رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 18 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 18

استاد برگه هارو یکی یکی بین دانشجوها پخش کرد و بعد هم روی صندلی نشست و یه سری توضیح کوتاه داد و ازمون خواست شروع کنیم.

خودکار رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم درحالی که پگاه مدام منتظر بود براش بگم.

ده سوال بود و من بخاطر پگاه تو سریعترین زمان ممکن جواب همه رو نوشتم و بعد دور از چشم استاد یه کاغذ سفید از کیفم بیرون آوردم و تند تند جواب چندتا از سوالارو روش نوشتم.منتها از اونجایی که وقت تنگ بود و استاد فقط پنج دقیقه مهلت داده بود به اصرار پگاه برگه رو بهش دادم….

 

نفس راحتی کشیدم و تکیه به صندلی منتظر موندم پگاه تموم کنه و بعد بلند بشم.ده دقیقه بعد وقتی استاد اعلام کرد وقت تموم شده همه برگه هارو دادیم و از کلاس رفتیم بیرون.

پگاه گونه ام رو محکم ماچ کرد و گفت:

 

 

-الهی من قربونت بشم.تو نبودی من چه گِلی باید رو سرم می ریختم…

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-چیکار میکردی که هیچی نخوندی!؟؟

 

 

لوس نگاهم کرد و گفت:

 

 

-پیش آرتین.باور کن من میخواستم بخونم ولی اون نمیذاشت…

 

-آهان! پس بگو…خانم دنبال عشقبازی بودن.وای پگاه…من دارم ضعف میکنم.بریم یه چیزی بخوریم!؟

 

 

با کمال میل گفت:

 

 

-بریم!

 

 

از ساختمون زدیم بیرون و رفتیم سمت بوفه.پگاه با یه سینی پرو میمون اومد کنارم روی نیمکت نشست.سینی رو وسط گذاشت و گفت:

 

 

-بفرما.اینم یه صبحونه داغ!

 

 

لیوان شیر رو برداشتم و یکمش رو چشیدم.اون یه تیکه کیک برداشت و بعد پرسید:

 

 

-راستی از کی میری سرکار !؟

 

 

-قراره باهام هماهنگ کنن.احتمالا عصر خبرم میکنن!

 

 

اینو گفتم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.دوتا خبر براش داشتم که نمیدونم اسمشون خبر خوب یا خبر بد.

 

وقتی کم کم داشتم از جواب دادنش مایوس میشدم صداش تو گوشم پبچید:

 

 

-جانم!؟

 

 

بلند شدم وقدم زنان یکم از نیمکت دور شدم تا راحت تر صحبت کنم:

 

 

-خوبی مهرداد!؟

 

 

-خوبم.تو چطوری!؟ امتحانتو دادی بچه زرنگ!؟

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-آره خوب دادم.

 

 

چون سرو صدا زیاد میومد پرسیدم:

 

 

-کارخونه ای!؟

 

 

-آره

 

 

-میتونم ظهر یا عصر ببینمت!؟

 

 

-چطور؟؟ قضیه سورپرایز!؟

 

 

-نه فعلا سورپرایز بی سورپرایز…باید درمورد چیز دیگه ای حرف بزنیم.

 

 

به شک و دلشوره افتاد:

 

 

-اتفاقی افتاده

 

 

-نه بابا…فقط اگه میشه میخوام ببینمت

 

 

-باشه هروقت تونستم بهت زنگ میزنم.فعلا من باید برم.کار نداری!؟

 

 

-نه مراقب خودت باش…

 

 

گوشی رو تو جیب لباس بلند پاییزه ام گذاشتم و برگشتم پیش پگاه.مشکوک نگاهم کرد و گفت:

 

 

-حالا ما شدیدم غریبه!؟؟ مثلا جلوی من نمیتونستی قربون صدقه اش بری!؟

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-برو دیووونه!

 

#پارت_۱۷۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بارون که بارید بدو بدو خودمو به سایبون یکی از سوپرمارکتهای اونور خیابون رسوندم.

خیلی شدیدتر از چنددقیقه پیش شده بود اونقدر شدید که حس میکردم‌قطره هاش بزرگتراز حد عادی ان!

کفت دستمو جلوبردم و زیر بارون گرفتم.

قطره ها که روی دستم فرود میومدن انگشتام‌به پایین خم میشدن.

عقب تر رفتم.چکمه هام جفت کردم و دستهامو تو جیب لباسم فرو بردم.

دیر کرده بود و من باخودم به این فکر میکردم کاش لااقل به پگاه نمیگفتم بره.اگه نمیگفتم مجبور نمیشدم اینجوری تک و تنها اینجا تو بارون بمونم…

اونقدر عقب رفتم که کمرم به کرکره ها چسبید.

مچ دستمو بالا گرفتم و ساعت رو نگاه کردم.بخاطره قطره های بارون عقربه ها مشخص نبودن.شیشه ساعت رو “هاه” کردم و بعد دوباره بهش نگاه انداختم.

دیر کرده بود.من باید می رفتم مطب دکتر و بعدهم می رفتم خونه …

گوشی رو بیرون آوردم تا شماره اش رو بگیرم که همون موقع با صدای بوق پی درپی ماشین متوجه اومدنش شدم.

فورا به سمت ماشین دویدم اما واسه خیس شدن سرو هیکلم همون فاصله سایبون تا ماشین کافی بود.

درو باز کردم وسوار شدم.

نگاهی به صورت خیسم انداخت و گفت:

 

 

-چطوری گل بارون دیده؟

 

 

چتدتا دستمال کاغذی برداشتم و با خشک کردن صورتم گفتم:

 

 

-اووووه!آقای زبون باز.کجا بودی تا الان؟؟میدونی چقدر اینجا منتظرت بودم!؟

 

 

حین رانندگی گفت:

 

 

-یکی از دستگاه ها خراب شده بود.گیر اون بودم.خب بگو ببینم.برای چی احضارم کردی!؟

 

 

 

موهای خیسمو از روی پیشونیم کنار زدم و گفتم:

 

 

-میشه اوب از اون‌خیابون بری!؟بپیچ سمت چپ…

 

 

-چرا؟؟مگه نمی ری خونه!؟

 

 

 

-نه باهام تماس گرفتن باید برم کلینیک واسه قرارداد و ساعت کاری و اینجور چیزا….

 

 

سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-این موقع !؟ این ساعت !؟ تو باید الان بری خونه..

 

 

 

-خب آره ولی من فقط میرم چون این ساعت خلوت .تازه فقط قراره قرارداد ببندم و بهم توضیح بدن چه ساعتی بیام از این حرفها…

 

 

 

سری تکون داد وتغییر مسیر داد.تو آینه نگاهی به صورتم انداختم و بعد گفتم:

 

 

-دیروز وقتی رفتم خونه پدرت اونجا بود.

 

 

خیلی تعجب کرد.کاملا از صورتش پیدا بود.ابروهاشو درهم گره زد و گفت:

 

 

-پدرم!؟؟ مطمئنی بابای من بود!؟

 

 

-اهوووم.نوشین گفت…

 

 

-نفهمیدی برای چی اومده بود!؟

 

 

سرمو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-نمیدونم…وقتی من رسیدم اون تازه داشت آماده ومیشد که بره.ولی قبل رفتن به نوشین گفت فرداشب که یعنی میشه امشب باید برید خونه اش.تازه از منم خواست باهاتون بیام

 

 

 

رفت توی فکر.حسابی هم رفت توی فکر اونقدر که انگار اصلا من کنارش نیستم‌.و چون سکوتش داشت طولانی میشد دستمو جلو چشماش تکون دادم و گفتم:

 

 

-الوووو…..کجایی!؟؟

 

 

از فکر اومدبیرون و بعد گفت:

 

 

-همینجام کنار تو…

 

 

-نوشین ازم خواست باهات حرف بزنم.گفت تو جوابشو نمیدی.خلاصه من الان نقش یه واسطه گر رو دارم توهم نمیتونی نه بگی راستی…چقدر تو ظاهرت شبیه باباته…حتی اسکلت بندی صورتت….

 

 

بی حواس گفت:

 

 

-چی!؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-نخودچی! میگم خیلی شبیه باباتی.ولی ا ن همچین یکم انگار…چجوری بگم….خیلی آدم قلدر که نه….خیلی‌….اه نمیدونم چطوری توصیفش کنم.آهان…از اون آدماست که مثل ناظمای مدرسه میمونه…از اونا که آدم جلوش دستپاچه و معذب میشه….ولی خداروشکر که تو مثل اون سخت و همچین….فولادذره نیستی….

 

 

خندیدم اما اون هیچ واکنشی نشون نداد.

بازوص رو تکون دادمو گفتم:

 

 

-با تواماااا…

 

 

-چیه!؟

 

 

-میگم‌بابات خیلی جدیه

 

 

-آره اون همیشه همینطوری بوده…

 

 

-ولی خوبه که تو اینجوری نیستی.تو مهربونی.نه!؟

 

 

 

اصلا تو باغ نبود.فکر کنم حتی حرفهامو هم نمی شنید.اونقدری تو فکر بود که حتی از جلوی کلینیک رد شد با اینکه قبلا آدرس رو بهش داده بودم.

تند تند گفتم:

 

 

-عه عه گذشتیاااا…بمون…همینجا بمون‌

 

 

سرعتش رو کم کرد و ماشین رو نگه داشت و بعد از پشت شیشه نگاهی به در کلینیک انداخت.

پرسیدم:

 

 

-میای دیگه آره!؟

 

 

سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-هان؟چی گفتی!؟

 

 

-گفتم میای دیگه….خونه پدرت!؟

 

 

غرق فکر سری تکون داد و گفت:

 

 

-باشه میام

 

 

کیفم رو برداشتم و گفتم:

 

 

-پس من به نوشین میگه که تو میای.عصر برو خونه…خب دیگه… برم.کاری نداری؟؟

 

 

-نه مراقب خودت باش…

 

 

من پیاده شدم و اون رفت‌.فورا به سمت در کلینیک دویدم تا بیشتر از این خیس نشم.

این اولینباری بود مهرداد بی چک و چونه اجازه میداد من راحت از پیشش برم ودقیقا از وقتی این مدلی شد که در مورد پدرش باهاش صحبت کردم.

 

#پارت_۱۷۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خانم یگانه همه چیز رو برام توضیح داد.همه چیز رو.

اینکه چه کارهایی باید انجام بدم.چه تایمهایی بیام سر کار و…هرآنچه که لازم بود بدونم.

حتی قراردادروهم امضا کردیم.

از پشت میز بلندشد.برگه رو امضا کرد و بعد دادش سمتم و گفت:

 

 

-حالا فقط مهر دکتر صداقت مونده.لطفا ببرش توی اتاقش

 

برگه رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم:

 

 

-ممنون خانم یگانه!

 

 

به سمت اتاق دکتر صداقت رفتم.در زدم و وقتی با “بفرماییدش”اذن ورود داد رفتم داخل.

پشت میز نشسته بود و داشت ناهار میخورد.

دستپاچه گفتم:

 

 

-ببخشید …فکر کنم بازم بدموقع اومدم!

 

 

خندید و با اشاره به مبل گفت:

 

 

-نه ایراد نداره دخترجان.بشین

 

 

بازهم عذرخواهی کردم و بعد روی مبل روبه رویی نشستم و برگه رو پیش روش گذاشتم.

پرسید:

 

 

-ناهار میل نداری!؟

 

 

-نه ممنون!

 

 

-یگانه همچی رو برات توضیح داد!؟

 

 

-بله.مو به مو…

 

 

-خب خوبه.از روز اول هفته آینده که چیزی تا سر رسیدنش نمونده میتونید کارتونو شروع بکنید.این برگه روهم من خودم مهر میزنم میدم یگانه

 

 

-خیلی ممنون آقای دکتر.لطفتونو هیچوقت فراموش نمیکنم

 

 

-خواهش میکنم عزیزم…

 

 

لبخند عریضی که ناشی از سوق و شعف زیادم بود زدم و بعد با کلی تشکر خداحافظی کردم اومدم بیرون.

حس خوبیه که آدم دستش تو جیب خودش باشه.که نخواد از اینو اون مدل بگیره و دخل و خرجشو جور بکنه .

شماره مامان رو گرفتم و حال و احوالش رو پرسیدم.خوب بود.خوب تر از دفعات قبل ….

بهش گفتم بازم براش پول میفرستم.نصیحتم میکرد که ولخرجی نکنم و چیزی هم اگه ته کیفم هست خرج خودم بکنم اما من براش یه مقدار کارت به کارت کردم.

اون و داداش کوچولیی که شدیدا دلم براش تنگ شده بود بیشتر از من به این پول احتیاج داشتن.

 

کلی سر خیابون موندم تا بالاخره یه تاکسی گیرم اومد.

تو اوم هوا معمولا سوار نمیکردن مگر دربست.

وقتی رسیدم خونه تقریبا یه موش آب کشیده بودم .

موشی که تنش عین بید می لرزید.

چکمه هامو جلوی در از پا درآوردم چون خیس بودن وبعدهم یه جفت دمپایی پوشیدم و از راهرو گذشتم.میخواستم برم سمت پله ها تاخودمو به اتاق برسونم که صدای مهرداد به گوشم رسید.

برای رفتم به اتاق نوشین باید از هفت پله بالا می رفتی بعداز دالانی که دو طرفش آکواریوم بود رد میشدیم و بعد دوباره چند پله رو طی میکردیم تا بهش برسیم.

به اتاقی که تو ارتفاع فرار داشت و پنجره ی سرتاسریش رو به حیاط و یکی از سه استخر توی خونه باز میشد….

از اون استخر تا بالکن اتاق رویایی نوشین چیزی شبیه به سرسره وجود داشت تا هروقت میلش کشید از همون اتاق یه راست خودشو بندازه تو استخر بزرگش….

اما وقتی دو در و پنجره های رو به فضای سالن این اتاق باز بود حتی صدای قدمهاش روهم میشد شنید.

مثل الان که داشت با مهرداد جرو بحث میکرد:

 

 

-تویی…تویی که تا بهت میگن بالا چشمت ابروئہ شال و کلاه میکنی و میری!

 

 

-بس ..من ازتو فرار میکنم.از این نق زدنهات…از جرو بحثهات…

 

 

-مهرداد خواهش میکنم اونجا دیگه خودت نشو.همون آدم ظاهرا خوب بمون و اون روی مزخرف سکه ات رو نشون نده…

 

 

تا صدای قدمهای شهناز رو شنیدم فورا از پله ها بالا رفتم.نمیخواستم فکر کنه یا بفهمه دارم استراق السمع میکنم خصوصا که همینطوریش هم حس میکردم خیلی از من خوشش نمیاد.

لباسامو عوض کردم و بعدهم اومدم پایبن.دلم چایی داغ میخواست.

همیطور که از پله ها میومدم پایین نوشین رو دیدم که به سمت آشمزخونه می رفت.

تا منو دید گفت:

 

-عه بهار…تو کی اومدی!؟

 

 

-ربع ساعت پیش…

 

 

-ناهار خوردی!؟

 

 

-نه ولی الان دلم چایی میخواد

 

 

بهش نزدیک شدم.دوشادوش هم رفتیم تو آشپزخونه.از شهناز خواست میز ناهار رو آماده کنه بعد خودش برام چایی ریخت و اومد کنارم نشست و گفت:

 

 

-مرسی بهار مرسی

 

 

سردرگم پرسیدم:

 

 

-بابت چی!؟

 

 

-خب بابت اینکه بامهرداد صحبت کردی!

 

 

تا دوهزاریم افتاد گفتم:

 

 

-اهان ..خو…خوا….خواهش میکنم…

 

 

-خوب شد که اومد.اگه نمیومد من نمیدونستم چه جوابی به آقاب موحد بدم.

 

#پارت_۱۷۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

مضطرب نبودم.حای میتونم بگم ریلکس تر و آرومتراز همیشه بودم اما این خونسردی وقتی رسیدیم جلوی خونه جاشو به یه دلشوره ی کوچیک داد.

 

برای اولینبار قرار بود باخانواده ی مهرداد روبه رو بشم و برای همین احساس میکردم که شاید نتونم رفتاری درست نشون بدم.

 

البته! من اعتماد بنفس بالایی داشتم اما حتی آدمای با اعتماد بنفس هم گاهی دستپاچه میشن.

در حضور نوشین هم با مهرداد هم که هیچ جوره نمیتونستم حتی چشم تو چشم بشم.

وارد حیاط که شدیم چشمم محو تماشایی محوطه ای شد که حس میکردم اگه تنهایی اونجا میچرخیدم حتما گم میشدم.

خیلی بزرگ بود.بزرگ با فضاهای مختلف.

پس مهرداد پسری ذاتا پولدار از همچین خانواده ای بود.

تو یه قسمت از حیاط ماشینهای مختلفی پشت سرهم قرار داشت که حتی نمیتونستم یه رقم تقریبی براشون حدس بزنم.

نوشین رو کرد سمت مهرداد و برای چندمین بار گفت:

 

 

-لطفا وقتی رفتیم داخل در حد وانمود کردن هم که شده سعی کن نشون بدی همچی ریلکس و گل و بلبل….

 

 

 

مهرداد نیشخندی زد و گفت:

 

 

-جالب شد.ترسیدی آره!؟ برای ماشین زیر پات و ملک و املاک تنت لرزیده آره…ترس چقدر چیز خوبیه!

 

 

نوشین روسری صورتی رنگش که طرح هایی با رنگ طلایی روش به کار رفته بود مرتب کرد و با حرص گفت:

 

 

-میشه لطفا یه امروز سعی نکنی تیکه بپرونی و لجاجت رو کنار بزاری!

 

 

تمام مدتی که اون دونفر درحال بگومگو بودن من با هیجان حیاط خونه ای رو نگاه میکردم که چیزی از قصر کم نداشت.

درهای تشریفاتی کنار رفتن و خدمتکاری با لباس فرم راه رو برای زنی با چهره ای مشتاق و درعین حال نگران باز کرد.زنی که تا چشمش به مهرداد افتاد دستاهاشو ازهم باز کرد و گفت:

 

 

 

-مهرداد مادر…الهی من فدات بشم عزیز دلم.الهی دورت بگردم….چه بی مهرشدی تو با مادرت….چه بی مهرشدی…

 

 

 

مهرداد لبخند زنان به سمت مادرش رفت و درآغوش گرفتش.درست و حسابی نتونستم صورتش رو ببینم چون هیکل بلند مهرداد یه جورایی مانع میشد.

نوشین آهسته کنار گوشم گفت:

 

 

-مادر مهرداد…نسترن خانم.بعداز اون اتفاق تلخ که برای….

 

 

مکث کرد.نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

 

-بعداز اون اتفاق تلخ دچار افسردگی شدید شد.سالهاست تخت درمان…چندماهی میشد پیش مهتا بوده.خواهر مهردادو میگم…

 

 

من فکر میکردم خواهر نداره.یعنی اینطور شنیده بودم.برای همین پرسیدم:

 

 

-خواهر داره؟؟؟

 

 

-آره.مقیم فرانسه اس….

 

 

مادر مهرداد که حالا فهمیدم اسمش چی هست و بخاطر مرگ پسر بزرگش افسرده شده، بالاخره دل از دردونه اش کشید و به ما هم توجه کرد.نوشین به سمتش رفت و با درآغوش کشیدنش گفت:

 

 

-سلام نسترن جون.چقدر خوشحالم که دوباره میبینمتون!

 

 

-ممنون.منم همینطور….

 

 

بعداز گفتن این حرف رو به سوی من کرد و بهم خیره شد.نوشین از طرز نگاه های مادر مهرداد فهمید که باید با یه توضیح کوچولو و مختصر هویت منو رو کنه:

 

 

-این بهار…دخترخاله ی من!مدتی بخاطر درس و دانشگاهش با ما زندگی میکنه!

 

 

به خودم اومدم و بجای اینکه بر و بر تماشاش کنم فورا به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-سلام.از دیدمتون خوشحالم

 

 

لبخند ملیحی زد.نوشین راست میگفت.این زن عمیقا شاد بنظر نمی رسید.از حالت نگاه ها لبخندهاش کاملا مشخص بود یه آدم افسرده و هپیشه نگران .

 

 

-خوش آمدی دختر جان…

 

 

-ممنون!

 

 

باهمدیگه رفتیم داخل خونه…خونه که چه عرض کنم.

کاخ سفید ترامپ و بانو ملانیاهم اینقدر وسیع نبود.

واقعا این خونه برای دونفر بود!؟؟

حالا بعلاوه ی حتی چندخدمتکار …

 

دوتا از خدمه ها همراه هم اومدن سمتمون و پالتوهامون روازمون گرفتن و من مدام به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدم اینقدر ثروتمند میشه!؟

واقعا چطور…!؟

 

از پله ها بالا رفتیم و توی یه نشیمن خصوصی که طرح و دکوراسیون خیلی زیبا و متحیر کننده ای داشت روی مبلهایی نشستیم که فکر کنم قیمت یک کدوم از اونها برابر با کلیه ی راست و چپ من بود!

اه لعنت! اونجا اونقدر همه چیز تشریفاتی بود که تمرکز از بین می رفت.

مهرداد کنار مادرش نشست و گفت:

 

 

-بهتری!؟

 

 

-خوبم…درمونهای جدید کم بی تاثیر نبود….

 

ا

-بابا کجاست!؟

 

 

-هست…میاد الان….ژولیت!؟ ژولیت….از مهمانهای عزیز من پذیرایی کن…

 

 

شاید باورتون نشه…به فاصله ی چند کیلومتر یا چندمتر از خونه هایی که آدمای زیر سقفش شب سر گرسنه رو زمین میزارن خونه هایی هم هست که شدت رفاهشون اونقدر زیاده که حتی خدمه هاشون هم خارجین!

 

 

حالا میتونم بفهمم نوشین چطوری و از کجا اینهمه املاک داره…درواقع همه ی اینها متعلق به پدر شوهرش بود!

 

#پارت_۱۷۴

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

پدر مهرداد از پله های عریض و بزرگی که درست در وسط سالن اصلی و مرکز خونه بود،پایین اومد. نوشین و مهرداد خیلی زودبه احترامش از جا بلند شدن.

 

چنان اقتدار و ابهت و کاریزمایی داشت که خودم باخودم به این نتیجه رسیدم قطعا اینکه مهرداد نتونست با دختری که دوستش داشت ازدواج کنه و بجاش همسر برادر مرحومش رو که چند سال از خودش بزرگتره گرفت به چه خاطر و دلیل بوده!

پدرش.قطعا دلیلش پدرش بود.اصلا مگه میشه توروی همچین شخصی ایستاد و نه آورد.

وقتی دیدم همه بلندن به جز من،خیلی سریع

دستپاچه بلند شدم.

پله هارو بالا اومد و خودش رو به ما رسوند.

نوشین و مهرداد سلام کردن و اون فقط با تکون ریز سر جوابشون رو داد و بعد هم روی مبل تک نفره نشست و پا روی پا انداخت.

 

خدمتکار اومد سمتش.خم شد و فنجون چایی رو برداشت و به دستش داد و بعدهم احترام گذاشت رفت.

خنده دار بود.

یه سری آدم اونقدر پولدار بودن که حتی خودشونم خم نمیشدن لیوان چاییشونو از روی سینی بردارن در واقعا تئوریشون این بود که تا وقتی خدمتکار هست چرا ما خودمون باید اینکارو انجام بدیم!؟

من محو تماشای حرکات و رفتارش بودم و اون درحین نوشیدن چایی گفت:

 

 

-حتما باید مادرت اینجا باشه تا بیای سری بزنی!؟؟

 

 

مخاطبش مهرداد بود.مهردادی که مونده بود چه جوابی بده اما درنهایت گفت:

 

 

-این مدت سرم زیاد شلوغ بود.کارای کارخونه از یه طرف کارای کارگاه مصالح ساری از طرف دیگه…ساختم….

 

 

حرفهاش با کلام پر تحکم پدرش ناتموم موند:

 

 

-داری خودتو گول میرنی یا منو!؟ حکمت میگفت تو طول این دوماه سرهم پنج بارم به کارخونه مصالح فروشی سر نزدی!؟

 

 

دیدم و شنیدم که مهرداد زیر لب به اون حکمت نام چند فحش ناموسی داد اما درنهایت گفت:

 

 

-از این به بعد بیشتر سر میزنم!

 

 

سرشو تکون داد و کاملا جدی گفت:

 

 

-دیگه نیازی نیست .سپردمش به خود حکمت!

 

 

چهره ی مهرداد از شنفتن این خبر درهم شد.با دلخوری پرسید:

 

 

-به توانایی من اعتماد ندارید!؟من از پسشون برمیام فقط این مدت….

 

 

بازم اجازه نداد مهرداد حرفشو بزنه:

 

 

-دیگه نمیخوام چیزی درموردش بشنوم…

 

 

مادر مهرداد با کلافگی گفت:

 

 

-موحد…توروخدا حرف از کار و کارخونه و ساختمون و مصالح نزن.بعدمدتها پسرم اومده اینجا بزار کنارهم خوش باشیم…نوشین…دخترخاله ات هم مثل خودت خوشگل….گفتی اسمت چی بود!؟

 

 

سرشو از نوشین به سمت من چرخوند و من فورا گفتم:

 

 

-بهار…

 

 

اسممو باخودش زمزمه کرد و بعد گفت:

 

 

-چرا هیچکدوم چیزی نمیخورین!؟ از خودتون پذیرایی کنید! مهرداد برات پرتقال پوست بکنم!؟ نه نه.تو همیشه عاشق نارنگی بودی…بزار برات نارنگی پوست بکنم…..

 

 

از گوشه چشم نگاهی به مهرداد که فکر کنم هنوزم بخاطر اینکه پدرش مدیریت یکی از کارخونه هارو ازش گرفته بود دلگیر به نظر می رسید انداختم و بعد خم شدم و یه سیب توی پیش دستی گذاشتم و مشغول قاچ کردنش شدم.

نوشین برای شکستن سکوت از مادر مهرداد پرسید:

 

 

-حال مهتا خوب بود!؟ تصمیم نداره بیاد ایران؟ دلمون براشون تنگ شده!

 

 

-نه.مشغله هاش زیادن.شوهرش مدیریت یه بیمارستان خصوصی رو برعهده گرفته و خودش تمام درگیر کارای دانشگاهش…خیلی دوست داشت تو و مهرداد برید پیشش….همیشه حرفتونو میزد

 

 

نوشین لبخندی زد و گفت:

 

 

-حتما بهشون سر میزنیم.من خودم دلم شدیدا براشوت تنگ شده…

 

 

گفت و گویی که تازه داشت به نسبت صمیمانه و خودمونی میشد با سوال آقای موحد جاشو به یه سکوت سنگین داد:

 

 

-شما دوتا قصد ندارید بچه دار بشین!؟؟ نمیفهمم…معطل چی هستین!؟؟ من سالهاست منتظر یه وارثم…یه نوه….و دعوتتون نکردم که از مهتاو شوهرش و کارهاش حرف بزنید.خواستم بیاید اینجا که جواب مشخصی بدین….

 

 

صورت زیبای مادر مهرداد دوباره پکر و درهم شد.

نمیفهمیدم….چطور یه آدم میتونه غرق پول و ثروت باشه اما احساس افسردگی بکنه.

البته.این مورد ظاهرا دلیل خاصی داشت.نسترن خانم بعداز فوت پسرش به این روز افتاد اما اون با مال و ثروتی که داره میتونه اونقدر خوش بگذرونه و به خودش حال بده که فرصت نکنه غم و افسردگی بیاد سراغش ولی…..

 

نوشین لبخندی به شدت تصنعی زد و بعد از خوردن میوه اش منصرف شد و بجاش گفت:

 

 

-آخه پدر جان هنو….

 

 

صدای نسبتا خشن پدر مهرداد نوشین رو به سکوت وادار کرد:

 

 

 

-نگو که میخوای بگی هنوز زوده! من اصلا علاقه ای به شنیدن این جمله ندارم.پس برای من از اون استفاده نکن….نوشین… من اونقدری به تو مال و پول دادم که حتی تا آخر عمرتم اگه بخوای بتونی دررفاه زندگی کنی پس دلیل دیر بچه دار شدنت رو نزار پای حرفه و شغلی که میتونی لااقل نه ماه کنارش بزاری!

 

 

نوشین که چند متر زبون داشت حالا در برابر پدر شوهرش حتی نمیتونست لبهاشو بجنبونه.سر به زیر انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد.

از گوشه نگاهی به مهرداد انداختم.

یه آن با هم چشم تو چشم شدیم.

اگه اون بخواد بچه دار بشه باید واس

 

#پارت_۱۷۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

بحث بچه که اومد وسط دیگه نه مهرداد حرفی واسه گفتن داشت بزنه نه نوشین.

یه جورایی به تته پته افتاده بودن….

اونا حتی بهونه ای هم نداشتن که بخاطر این موضوع پیش بکشن.

بخاطر اینکه نوشین دیگه نمیتونست بگه فعلا براش زودا!

آخه درست مهرداد خیلی سنی نداشت اما اون سی و چند سالگی روهم رد کرده بود و تا چهل سالگی فاصله خیلی زیادی نداشت.

نسترن خانم که از سکوت سنگین ایجاد شده پی برده بود عروس و پسرش در واقع تو اون لحظه عین خر تو گِل گیر کرده بودن نگاهی به شوهرش انداخت و گفت:

 

 

-موحد…نمیشه این صحبتهارو بزاری واسه یه وقت دیگه!؟

 

 

پدرمهرداد با همون لحن پر تحکم و بی نهایت جدیش گفت:

 

 

-وقت دیگه!؟؟ وقت و موقعه مناسب کی هست!؟ اصلا هست…؟! نوشین که یه دختر بچه کم سن و سال نیست که بگم امسال نشد سال دیگه…سال دیگه نشد سال بعدش…

 

 

این حرفها به حدی نوشین رو دلگیر و دلخور کرد که نتونست خشم و ناراحتیشو پنهون کنه و با بلند شدن از روی صندلی گفت:

 

 

-ببخشید اگه اجازه بدین من…

 

 

-بشین سرجات نوشین!

 

 

من در سکوت و ترس و انگار که شاهد یه تئاتر با موضوع هبجان انگیز باشم نگاهمو از نوشین به سمت پدر مهرداد سوق دادم.

هیچکس نمیتونستم درمقابلش بایسته هیچکس…حتی مهردادی که انگار لال به دنیا اومده بود.

 

 

نوشین دوباره و خلاف میلش روی صندلی نشست تا به ماباقی حرفهای پدرشوهرش گوش بسپره:

 

 

-فقط تا آخر زمستون بهتون فرصت میدم.فقط تا آخرزمستون .بعداز اون ممکنه کاری بکنم که شاید خیلی خوشایند نباشه….خب …!؟ نسترن جان.قصد ندارن به ما شام بدن…!؟

 

 

نسترن خانم نگاه غمگینشو از مهرداد برداشت و با صدا زدن سر خدمتکارازش خواست میز شام رو بچینن.

هرچند که من تصور میکردم شاید این شام دیگه خیلی به نوشین و مهردادی که فقط تا پایان زمستون زمان داشتن یه توله تحویل اقای موحد بدن، بچسبه!

 

همه باهم بلندشدیم و سمت سالن بزرگ و مجللی رفتیم که میز چوبی قهوای رنگ مستطیل شکلی درست در مرکز اون قرار داست.میزی که پوشیده از انواع و اقشام غذا شده بود.

اول آقای موحد نشست و بعد بقیه.

اونقدر غدا پیش روم بود که واقعا نمیدونستم از کدوم شروع کنم؟! از برنج و قورمه؟ یا چلو مرغ؟ یا قیمه؟ یا سوشی…یا فیله های سوخاری و بقیه خوراکی های خوش ریختی که حتی نمیدونشتم اسمشون چی هست!

راستش باید بگم بدخلاف اونا من اصلا این موضوع ها برام اهمیت نداشت.

این مشکل خود مهرداد بود.

اون بود که باوجود داشتن زن منو وسوسه به بودن باخودش کرد پس حالا باید فکر اینجاش روهم‌بکنه!

 

یکم برنج برای خودم ریختم وهمزمان از گوشه چشم نگاهی به مهرداد و نوشین انداختم.

یعنی واقعا چه تصمیمی دارن؟

قراره اطاعت امر بکنن وتا آخر زمستون اجاق کورشونو روشن بکنن!؟؟

 

آخرشب بود که از اونجا زدیم بیرون.من عقب نشستم و نوشین جلو کنار مهرداد.

دستکشهای چرمشو باعصبانیت زد به شیشه و گفت:

 

 

-اه مرده شور این دعوت و مهمونی رو ببرن! چرا ساکت بودی تو هاااان!؟ چرا هیچی نگفتی!؟

 

 

مهرداد برخلاف نوشین با لحن و صدای آرومی گفت:

 

 

-چی باید میگفتم؟ چیکار باید میکردم!؟

 

 

نوشین باصدای بلند داد زد:

 

 

-یعنی چی چیکار باید میکردی!؟ تو فقط تو روی من زبون داری؟ چرا هیچی به بابات نگفتی؟ چرا نگفتی توافق کردیم بچه دار نشیم…اه لعنت…لعنت…

 

 

-بس کن نوشین…بس کن من خودم اعصاب ندارم صدات عین مته هی میره تو مخم بی اعصاب ترم میکنه….

 

 

-صدای من رو مخته یا حرفهای بابات!؟ مگه اصلا این خودت نبودی که از اول اینو خداستی؟؟ من که هزار لار ازت خواستم بچه دار بشیم تو نذاشتی…اونقدر نذاشتی اونقدر همچیو کش دادی تا من شدم پیرزن و تو شدی بچه کوچولو….هه! دیدی…دیدی چطور به من توهین کرد!

 

 

مهرداد نفس پر حرصی کشید و گفت:

 

 

-اینقدر حرص و جوش نخور.دادوهوار کشیدنت هیچ فایده ای نداره پس اعصاب منو بهم نریز …

 

 

نوشین با حالتی عصبی دستشو به پیشونیش تکیه داد و دیگه چیزی نگفت.

برداشت من به عنوان کسی که تو تمام اون لحظات کنارشون بود این بود که نوشین بخاطر بچه دار شدن ناراحت نیست فقط…

چیزی که عصبانیش کرده بود حرفهای پدر مهرداد بود.

حرفهایی که شاید هرکس دیگه ای هم جای نوشین بود باز به همین اندازه از شنیدنشون دلخور میشد….

 

#پارت_۱۷۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

بحث و بگو مگوی بین مهرداد و نوشین تا خود خونه هم ادامه پیدا کرد.تمام مدت هیچی نگفتم چون نمیخواستم تو کاراشون دخالت کنم.یا حتی این فکرو راجب خودم دو دستی به اونا تقدیم کنم اما وقتی نوشین باحالتی عصبی تو تاریکی نشیمن کنار آتیش شومینه نشست دیگه صلاح ندونستم که تنهاش بزارم.

از پله ها پایین اومدم و رفتم سمتش.

رو به روش نشستم و گفتم:

 

 

-یه نفر میخواد خلوتتو بهم بریزه!

 

لبخند کمجونی زد و با کنار گذاشتن پیک توی دستش گفت:

 

 

-توهم هنوز بیداری!؟

 

 

نگاهمو از پیک آب جو برداشتمو جواب دادم:

 

-آره

 

پوزخند تلخی زد:

 

-سروصداهای ما نذاشت بخوابی آره!؟ متاسفم

 

-نه اینطوری نیست.من اگه بخوام بخوابم تحت هر شرایطی میتونم!

 

 

شیشه آبجو رو برداشت و یه پیک دیگه برای خودش ریخت و بعد گفت:

 

 

-سالهاست شرایط همین.ما همدیگرو دوست داریم اما درعین حال نمیتونیم بخاطر هم توروی هم کوتاه بیایم!

 

 

اون گفت “ما همدیگه رو دوست داریم”معنیش چی بود؟اینکه مهردادهم دوستش داره و احساساتش خلاف چیزایی هستن که برای من تحلیل و تفسیر کرد!؟

اصلا اون داره کدوم یک از مارو گول میزنه؟ نوشین یا من!

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-گمونم مادرشدن خیلی اتفاق بدی نباشه.البته…جمله معروف خاله رو که یادت….؟

 

 

با لبخند تلخی و چون در لحظه یاد مادرش افتاده بود، با احساسی شیرین گفت:

 

 

-مگه میشه یادم بره ؟ همیشه میگفت خدایا من چه گناه کبیره ای کردم که مادر شدم!

 

 

کف دستامو رو به طرف آتیش شومینه گرفتم و گفتم:

 

 

-ولی بچه خوبه….

 

 

از تصورش لبخندی روی صورتش نشست و گفت:

 

 

-معلوم که خوبه! فکر میکنی من کم بهش گفتم بیا بچه دار بشیم!؟ حتی یه مدتی خودش اینوازم میخواست اما…یه چیزایی هست که نمیتونم زیاد راجب بهشون حرف بزنم فقط بدون این روند از یه جایی به بعد یه تصمیم دونفره بود

 

 

-و حالا این تصمیم دونفره باید عوض بشه!

 

 

به فکر فرو رفت.پیک کوچیکش رو بالا آورد و باخوردن ماباقی آبجوش گفت:

 

 

-به گمونم …

 

 

دیگه نتونستم لبخند بزنم حتی اگه شده تصنعی.اگه مهرداد و نوشین بخوان بچه دار بشن تکلیف رابطه ی ما دونفر چی میشه!؟

اون موقع عذلب وجدان حس بودن با مهرداد با وجود بچه به مراتب برای من بیشتر از قبل میشه…

سیگارو فندکش رو برداشت.یه نخ لهی لبهاش گذاشت و گفت:

 

-با فرزین به کجاها رسیدی؟!

 

از فکر مهرداد بیرون اومدم و گفتم:

 

 

-هیچی…راستش من حس میکنم هنوز آمادگی لازم واسه نزدیک شدن به اون یا حتی پذیرفتنشو ندارم.

 

 

دود سیگارشو بیرون فرستاد و بعد گفت:

 

-میدونستی فرزین نامزد داشت!؟

 

-واقعا!؟

 

-آره اسمشم مهتا بود…

 

کنجکاوانه پرسیدم:

 

-جدا شدن!؟

 

خاکستر سیگارشو تکوند و بعد با بلند کردن سرش گفت:

 

-مرد!

 

این جنله شبیه یه شوک بود.حرفشو ناباورانه تکرار کردم:

 

 

-مرد!؟

 

-آره…تو تصادف مرد…البته موضوع مربوط به چهار پنج سال پیش ….از بعد اون تو اولین دختری هستی که میبینم اینقدر توجهش رو جلب کرده.

 

سیگارو کنار انداخت و با بلند شدن از روی صندلی گفت:

 

 

-یادت باشه فرزین از اونایی نیست که بهشون گفت بودی خوش نبودی خوشتر! فرزین نبودنش رنج و نداشتنش مصیبت!

 

 

لبخند شل و ولی زد و بعد با قدمهایی شل و ول بند کمری رمبدوشامبرش رو بست و با گامهایی شل که نشون از نداشتم تعادلش بود به سمت اتاق رفت.

وقتی حس کردم ممکنه بیفته دنبالش رفتم و گفتم:

 

 

-کمکت کنم!؟

 

دستشو آورد بالا و گفت:

 

-نه…برو بخواب دیروقت…

 

 

ایستادمو بهش خیره شدم.گاهی از خودم میپرسم اگه یه روزی نوشین بفهمه من و مهرواد چه خیانتی بهش کردیم چیکار میکنه!؟ما در اون صورت سزاوار چه عذابی هستیم!؟

غرق در فکر از پله ها بالا رفتمو خودم رسوندم به اتاق.

پس آقای دکتر قبلا یه نفرو دوست داشت.

میدونستم هیچقوت انگار قرار نیست من عشق اول یه مرد باشم…

هیچوقت!

 

#پارت_۱۷۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

سردی هوا مجابم کرد،شال گردنمو تا روی بینیم بالا بیارم جوری که حالا دیگه فقط چشمها و پیشونیم مشخص و عیان بودن.

دستامو تو جیب پالتوی صورتی که رنگی هم رنگ که با کفشهای اسپورتم بود فرو بردم و قدم زنان تو پیاده رو به راه افتادم.

برای رفتن به بیمارستان خیلی عجله نداشتم اما ترجیح دادم زودتر از خونه برنم بیرون.

هم میتونستم قدم بزنم و هم همزمان آهنگ گوش بدم اما یکم که گذاشت با بوقهای مکرر ماشین سرمو بالا گرفتم و چشم از زمین خیس برداشتم.

دیدن مهرداد اونم این موقع از صبح برای من جای تعجب داشت.

چرخیدم سمتش و تمام رخ بهش نگاه کردم.هندزفری رو از گوش درآوردمو بهش خیره شدم درحالی که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم.

شیشه رو داد پایین و گفت:

 

 

-پس هندفری تو گوشت بود! اونقدر بوق زدم گوش خودمم کر شد!

 

 

از لب جوب پریدم و با نزدیک شدن به ماشین پرسیدم:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی مهرداد؟؟

 

 

بجای جواب دادن به این سوال با لحنی دستوری گفت:

 

 

-بیا بالا !

 

 

نگران نگاهی به پشت سر انداختم.ما خیلی فاصله ای با خونه نداشتیم و معمولا همیشه این موقع شهناز میومد خونه.

نگران و مضطرب سوار ماشین شدم.شیشه رو داد بالا و من باز با نگاه به پشت سر گفتم:

 

 

-آخه چرا اینجا میای دنبال من! نمیگی بکی میبینه شر میشه!؟

 

 

برخلاف من چندان مضطرب بنظر نمی رسید.حتی میتونم قاطعانه بگم خیلیم خونسرد و بیخیال بود.

 

 

-کی مثلا میخواد ببینه؟

 

 

-مثلا شهناز…همیشه این موقع میاد خونه! ببینه فکرای وحشتناکی میکنه..که البته هر فکری هم بکنه غلط نیست

 

 

خیلی محکم و قاطع گفت:

 

 

-اولا شهناز ببینه اصله مهم نیست دوما غلط میکنه فکرای بد بزنه به سرش…خب.کجا میری؟

 

 

-بیمارستان!

 

 

اینو گفتمو نگاهی به بیرون انداختم.من واقعا از این سکوت هیچ منظوری نداشتم اما مهرداد دلخور و گله مند گفت:

 

 

-چرا با من سرسنگین شدی؟

 

 

سرمو به سمتش برگردوندم وبا اشاره کردن به خودم پرسیدم:

 

-من سرسنگینم!؟

 

کاملا جدی جواب داد:

 

-آره.تو …بخاطر اتفاقات دیشب!

 

-دیشب اتفاق خاصی نیفتاد.فقط پدرت بهت دستور داد زودتر براش وارث و ادامه دهنده ی نسل وژن بیاری اینکه چیز بدی نیست هست!؟

 

 

لبخند تلخی زد، سرعت ماشین رو کم کرد و گفت:

 

 

-مرسی که خیلی شیک و مجلسی هیکلمونو قهوه ای کردی!

 

 

صحبت دراین مورد از نظر من کاملا بیفایده و بی اثر بود.تهش هرچی من میگفتم هرچی اون میگفت هیچ اثری نداشت.

آخرش اون باید از امر پدرش اطاعت میکرد و بچه دار میشد.اونوقت بازم چی…!؟ بازم باید همینطور پنهونی باهم رفت و آمد میکردیم!؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

 

 

-میتونم الان فقط و فقط یه خواهش ازت بکنم؟؟؟ سر خیابون پیاده ام کن…مسیر من بیمارستان مسیر تو کارخونه…دو جاده جهت مخالف هم….

 

 

چند ثانیه ای همینطور بهم خیره بود.سنگینی نگاه هاش پراز حرف و کلمه بود.آزاردهنده و سخت.

پوزخندی زد و بعد سرخیابون ماشین رو نگه داشت.

بی اینکه نگاهش کنم، با برداشتن کیفش گفتم:

 

 

-خداحافظ….

 

قبل از اینکه پامو بیرون بزارم گفت:

 

 

-بهار…

 

 

سرجام نشستم.اما هنوزم نگاهم به سمت بیرون بود.یه جور عاجزی گفت:

 

 

-بهار من خواهان زندگی با نشوین هم نبودم چه برسه به چیزای دیگه…هیچوقت نشد به بابام بگم ولی به تو که میتونم بگم.به تو که خیلی وقت دلیل آرامشی…به تو که دلخوشی این روزای بدمی….به تو که میتونم بگم!

 

 

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-مهرداد.تهش چی….؟ تو بچه دارمیشی…خوش و خرم زندگی میکنی اما من چی؟ تا کی باید نقش نفرسوم رو بازی کنم؟ تا کی باید تو خوف و ترس هی اینور اونور باهات قرار بزارم مهرداد!؟؟

هیچ بهش فکر کردی!؟ هان!؟

 

 

عصبی گفت:

 

 

-این حرفات چه معنی میدن بهار!؟

 

 

-تو چه برداشتی ازشون میکنی!؟؟

 

 

محکم و جدی و با ولومی که کم کم داشت بیشتر و بیشتر میشد گفت:

 

 

-امیدوارم اون چیزی نباشه که من حتی از به زبون آوردنش وحشت دارم…

 

 

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:

 

 

-اینجا وقت و جای خوبی برای حرف زدن نیست.منم باید زودتر برم.اونجا دیگه کلاس نیست که عذر بهونه بیارم دیر برسم از گروه اخراجم میکنه….خدانگهدار!

 

 

بالاخره از ماشین پیاده شدم.

این بهترین کار ممکم تو اون لحظه بود.

اگه بیشتر می موندم بیشتر محکوم به پذیرفتن حرفهایی بودم که گوشم از شنیدنشون درعذاب بود.

 

#پارت_۱۷۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

اگه بیشتر می موندم بیشتر محکوم به پذیرفتن حرفهایی بودم که گوشم از شنیدنشون درعذاب بود.

آاااخ! چقدر دلم میخواست این سرنوشت مبهم رو با یه دوست درمیون بزارم.ولی این شرایطی که من خودم آگاهانه اما از سر اجبار واردش شده بودم اونقدر پیچیده بود که احساس میکردم باهرکس درمیونش بزارمش ازم متنفر میشه.حتی ممکنه از کاری که کردم به تهوع بیفته!و همین موضوع و ترس از همین تفکرات احتمالی اما قابل حدس وادار یه سکوتم میکرد.

درست وقتی رسیدم بیمارستان چشمام به پگاه افتاده که از ماشین آژانس پیاده شد.

ایستادم تا کرایه رو حساب کنه .تا چرخید چشمش بهم افتاد.از همون دور لبخند زنان برام دست تکون داد و بعدهمم بدو بدو اومد سمتم.

با اون چشمای لنز گذاشته اش که زیر سایه ی مژه های کاشته شده اش حالت خماری گرفته بود بهم خیره شد و گفت:

 

 

-سلام سلام سلام! چطوری ؟! کی رسیدی؟

 

 

-همین حالا!بدو بریم که خیلی سرده!

 

 

هردو باهم ، با قدمهایی سریع به سمت اورژانس رفتیم.تو اتاق استراحت روپوش های سفیدمونو به تن کردیم و با انداختن کارت به گردن پیش بقیه بچه ها رفتیم.

قبل از اومدن خانم فتوحی مسئول آموزش ما،پگاه تکیه به دیوار داد و با بیرون آوردن بسته پاستیل اونو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-بخور…چیه تو فکری!؟

 

 

بی میل دستشو پس زدم و گفتم:

 

 

-مرسی نمیخورم.

 

 

یه دونه پاستیل دهن خودش گذاشت و گفت:

 

 

-چیه! باز با مهرداد جون زدین به تیپ و تاپ هم! خب! مهم نیس! اگه شما هر چندمدت یه بار اینجوری سیم پیچیتون قاطی میکنه ما روزی ده بار دچارشیم.ولی بجون تو این دعواها نمک رابطه اس!

 

 

اجازه دادم تا حرفهاش رو تموم کنه و بعد دست به سینه شدم و مثل خودش تکیه دادم به دیوار وبعد گفتم:

 

 

-من با مهرداد دعوا نکردم.ولی…کلا درهرصورت ما جنس دعواهامون با جنس دعواهای تو آرتین فرق دار!

 

 

چشماشو گرد و گشاد کرد و گفت:

 

 

-وا چه فرقی داره!؟ مال ماولی تهش ختم میشه به تخت خواب مال شمارو نپیدونم

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-پس احتمالا به خاطر همین که باهم دهوا میکنید.اصلا هدفتون همین.

 

 

شروع کرد خندیدن و بعد تو گوشم گفت:

 

-چیز خوبیه.پیشنهاد میدم برای خودتون تجویزش کنید!

 

-منحرف!

 

خانم فتوحی که اومد دیگه اون بحث رو ادامه ندادیم.اون جدی بود و حساس.از موارد زیادی هم بدش میومد.از تاخیر و بی نظمی، نامرتبی ، پچ و پچ و خیلی چیزهای دیگه…حتی اتو نزدن و کثیفی روپوش سفید!

و دقیقا به همین دلیل تا زمان ناهار تقریبا سراپا هوش و حواشمون سمت توضیحات فتوحی بود.

بعداز اون، وقت ناهار که رسید همگی مثل خیلی از پرسنل دیگه راه افتادیم سمت سلف غذاخوری!

 

غذاهارو تحویل گرفتیم و بعد رفتیم که پشت یکی از میزها بشینیم اما پگاه تند تند و با شیطنت گفت:

 

 

-بهاربهار وایسااا وایسااا…

 

 

-چیه!؟

 

 

یه ته سالن اشاره کرد و گفت:

 

 

-اون دکتر حاتمی نیست!؟ فرزین جون خودمون!

 

 

بیتفاوت گفتم:

 

-خب باشه.که چی!؟

 

-بیا بریم پیشش!؟

 

متعجب گفتم:

 

-واسه چی!؟

 

بازومو گرفت و گفت:

 

-جووون من بیا بریم.ببین چه تکو تنها نشسته!

 

 

چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:

 

 

-خانم فضولباشی! اون اگه تنها نشسته اونم اون گوشه پرت خب دقیقا واشه اینکه من و تو نریم پیشش.اصلا بریم بگیم که چی؟؟؟ آخه رفقاشیم.؟ همکارشیم!؟ کیش میشیم که بریم پیشش!؟

 

 

هرهر کرکرش بلند شد.دستشو رو دلش گذاشت و گفت:

 

 

-کیشمیشیم..آره جونم.ما دقیقا کیشمیشیم!

 

 

با تاسف و لبخندی سری براش تکون دادمو گفتم:

 

 

-پگاه تو باید دلقک بشی نه پرستار…

 

 

-باشه من دلقک…من جوکر…من اصلا همه چیزای بد تو همه چیزای خوب فقط بیا بریم پیشش .ما با همه براش فرق داریم.حاضرم شرط ببندم ناراحت که نمیشه هیچ تازه از دیدنمون خوشحال هم میشه!

 

 

پوووفی کشیدمو بی اختیار دنبالش راه افتادم درحالی که مطمئن بودم داریم کار بدی انجام میدیم.

 

#پارت_۱۷۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پوووفی کشیدمو بی اختیار دنبالش راه افتادم درحالی که مطمئن بودم داریم کار بدی انجام میدیم ودر مورد درست بودنش هیچ نوع اطمینانی نداشتم.

حاتمی یه کتاب کوچیک توی دستش بود و بیشتر اینکه مشغول غذاخوردن باشه سرگرم خوندن کتاب کوچیک توی دستش بود‌‌.

اونقدر که متوجه ما نشد تا وقتی که پگاه رجوع کرد به سرفه های مصلحتی و بعد که بالاخره دکتر سرشو بالا گرفت گفت:

 

 

-سلام استاد!مزاحم که نیستیم!؟

 

 

دستشو از لای کتاب برداشت و با بلند کردن سرش گفت:

 

 

-سلام.نه مراحمین!

 

چشماش از پگاه به سمت من سوق پیدا کرد.انگار منتظر بود از طرف منم سلام بشنوه اما من انگار که به کل همچین کلمه ای تو دیکشنری مغزم وجود نداشته باشه بجای به زبون آوردن این کلمه،مدام به این فکر میکردم که ای کاش حرف پگاه رو گوش نمی دادم.

اما اون سرخوشانه گفت:

 

 

-میتونیم ناهارمونو با شما بخوریم استاد!

 

 

سر تکون داد و گفت:

 

 

-آره میتونین!

 

 

پگاه با آرنجش ضربه آرومی به پهلوم زد تا به خودم‌بیام و روی صندلی بشینم.

آخ! چه حس بدی! حس مزاحم بودن داشتن.مزاحم کسی شدیم که غرق خوندن کتاب بود.

ظرف غذای توی دستمو گذاشتم روی میز و سرمو پایین انداختم.

پگاه مثل تموم دفعات قبل سر صحبت رو باز کرد و گفت:

 

 

-میگم استاد.شما هم مثل من فکر میکنید بعداز کارکردن توی معبد سخت تریم کار دنیا شغل شریف پرستاریه!؟

 

 

خندید و با تکون سرش گفت:

 

 

-نه!من نظر دیگه ای دارم.

 

-چه نظری استاد ؟

 

-قبل معدن بعد معدن سخت ترین کار دنیا زن بودن و مادر بودن!

 

 

پشت بند حرفش لبخند کمرنگی هم زد.استاد حاتمی بخاطر دیدگاه های جالب و بی نهایت به دل نشینش فوق العاده محبوب دانشجوهاش بود.از اوم اساتید که هیچ کس دوست نداشت از خیر کلاس پربارش بگذره‌…

از طرز فکرش خوشم اومد.خیلی زیاد!

بالاخره بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-منم باهاتون موافقم استاد!

 

 

فقط به زدن یه لبخند بسنده کرد تا پگاه باز برای اینکه وادار به گفت و گوش کنه گفت:

 

 

-استاد کتاب چی میخونین!؟ جناییه؟؟ نه نه…فکنم عاشقانه اس….یعنی از جلدش مشخص عاشقانه اس!

 

 

سرشو تکون داد:

 

-نه.

 

-پس چیه!؟

 

اینو که گفت لقمه تو دهنش پرید و شروع کرد سرفه کردن.سری به تاسف براش تکون دادم و چند ضربه آروم به پشتش زدم و گفتم:

 

 

-قانون اول! اگه میخوای حرف بزنی غذا نخور…قانون دوم غذا میخوری حرف نزن!

 

 

استاد خندید و گفت:

 

 

-عجب قانونی! واقعا گل گفته!

 

 

پگاه همچنان سرفه کنان از پشت میز بلند شد.دستشو جلو دهنش گرفت و گفت:

 

 

-ببخشید من برم آب بگیرم و بیام…

 

 

تو چشم به هم زدنی غیبش زد.دوید که خودش رو به جرعه ای آب برسونه!

نگاه از پشت سر برداشتم و گفتم:

 

 

-به بزدگی خودتون ببخشیدش این شاگرد ناخلف رو!

 

 

پرسید:

 

 

-چرا ناخلف؟؟

 

 

-خب من نمیخواستم مزاحمتون بشم.اون منو به زور اینجا آورد..

 

 

زل نزد تو چشمام.نگاه کوتاه هم ننداخت. کتابشو کنار گذاشت و با جلو کشیدن ظرف غذاش و گفت:

 

 

-باز به مرام اون شاگرد ناخلف!

 

 

کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:

 

-چرا !؟

 

لبخند محوی زد و گفت:

 

 

-چون اون ناخلف تورو کشوند اینجا…

 

#پارت_۱۸۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

حرفهای استاد حاتمی معذب کننده نبود اما درهرصورت انگار از دلش بلند میشدن.

انگار کلماتی بودن که تو قلبش تلنبار شده بودن و گه گاهی یکی دو تاشو مینداخت بیرون!

با این حال نمیتونستم بهش نخ بدم یا جوری وانمود کنم که جرات پیدا کنه حرفشو رک و راست بزنه…یعنی تا وقتی حضور مهرداد توزندگیم پررنگ بود نمیتونستم به حاتمی فکر کنم.

برای عوض شدن بحث ، اشاره تی یه کتابی که قبل از اومدن ما درحال مطالعه کردنش بود گفتم:

 

 

-کتاب خوبیه.من عاشق نوشته های مارکز هستم!

 

 

جلد کتاب رو هم گذاشت و به جمله ی ، صدسال تنهایی”لبخندی زد و گفت:

 

 

-خوندیش!؟

 

 

یه تیکه ترشی کلم دهنم گذاشتم و بعد گفتم:

 

 

-راستش نه!

 

شنیدن همین تک کلمه ی ساده کافی بود تا کتاب رو آهسته سر بده سمتم و بگه:

 

 

-پس بگیرش…حالا میتوی بخونیش

 

 

نگاه رو از کتاب برداشتم و گفتم:

 

 

-اما شما خودتون که هنوز تمومص نکردین!

 

 

با ملاطفت جواب داد:

 

 

-یکی دو برگه مونده بود پیش پای شما دخل اون یکی دوتا صفحه روهم درآوردم.کتاب خوب رو باید بخشید به بقیه تا اونا هم تو خوندن همچین کلمه های شیرینی شریک باشن…

 

 

کتاب رو کشیدم سمت خودم و گفتم:

 

-خیلی ممنون…بهترین هدیه ی ممکن!

 

 

خواستم جوابمو بده که تلفنش زنگ خورد، زیر لب “ببخشیدی”گفت و بعد گوشیشو جواب داد.ظاهرا احضارش کرده بودن چون حین حرف زدن بلند شد و گفت:

 

-باشه باشه الان خودمو میرسونم…

 

 

فورا خودکار و گوشی پزشکیشو از رو میز برداشت و گفت:

 

 

-من باید برم…فعلا!

 

 

خیلی سریع به راه افتاد و از سالن سلف بیمارستان رفت بیرون.درست همون لحظه سرو کله ی پگاه پیدا شد درحالی که خودش هم داشت رفتن استاد حاتمی رو نگاه میکرد.

اومد کنارم نشست و پرسید:

 

 

-ای وای…جا تره و بچه نیس! کجا رفت؟؟ مارو باش اومدیم ناهارمونو در کنار چه کسی کوفت کنیم

 

 

شونه بالا انداختم و حالا درحالی که استاد حاتمی نبود تا مقابلش احساس معذب بودن بهم دست بده، به ولع مشغول خوردن غذا شدم و همزمان گفتم:

 

 

-نمیدونم.لابد کار اورژانسی براش پیش اومده!

 

 

کلافه گفت:

 

 

-ای باباااا ! مثلا اومدیم پیش اون غذا بخوریم!

 

 

چپ چپ نگاش کردم و درحالی که مطمئن بودم نیت کثیفی رو تو سرش داره پرورش میده گفتم:

 

 

-راستشو بگو پگاه …چی تو کلته !؟ هان !؟

 

 

خندید و تند تند شروع کرد غذا خوردن و بعد گفت:

 

 

-به هرحال به دردمون میخوره.توهم گرم بگیرش یه وقت پارتیمون بشه.

 

-خیییییلی دیوثی پگاه

 

 

خندید و گفت:

 

-یکم دیوث بودن لازم عشقم! باور کن ویتامین پی واقعا چیز ارزشمندی!اونقدر که بین پا و پارتی تو باید پارتی رو انتخاب کنی.توجه می نمویی!؟

 

 

با خنده و تاسف سری تکون دادم که باز گفت:

 

 

-عه کتابشو جا گذاشت.

 

-جا نذاشت…داد به من بخونم!

 

 

لبخند خبیثی زد و گفت:

 

 

-ای شیطوووون! لامصی چه مخی میخواد بزنه! بزار بیسنم شماره چیزی روش ننوشته….

 

 

دیوانه بود.واقعا دیوانه بود.کتاب رو برداشت و برگه هاشو یکی یکی چک کرد و گفت:

 

 

-نوچ! خبری نیست ولی چرا چرا…یه چیزی تو صفحه آخر نوشته! به به…به به….ببین چی نوشته اوستااااد جان!

 

 

کنجکاو نگاهش کردم و با دراز کردن دستم ،خواستم کتاب رو ازش بگیرم که خودشو عقب کشید و گفت:

 

 

-نوچ نوچ نمیدم…

 

-خب چی نوشته!؟

 

 

چند سرفه ی مصندعی کرد و گفت:

 

 

-نوشته ای بهاااار…ای بهار زیبایم…الهی تب کنم پرستارم تو باشی!

 

 

با خنده گفتم:

 

 

-چقدر آخه تو بی شعوری پگاه! بخون ببینم چی نوشته!

 

 

کتاب رو بال آورد و با کلفت کردن صداش گفت:

 

 

-صد سال اگر زنده بمانی گذرانی

پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش….

‘اقبال لاهوری”

آخه اینم شد شعر؟؟ اصن عتشقانه نیست…بیا کتابه فقط به درد خودت میخوره…

 

 

کتاب رو سر داد سمتم و مشغول خوردن غذاش شد.دلمیخواست صفحه آخر کتاب رو باز کنم اما جلوی پگاه این اجازه رو به خودم ندادم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x