا فایل کامل رو بذارید.من هر روز اولین کاری که میکنم میام تو سایت تا ادامه داستان رو بخونم😭بعدش همش باید منتظر بمونم.این انصاف نیست خو🤕

Zahra
Zahra
پاسخ به  هدی
2 سال قبل

خوب راست میگه دیگه
توروخداروزتوتاپارت بذارین دیگع

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x