انگشتمو رو شیشه ی بخار گرفته کشیدم و به نمای پوشیده از برفی که به لطف تیر چراغ برق تو تاریکی مشخص بود نگاه کردم.
برف پاک کن رو زد و بعد دستشو روی رون پاش گذاشت و گفت:
-من هیچی از بارداری نوشین نمیدونستم …تازه اون شب فهمیدم وقتی خودش برگه ی آزمایش رو داد دستم…قسم میخورم
چشمامو روهم فشردم.دستمو از رو شیشه برداشتم و گفتم:
-سوال من دغدغه ی من فکر و ذهن من چیز دیگه است.من میگم آخه تا کی…تا کی باید من و تو اینجوری دور از چشم بقیه باهم باشیم.تا کی!؟
چشماشو ریز کرد و زل زد تو چشمام و با جدیت شدیدی گفت:
-تا کی؟؟؟ تا کی یعنی چی!؟؟ روزی که قبول کردی دوستم داشته باشی من یه پسر مجرد نبودم!بودم!؟؟ بودم!؟
صدای دادش شونه هام رو لرزوند.
اینبار اون بود که یه حقیقتهایی تلخی رو میکوبوند رو سرم.
راست میگفت..من از اول اینو میدونستم.خیلی خوب هم میدونستم.
سرمو با تاسف پایین انداختم.
چرا حقیقتها همیشه تلخن!؟ چرا یه بارم حقیقت شیرین نیست!؟
دستامو دور تنم حلقه کردم و گفتم:
-من امتحاناتم تموم شده ..ده دوازده روز تعطیلات میانترم دارم میخوام اول هرجور شده تو خوابگاه یا هرجای دیگه یه جا پیدا کنم واسه بقیه ترم و بعدهم برگردم خونه مون..
دستش رو زد رو فرمون و با داد گفت:
-تو هیچ گورستونی نمیری هیچ جاااا هیچ جاااا…
گرچه توی ماشین بودم اما احساس میکردم با این داد و هوارهاش الان که کل دنیا باخبربشن ما اینجاییم واسه همین دستامو بالا آوردم وگفتم:
-داد نزن مهرداد داد نزن…
نه تنها ولوم صداش رو پایین نیاورد بلکه بلندتر از قبل گفت:
-تو دیگه شوروشو درآوردی بهار… هر اتفاقی میفته زود میخوای باروبندیلتو ببندی و بری جای دیگه…داری روانیم میکنی روانی…
دستامو رو سینه ام گذاشتم و گفتم:
-من لعنتی برای خود تو میگم…برای تو…برای تو که قراره بابا بشی…میفهمی؟؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه نمیفهمم نمیفهمم…چون من نفهمم…چون تو حق نداری از من دور بشی..حق نداری بری خوابگاه تو باید هروقت هرجا من لازمت داشتم پیشم باشی…حالیت …مثل حالا…دقیقا مثل همین حالا…
مثل روانیا حرف میزد.روانیای خودخواه:
-چیمیگی او مهرداد…این خودخواهی…
صداشو انداخت رو سرش و گفت:
-آره من خودخواهم…من خودخواهم….خیلی هم خودخواهم…خیلی….تو مال منی فقط من…
اینو گفت و کمربند رو از خودش جدا کرد و بعد اومد سمت من و یه جورایی تو همون فضای کم خیمه زد رو تن من و لبهاشو روی لبهام گذاشت….
یه آن اصلا نفهمیدم چی شد.فقط میدونم تو اون فضای نه خیلی راحت زیر تنش دراز کشیده بودم و لبهام اسیر لبهاش بود و سینه هام زیر فشار دستهاش حسابی درد گرفته بود.
سرمو تکون دادم و گفتم:
-مهرداد….مهر…داد….مهردا….د…..لطفا….مهرداد….
دست بردار نبود. و خواهش های من هم هیچ اثری روش نداشت.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و سعی کردم از خودم دورش کنم اما زورم نرسید…
و حتی دستهامو گرفت و بالا سرم نگه داشت تا نتونم تقلا کنم….
این رفتارش منو پشیمون کرد پشیمون از اینکه چرا وقتی فهمیدم الان دست کم از یه بمب نداره راضی شدم باهاش بیام بیرون …
#پارت_۲۵۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
این رفتارش منو پشیمون کرد پشیمون از اینکه چرا وقتی فهمیدم الان دست کم از یه بمب نداره راضی شدم باهاش بیام بیرون …
از یه جایی به بعد دیگه نتونستم به تقلاهام ادامه بدم ودرحالی که اون همچنان درحال بوسیدن و ور رفتن با بدنم بود فقط یه جمله گفتم:
-مهرداد احساس میکنم داری بهم تجاوز میکنی…
ظاهرا اون جمله ها کار سازتر از اون تقلاها بودچون خیلی زود یه خودش اومد و از روی تنم بلند شد و با نشستن سر جاش متاسف گفت:
-نمیخواستم اینطور بشه….نمیخواستم….
-ولی اینکارو کردی…
-ناخواسته بود…
خودمو بلند کردم و دکمه های باز شده ی بلوزم رو بستم و با حالتی عصبی گفتم:
-یا منو همین حالا برمیگردونی خونه ی پگاه یا دیگه تا عمرهم دارم نه اسمتو میارم و نه حتی حاضر میشم ببینمت!
فهمید چقدر دلخور و عصبی ام برای همین سعی کرد از دلم دربیاره:
-بهار من که گفتم ببخشید…یه لحظه اصلا نفهمیدم چیشد.عصبی شدم…
با غیظ پرسیدم:
-همیشه همینو میگی….بهونته…
-بهونه ام نیست…عصبی شدم
با خشمپرسیدم:
-منو میرسونی یا خودم پیاده تا خونه برم!؟؟
اگه منو نرسوند اینکارو میکردم بدون ذره ای توجه به پوششم.ولی خوشبختانه لج نکرد و گفت:
-باشه باشه…هرجا بخوای میرسونمت…
اونقدر عصبی بودم که مدام نفسهای عمیق و سنگین میکشیدم.تقصیر خودم.کی مقصرتر از خودم!؟
روزی که وسوسه به ادامه ی این ارتباط شدم باید فکر اینجاش رو هم میکردم.
مهرداد راست میگفت.روزی که قبول کردم باهاش وارد رابطه بشم میدونستم شوهر دختر خاله ام هست…و قطعا باید احتمال اینکه یه روز قراره بچه دار بشن رو هم میدادم….
چقدر همه چیز پیچیده شده بود.تودرتو و گیج کننده.سخت و تلخ!
سکوت رو شکست و گفت:
-تو نمیتونی پا پس بکشی یهار…من دوست دارم به هیچ قیمتی هم دست از سرت برنمیدارم…من میخوامت…من دوست دارم…
از عصبانیت زیاد به استصال شدید رسیدم و گفتم؛
-تو قراره بچه دار بشی..نوشین حامله اس
-خب باشه…فکر میکنی خود نوشین از سر یچه دوستی تصمیم گرقته خودشو به زحمت بندازه و دردسرای حاملگی رو بجون بخره؟؟ نخیر عزیز من! همه اش بخاطر پول خونه و ماشین و کوفت و زهرمار…بعدشم.تو فکر کردی من بچه دار بشم دیگه تورو نمیخوام؟ دیگه دوست ندارم؟؟
چیزی نگفتم.دست به سینه و عبوس زل زدم به روبه رو…
اگه با مهرداد بهم میزدم باید پولهاشو بهش برمیگردوندم و برگردوندن اون پول یعنی بدبختی…یعنی بی خانمان شدن مامان و بهراد!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چه تصمیم بگیرم….عین خر گیر کرده بودم تو گِل…
#پارت_۲۵۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
نمیدونستم باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم….عین خر گیر کرده بودم تو گل…
نه راه پس داشتم و نه راه پیش!
میدونستم ادامه دادن غلط اما اینم میدونستم ادامه نداون یعنی بی پناه شدن تو این تهرون درندشت.
نفس عمیقی کشیدم:
-منو برسون خونه ی پگاه…
فهمید آرومتر شدم.لبخند زدم و گفتم:
-تو جون بخواه…
آینه رو دادم پایین و لبهام رو نگاه کردم.کبود شده بودن.چقدر من آخه باید از دست مهرداد و کارهاش حرص میخوردم.خشممو رو آینه خالی کردم و باعصبانیت زدمش بالا و گفت:
-اه اه…من با این کبودی چیکار کنم…چرا اینقدر منو حرص میدی!
یه دستش رو فرمون گذاشت و با دست دیگه اش چونه ام رو گرفت و سرش رو به سمتم چرخوند.نگاهی به لبهام انداخت و گفت:
-کبودِ ولی مگه میخوای دیدن کی بری که نگران کبودیشونی…؟
-نمیخواستم پگاه اینو ببینه!
با دستهام صورتم رو پوشوندم و آه پر تاسفی کشیدم و بعد گفتم:
-حالا چجوری برم خونه!
-یعنی چی چجوری بری خونه!؟
صدامو بردم بالا و با حرص و خشم و دلخوری گفتم:
-یعنی اینکه پگاه خواب ودرالان بسته اس…من چجوری برم…
برخلاف من و حتی برخلاف چنددقیقه پیش خودش،آروم و با خوشحالی گفت:
-الان که دیگه صبح…من تورو میبرم.برات صبحونه میگیرم بعدهم تا برسونمت ساعت شده 6…اونوقت دیگه نیازی نیست بگی ساعت دو-سه از خونه زدی بیرون
دستامو بالا آوردم و با فشار دادن پلکهام روهم گفتم:
-مهرداد ازت خواهش میکنم یه هیچوقت همچین مواقعی اینجوری منو آزار نده…درک کن که تو همچین موقع هایی به خلوت باخودم احتیاج دارم.
سرش رو تکون داد و گفت:
-من مثل تو فکر نمیکنم و نمیخوام هم بکنم.من تورو هیچوقت ول نمیکنم چه وقتی عصبی هستی و چه وقتی خوشحالی…
اینو گفت و ماشین رو نگه داشت و بعدهم پیاده شد.باخستگی و کلافگی سرم رو به عقب تکیه دادم و چشمام رو بستم.اصلا نمیدونم منو کجا آورده بود و حوصله کنجکاوی هم نداشنم.
حدودا ده پونزده دقیقه بعد بالاخره اومد.
خریدهاشو عقب گذاشت و بعد پشت فرمون نشست و گفت:
-برای تو و خودمون خرید کردم…کله پاچه واست گرفت با سنگگ داغ…
میدونستم اگه بهش میگفتم میخوای با این چیزا خرم کنی باز قشقرق راه مینداخت اما سکوت هم نکردم و گفتم:
-میدونی که این چیزا منو از اصل قضیه دور نمیکنه…؟
-باشه باشه..منم قصد خر کردن تورو ندارم پس بهتره بحثشو نکشی وسط…آرامش تو برای من ازهرچیزی تو دنیا مهمتره!
پورخند زدم و دیگه چیزی نگفتم.
ادامه ندادن این بحث فقط وقت تلف کردن بود چون درهرصورت اون باز همچی رو به نفع خودش تموم میکرد….
#پارت_۲۵۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
ماشین رو جلوی مجتمع ساختمونی نگه داشت.
هوا دیگه تقریبا روشن شده بود چون ما بیش از چند ساعت داشتیم تو خیابون پرسه میزدیم.
ظرف کله پاچه و نونهایی که واسم گرفته بود رو داد دستم و گفت:
-بهار…سعی کن زودتر برگردی…یا اگه خواستی باهم میریم خونه ی رفیقم.همون خونه که عاشقشی ولی درهرصورت فکر برگشتن به شهرتون یا خوابگاه گرفتن رو از سرت بنداز بیرون…
میخواستم پیاده شدم اما منصرف شدم و بجاش تصمیم به پرسیدن سوالی کردم که از خیلی وقت پیش کنج ذهنم چادر زده بود تا یه روز به زبونش بیارم.
-مهرداد
-جون دلم ؟
با مکث پرسیدم:
-میتونم یه سوال بپرسم?
با لبخند و به شوخی گفت:
-چون تویی صدتا بپرس!
پرسیدنش سخت بود چون میتونست مهرداد رو دلگیر بکنه یا جیزایی رو براش مرور بکنه که دوست نداشت اما من تا نصفه راه اومده بودم و دیگه نمیشد جا زد .
نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم و پرسیدم:
-پول اینقدر برای پدر تو اهمیت داشت!؟ اونکه ثروتش خیلی خیلی زیاده…پس چرا بخاطر یه سری مسائل مالی پافشاری کرد رو ازدواج تو و نوشین!؟
حالت صورتش دقیقا همونجوری شد که تصورش رو میکردم.با این حال سعی نکرد با عصبانیت بپیچونه ، از زیر سوال در بره یا با یه تشر به من بفهمونه نباید درمورد همچین چیزایی باهاش صحبت کنم.
دستشو رو فرمون گذاشت و گفت:
-اون زمان نوشین از برادرم باردار بود…
ناباورانه بهش خیره شدم.پس این بود اون دلیل محکمی که پدر مهرداد رو مجاب کرد همچین اتفاقی بیفته….
من همیشه مطمئن بودم مسئله ی مهمتراز پول وجود داشت.
لبهام رو از هم باز کردم و پرسیدم:
-چه بلایی سرش اومد!؟
نفس عمیقی کشید و گقت:
-چنده ماه بعداز بدنیا اومدنش مرد. اون موقع خیلی از ازدواج ما نمیگذشت قبلش هم با دوا دکتر زنده بود.ظاهرا قرصهای اعصاب و دوز بالایی که نوشین مصرف میکرد باعثش بود…البته قلبش هم مشکل داشت…مشکل اصلی درواقع قلبش بود
متاسف پرسیدم:
-بیچاره نوشین…حتما خیلی ناراحت شده
-نه اتفاقا…میگفت بهتر
-نوشین حتی قبل ازدواج با توهم اون داروها و مسکنهای قوی رو مصرف میکرد!؟
سرش رو تکون داد:
-آره همیشه…حتی قبلش…اون خب با خانواده اش یه سری مشکل داشت گاهی برادرهاش میومدن اینجا و جارو جنجال راه مینداختن انگ قاتل رو پیشونیش بود…قاتل پدرش.
-بابتش متاسفم!
پوزخندی زد و گفت:
-اون خودش متاسف نیست چرا تو باشی…
پس این بود ماجرا.آره…ذهن و مغز من نمیتونست بپذیره پول این وسط تنها مسئله بود!
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
-خداحافظ…
-مراقب خودت باش…
این آخرین چیزی بود که ازش شنیدم چون بدون اینکه حتی پشت سرم رو نگاه کنم سمت ورودی مجتمع رفتم و داخل شدم.
همه چیز میتونست جور دیگه ای باشه…
میشد اینجور تصورش کرد که شوهر قبلی نوشین زنده بود.
که مهرداد مجرد بود…
اون موقع همه چیز جور دیگه ای میشد.قشنگتر…بهتر…بدون وجود پنهان کاری، بدون داشتن عذاب وجدان…مشخص تر بودن آینده و هزار مورد دیگه….
یا بهتره بگم زندگی قشنگتر از همیشه بود…
#پارت_۲۵۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت خونه ی پگاه.
شال روی گردنم رو بالا آوردم و چند ضربه ی آروم به در زدم.
خیلی طول کشید تا از خواب بیدار بشه و درو باز کنه.
با کنار رفتن لنگه ی در لبخند کمرنگی ردم و گفتم:
-صب بخیر…
موهاش بهم ریخته بود و چشماش پف کرده.لباس تنش هم که کج کوله و نامرتب.نگاهی به نون و ظرف توی دستم انداخت ومتعجب پرسید:
-تو بیرون بودی!؟
-آره معلوم نیست…!؟
از سر راهم کنار رفت تا برم داخل و بعد دوباره پرسید:
-اههههه تو کی بیدار شدی من نفهمیدم باتوی سحرخیز!
خندیدم و همونطور که سمت آشپزخونه می رفتم جواب دادم:
-وقتی تو خواب هفت پادشاه می دیدی!
سرش رو خاروند و با کشیدن یه خمیازه ی طولانی گفت:
-من خوابم همیشه سنگین بوده…برم دست و صورتمو بشورم و بیام…
با رفتن پگاه من سرگرم درست کردن چایی شدم.موسیقی گذاشتم و بعد کله پاچه رو توی ظرف ریخنم و گذاشتم روی میز بعدهم ظرف ولیوان چایی آماده کردم
بقول پگاه…این از اون صبحونه هاییه که آدمو به وجد میاره!
چند دقیقه بعد بالاخره از توالت اومد بیرون.یه راست اومد پیش من و با دیدن بساط صبحانه همون جمله ای رو گفت که من پیش بینی کرده بودم:
-ایول…این از اون صبحانه هاست که آدمو به وجد میاره!
خندیدم و نشستم رو صندلی و گفتم:
-میدونستم اینو بگی…بشین بخور…
نشست رو صندلی و با مالوندن کف دستهاش بهم گفت:
-اووووهه! منو این همه خوشبختی محال…کله پاچه با نون داااغ! تا کجا رفتی واسه خریدن اینا!؟ این نزدیکیا نیست آخه…
یکم از آب کله پاچه خوردم و بدون اینکه تو چشمتش نگاه کنم حقیقت رو گفتم:
-مهرداد گرفت…با اون بودم!
قیافه اش یه جوری شد که مشخص بود دچار تعجب شدیدی شده!
ابروهاش بالا رفته بودن و چشماش درشت شده بودن و دهنشم که انداره ی غار باز مونده بود.
پرسید:
-با مهرداد!؟
-اهوممم
-اومده بود اینجا!
-دو نصف شب…
بیشتر تعجب کرد.سرش رو آورد جلو و لیوان چاییش رو داد دستم:
-دو نصف شب !؟؟ دوووو
-آره…
چایی که براش ریختم لیوان داغ رو کنار ظرفش گذاشت و گفت:
-پس قهر کردین که اومدی اینحا….اونم اومده بود منت کشی!
سرمو تکون دادم:
-نه قهر نکردیم…فقط تصمیم من بود که یه مدت خونه اش نباشم…
-پس…
-ولش کن….بیا درموردش حرف نزنین!
-باشه…میگما…اون دوستم بود گفتم قراره بیاد یه جشن چندنفره ی توپ بگیریم!
چشمامو ریز کردم:
-آره یادم! خب…چیشد کی میاد! اگه بیاد من خودم کیک درست میکنم!
سرشو داد بالا:
-نمیاد! بهش زنگ زدم یه جوری بود ..صداش گرفته بود…گمونم گریه کرده بود.اصرار وردم گفت نمیاد و از این حرفها….گمونم عین تو با طرفش بگو مگوش شده…حالا نظرت چیه یه جشن دونفره راه بندازیم…من بعلاوه ی تو…واسه شروعش هم بعد صبحونه میپوشیم میزنیم بیرون تا خود شب هم نمیایم…ماشین آرتین هم تو پارکینگ…
لبخند رضایت بخشی زدم و با کمال میل گفتم:
-چی بهتر از این!
-پس حله؟
-آره..حله ..
بعداز خوردن اون صبحاته ی به قول پگاه درجه یک، لباس پوشیدیم ، حسابی به خودمون رسیدیم و بعدهم از خونه زدیم بیرون…
#پارت_۲۵۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
گاهی باخودم فکر میکردم که وای به حال و احوال من اگر پگاه رو نداشتم.
واقعا اگه نبود من همچین وقتایی که دلم بی اندازه تنگ و گرفته بود با کی میتونستم برم پیاده روی تا یکم سبک بشم !؟ با کی میتونستم این لحظات تلخ و شیرین رو تقسیم بکنم!
من واقعا هیچوقت حتی تصورش روهم نمیکردم روزی با کسی بجز سهند تا به این حد رفیق و صمیمی بشم.هیچوقت!
اما حالا…پگاهی وارد زندگیم شده بود که گاهی دلم میخواست ریز به ریز احوالتم رو باهاش درمیون بزارم تا چیزی ته دلم نمونه اما …
خصلت تودار بودن من گاهی مانع این موضوع میشد!
یه مشت چیپس دهن خودش گذاشت و سرش رو با آه و افسوش تکون داد.
رفته بود تو بهر فیلم…
یه آلوچه کوچیک دهنم گذاشتم و به نیمرخش نگاه کردم.گرچه اومده بودیم یه فیلم طنز ببینیم اما اون هرازگاهی وسط فیلم با تاسف سری تکون میداد و زیرلب حرفهای گنگ و نامفهومی باخودش تکرار میکرد.
دوباره انگشتای ظریفش که بخاطر ناخنهای کاشته شده اش حسابی به چشم میومدن رو تو چیپسا فرو برد و یه مشت چیپس طبقه بندی شده گذاشت لای دندوناش..صدای چییپس جویدنهاش هی تو گوشهام میپیچید.
با تعجب گفتم:
-همچین آه میکشی احساس میکنم درحال تماشای ساکنس آخر تاینانیکی
با ندامت گفت:
-بهار یعنی حیف اون پولی که دادیم و اومدیم تماشای این فیلم…آخه این طنز؟؟ تونمیری این بیشتر لودگیه…
خندیدم که نفر جلویی سرش رو برگردوند سمتم و یه چشم غره بهم رفت.لب گزیدم تا صدای خنده ام دیگه توجهی رو جلب نکنه و بعد کنار گوش پگاه گفتم:
-ببین… دقیقا از اول فیلم همینو میخواستم بهت بگم ..
-واقعا ؟
-اهوم…
گرچه فیلم اصلا به دلمون ننشست اما تا تموم شدنش اونجا موندیم و حتی جز آخرین نفراتی بودیم که از اونجا زدیم بیرون صرفا جهت اینکه خوراکی هایی که خریده بودیم رو تموم کنیم..
هواتاریک شده بود که زدیم بیرون.خنده ام گرفت! باورم نمیشد ما عین بی خانمانها از صبح تا الان درحال چرخیدن باشیم.
اما درکل روز بیستی بود!
از اون روزا که من بهشون احتیاج داشتم.
حین اینکه قدم زنان به سمت ماشین که بخاطر کمبود جای پارک خیلی دورتراز سینما پگاه پارکش کرده بود رفتیم و شروع کردیم حرف زدن
پکاه گفت:
-مرده شور فیلمهای طنز شون رو ببرن!
دستامو تو جیب مانتوم فرو بردم و گفتم:
-آخرین فیلم طنز خوبی که دیدم گشت ارشاد بود…
لبخند زد و همزمان که گوشیش رو از جیب مانت ش بیرون میاورد گفت:
-عه آره…منم دوستش دا…
حرفش رو کامل نزده بود که متعجب خیره شد به صفحه گوشیش و گفت:
-چه خبر شده!
نوع نگاه هاش رو که دیدم مضطرب پرسیدم:
-خبری شده!؟؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره…شاید باورت نشه ولی 20تماس بی پاسخ از گیسو دارم…
یکم فکر کردم و پرسیدم:
-گیسو همون دوستت نیست که قرار بود بیاد پیشمون!؟
-آره خودش…یعنی چیشده!
-خب زنگ بزن ببین چیشده!
-باشه…
پگاه شماره ای دوستش رو گرفت و همزمان درهای ماشین رو باز کرد.تا سقف فقط خوراکی خریده بودیم اوتقدر که چندتاش افتاده بودن رو صندلی جلو.
پگاه پشت فرمون نشست درحالی که تلفتی مشغول صحبت با دوستش بود.
بالاخره بعدار چنددقیقه وقتی گوشی رو کنار گذاشت پرسیدم:
– چی شده بود!؟
-نمیدونم…میگفت سه سلعت رو پله های خونه منتظر من برسم…صداش گرفته بود…خیلی گریه کرده نمیدونم چش سده…
کمربندمو بستم و گفتم:
-امیدوارم اتفاق خاصی نیفتاده باشه…
#پارت_۲۵۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
من و بهار کنار هم نشسته بودیم و زل زده بودیم به گیسو….
اونقدر فین فین کرده بود که صداش تو دماغی شده بود و به زحمت بالا میومد.
همه ی اینها به کنار دستمالهایی که پشت سرهم گوله میکرد و مینداخت رو میز یه طرف…
کوهی از دستمال فین فینی روی میز بود که کم مونده بود برای فتحش کمپین راه بندازیم.
حتی نمیگفت چشه و فقط یک ریز آبغوره میگرفت.
پگاه که دیگه مثل من کاسه صبرش لبریز شده بود گفت:
-دختر آخه حداقل بگو چته از ترس قلبمون اومده تو دهنمون!
دستمال دیگه ای از جعبه بیرون کشید و بعد خیلی آروم اونو گوشه چشمای سرخ و پف کرده اش کشید و گفت:
-بیچاره شدم پگاه ..بیچاره!
از وقتی اومده بود این کلمه رو صدبار باخودش تکرار کرده بود.پگاه عصبی گفت:
-خب لامصب اینو که هزار بار گفتی.بنال ببینم دقیقا چی شده!؟؟
دماغ عمل کرده اش رو بالا کشید و من من کنان گفت:
-من….من….من….
-الهی من از دست تو سکته کنم بمیرم امشب سوم و چهلم هم نمیخوام فقط خلاص بشم از توووو…. د بگو چته دختر! تو که منو کشتی!
بغضش ترکید.یکم گریه کرد و بعد آرومتر که شد بعد موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
-من باردارم!
برای منی که خیلی چیزی از این دختر نمی دونستم این مسئله چندان جای تعجب نداشت اما برای پگاه آره…و اون موقع بود که از حالت های نگاهش فهمیدم احتمالا اون دختر دوست پسر داره نه شوهر برای همین باردار شدنش شوکه اش کرد نه خوشحال…
پگاه با چشمهای درشت شده اش پرسید:
-بارداری؟؟؟
سرش رو تکون داد و همونطور که بیصدا اشک می ریخت جواب داد:
-آره…
پگاه دستشو روی سرش گذاشت و گفت:
-ای وای….چیکار کردی تو دختر!؟
سرش رو پایین انداخت وشروع کرد پر پر کردن دستمال کاغدی خیس توی دستش…چشمام روی صورتش به گردش دراومد.
دختر خوشگلی بود.
بینی عمل کرده اش به صورت کشیده اش میومد.چشمای درشتی داشت و لبهای صورتی قلوه ای.نوک بینیش بخاطر گریه ی زیاد سرخ شده بود و رو صورتش سپیدش رد اشکهاش جا مونده بود…
با صدایی که بخاطر گریه ی زیاد خش دار و گرفته شده بود جواب داد:
-گردن نمیگیره…..نمی گیره!
اینبار این من بودم که از شدت تعجب کم مونده بود دوتا شاخ بالای سرم دربیارم مگه میشد یه مرد که به خواست خودش با یه دختر رابطه داره حامله اش کنه و بعد هم خیلی راحت بچه رو گردن نگیره….
این یه …یه ترس بود.یه ترس بزرگ!
من بجای اون کم مونده بود نفسم ببره.با صدایی ضعیفی گفتم:
-آخه…آخه چرا گردن نمیگیره!؟؟
سرش رو بالا گرفت.اشک همینطور از چشماش سرازیر میشد.انگار راه چشمه ی چشماش باز شده بودن که اینطوری بی امون اشک می ریخت.
با غم گفت:
-نمیدونم…میگه بچه ی من نیست….میگم بابا بچه خودته مگه من لعنتی با کی جز تو سکس داشتم…!؟؟ میگه خب اگرم بچه من باشه باید بندازیش…نمیدونم چه غلطی بکنم!
تو سکوت به گیسو نگاه کردم. نمیدونم چرا حس میکردم اون آینده ی من باشه! یعنی ممکن مهرداد یه روز با من همچین رفتاری داشته باشه!؟
ولی اون خیلی دوستم داره…..
با سوال پگاه از گیسو ، از فکر بیرون اومدم:
-چند وقتت!؟
-کمتر از یه ماه…
-گند زدی گیسو…
-الان نمیخوام همچین چیزایی بشنون پگاه…بهم بگو چیکار کنم!؟
پگاه با تاسف آهی کشید و گفت:
-فقط یه راه داری….
#پارت_۲۵۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
پگاه با تاسف آهی کشید و گفت:
-فقط یه راه داری….
گیسو، اون دختر بشدت مستاصل، سراپا گوش به پگاه خیره شد و با اون صدای تو دماغی شده پرسید:
-چه راهی!؟؟
-اینکه به خانواده ات بگی !
صورت بی رنگ گیسو، سفید تر و بی روح تر شد از شنیدن این حرف.با وحشت گفت:
-چی؟؟؟ چیکار کنم ؟؟؟ به خانواده ام بگم؟؟؟ هیچ میدونی چی میگی!؟
پگاه پوفی کشید و گفت:
-چیه؟ فکر کردی قراره بگم برو بچه رو بنداز!
هر سه سکوت کردیم.بنظر گیسو انتظار شنیدن همین حرف رو داشت.اینکه ما بهش بگیم بچه اش رو بندازه.
سرشو تکون داد و گفت:
-من باید غلطی بکنم!
پگاه زد تو برجکش و گفت:
-غلطو که کردین خرجش یه کاندوم بود.اونم نتونستین بخرین؟ از گشادیتون بود..از گشادی تو که یه قرص نخوردی و از گشادی اون که یه کاندوم نتونست بکشه رو اون لامصب!نه جراتشو داری به ننه بابات بگی نه جراتشو داری بندازیش….ولی به خانواده ات بگو.شاید اونا نخوان بندازنش…
سرمو به سمت پگاه چرخوندم و گفتم:
-چرا مشاوره ی غلط میدی؟چرا باید بجه ای رو که باباش مسئولیتشو گردن نمیگیره قبول بکنه!؟؟
اینبار سرمو به سمت خود گیسو چرخوندم و گفتم:
-اون نطفه ی تو شکمت رو نمیخواد چه تضمینی هست خودت رو بخواد!؟برای چی باید اون بچه نامشروع رو نگه داری!؟ چجوری میخوای بزرگش بکنی؟؟ از لحاظ پول و مسائل مالی نمیگم…از خیلی جهتهای دیگه میگم…
ناخنش رو بین لبهاش گذاشت و عصبی وار شروع به جویدنش کرد.
نمیدونم چرا آینده خودم و داشتم الان تو وجود و تو نگاه های این دختر می دیدم.
ترسیدم…خیلی ترسیدم.
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه یه آب قند درست کردم و اومدم پیشش.لیوان رو به دستش دادم و گفتم:
-باهاش صحبت کن …حرف یزنین باهم…اگه باهم ازدواج میکنید بچه ات رو نگه دار…
با زدن این حرف قدم زنان سمت پنجره رفتم و از پشت شیشه به بیرون خیره شدم.
درسته که ارتباط جنسی من و مهرداد سکس کامل نبود اما من اصلا نمیخواستم به همچین عاقبتی دچار بشم.
نمیخواستم روزی برسه که بار دار بشم و مهرداد اینقدر آسون، درست به آسونی دوست پسر گیسو به حال خودم رهام کنه…
تو سکوت به بیرون خیره بودم که تلفت گیسو زنگ خورد.
سرمو به سمتش برگردوندم.
اشکهاش رو کنار زد و گفت:
-خودش…
پگاه گفت:
-بزن رو آیفون ببینم چیمیگه ابن بی مرام…
گوشی رو زد رو ایفون و شروع کرد حرف زدن من و پگاه هم سراپا گوش شدیم.
پسره عصبی و با بددهنی پرسید:
-کدوم جهنمی هستی گیسوی جنده! وای به حالت اگه چیزی به حاجی بگی! پدرتو درمیارم
پس طرفش آقازاده بود.زل زدم به گیسو .با داد و خشم گفت:
-کثافت عوضی این گلیه که توکاشتی…یا یه فکری براش میکنی یا میرمو همه چیزو به بابات میگم
صدای داد پسره رو حتی ماهم شنیدیم
-تو این گه رو نمیخوری وگرنه زنده ات نمیزارم…اصلا از کجا معلوم اون بچه من باشه…تو با میلاد و روزبه لاس میزدی..با اشکان لاس میزدی…از کجا معلوم این تخم رو اونا تو شکمت نکاشته باشن؟
گیسو هاج و واج گفت:
-چیمیگی تو کثافت!؟؟ هان!؟ حالا دیگه این بچه شده تخم ترکه بقیه…
دلم میخواست دستامو روی گوشهام بزارم تا دیگه چیزی نشنوم….
این حرفها آدمو رنج میداد….
#پارت_۲۵۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
پگاه در اتاق خوابش رو بست و خیلی آروم و پاورچین از اونجا فاصله گرفت و اومد سمت من…گیسو بعداز یه دعوا و مشاجره ی تلفنی شدید با دوست پسرش و بعد از کلی گریه زاری به بدختی و البته تلاش زیاد پگاه تونست برای چند دقیقه هم که شده بخواب…
نزدیک که شد گفت:
-شاید باورت نشه ولی بالاخره خوابید…
از قیافه درهم برهم و خسته ی پگاه که خیلی برای اوضاع و احوال رفیقش احساس ناراحتی بهش دست داده بود ، کاملا مشخصی بود چه رنج و مکافاتی کشیده تا کشیده تا بالاخره تونست پگاه رو بخوابونه.
با صدای آرومی گفتم:
-نسکافه و کیک داغ درست کردم.بخوریم!؟
انگار که تنها همین رو میخواست نگاهی سراسر تشکر بهم انداخت و گفت:
-وای دقیقا همینو فقط از خدا میخواستم! من هی میگفتم یه بوی خوشمزه تو خونه پیچیده…
باهمدبگه رفتیم توی آشپزخونه اون پشت میز نشست ومن سرگرم برش زدن کیک داغ شدم و همزمان گفتم:
-دوست پسرش یه وقت آدرس اینجارو پیدا نکنه بیاد شر راه بندازه…!؟
-نه آدرس اینجارو نداره .حتی اگه شک کنه گیسو پیش من باز آدرس خونه آرتین رو نداره ..
نفس راحتی کشبدم و گفتم:
-خب خداروشکر…
فنجون نسکافه و تیکه کیک شکلاتی رو پیش روش گذاشتم با لذت گفتم:
-به به…واقعا هنرمندی!گیسو که بیدارشد باهمین ترکیب میارمش رو فرم…
اومدم و روبه روش نشستم.یکم با فنجون بازی بازی کردم و همونطور که میچرخوندمش گفتم:
-از مطب باهام تماس گرفتن
-خب!؟
-فردا عصر باید برم اونجا و مدارکم رو تحویل بدم.ظاهرا کارای تعمیر کلینیک تموم شده و فردا عصرهم کار من تقریبا شروع ..
پگاه هیجان زده گفت:
-خب اینکه عالیه دختر!
سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره…ولی…تمام وسایل و مدارکم خونه ی نوشین.. نمیخواستم برم اونجا که بازمهرداد رو ببینم و سوسه ام بکنه بمونم اونجا.دلم میخواست چند روزی پیشش نباشم تا عادت کنه به نداشتن و ندیدنم….و حتی خودمم عادت کنم
اون دیگه حالا همه چیز منو میدونست همه چیز رو…
درواقع چیزایی که هیچوقت جرات نکرده بودم با سهند که روح دومم بود درمیون بزارم حالا اون کاملا ازهمشون باخبر بود.منتظر حرفهاش بودم که خوشبختانه بهشون خاتمه داد و
با صدای آرومی گفت:
-مهرداد مگه صبح کارخونه اش نیست!؟
-آره هست
-پس صبح که مهرداد نیست بدو وبرای چند روزی که میخوای اینجا باشی وسیله های ضروریتو بیار…مثلا همون مدارکتو چون لباس رو نمیشه گفت ضروری…من کلی لباس دارم که هنوز مارکشون روهم نکندم بعد دوباره برگرد اینجا
پیشنهاد خوب پگاه منو مجاب کرد این بهترین کار ممکن تو اون شرایط.یعنی دیگه اصلا نیازی نبود راجب بهش فکر کنم برای همین گفتم:
-پس من صبح میرم اونجا…
-باشه عزیزم…
-گیسو تا کی میمونه!؟
یه تیکه از کیک رو دهنش گذاشت و همونطور که از خوردنش لذت میبرد گفت:
-نمیدونم مشکلش حل نمیشه مگر اینوپکه به خانواده اش بگه
من بجای اون وحشت کردمو گفتم:
-وای نه اگه خانوادش بفهمن چی!؟
پگاه لبخند زد و تیکه ی بعدی کیک رو گذاشت دهنش..
از حالت چشمها و نگاهش مشخص یود خیلی چیزا راجب گیسو میدونه که میگه خانواده اش بفهمن بهتر….
#پارت_۲۶۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
از حالت چشمها و نگاهش مشخص بود خیلی چیزا راجب گیسو میدونه که میگه خانواده اش بفهمن بهتر برای همین کنجکاوانه پرسیدم:
-چرا همچین چیزی میگی!؟
سرش رو یکم آورد جلو و خیلی آروم و پچ پچ کنان گفت:
-چون خانواده ی گیسو نه سنتی ان نه مذهبی…پدر و مادرش از این مدل پدر و مادران که اصلا به همچین چیزی اهمیت نمیدن و یه جورایی اینجور چیزا کاملا براشون عادیه…بزار سلیس و ساوده بگم برات.اینا به شخمشونم نیست دخترشون حامله اس…
متحیر ار این توصیفات گفتم:
-شوخی که نمیکنی!؟
چپ چپ نگاهم کرد:
-قیافه ی من شبیه کسیه که میخواد شوخی بکنه!؟؟؟ این که اصلا چیز عجیبی نیست…خیلی خانواده ها همینطورن..مثل خانواده ی شایسته که میدونن دخترشون…ببخشید که اینو میگم ولی میدونن دخترشون دوست دختر داره اما بک درصد هم براشون اهمیت نداره…همشون کاملا درجریانن
شدت تعجیم بیشتر شد.دستامو بالا و پایین کردم و گفتم:
-بیخیال گیسو…جوری حرف میزنی انگار ساکن لس آنجلسیم…
کاملا جدی گفت:
-تو ندیدی بهار…و چون ندیدی باورش برات سخت ولی واقعا همچین موردایی وجود داره…شایسته دوست دختر داره حتی یه مدتم باهم زندگی میکردن…خود گیسو… سه ماه با فرهام همخونه بوده…قبلا فرهام با صدتا پسربود هرهفته یکی..عرفان یکی از این پسرایی که همیشه تو اکیپ تفریحیمون بود گی هست وداره با دوست پسرش زندگی میکنه…این چیزا تو ایران هست بهار.. مثل تو که داری با کسی ارتباط برقرار میکنی که زن داره..یا من که با آرتین زندگی میکنم و یه ازدواج سفید بینمون برقرارا…
تصورت از ایران چیه!؟؟؟ زیر اسمون این شهر خیلی اتفاقا داره میفته
خدایا! باورم نمیشد تو ایران خودمون همچین خانواده های آزادی وجود داشته باشن..خانواده ای که براش اهمیت نداشته باشه پسرش دوست پسر داره یا دخترش دوست دختر…
و خیلی چیزای دیگه مثل مورداهایی که پگاه یکی یکی نام میبرد.
از فکر بیرون اومدم و پرسیدم:
-پس ناراحتی گیسو از بابت چیه!؟؟ هان!؟ چرا گریه میکرد وقتی میدونه بقول تو ذره ای این مسئله برای خانواده اش اهمیت نداره…
پگاه باز پچ پچ کنان جوابم رو داد تا رفع کنجکاوی کنه:
-گیسو خودش کرم داره…فکر میکنی نمیتونست جلو خودش رو بگیره حامله نشه !؟؟ ک نکن میدونسته بارداره اما مخفیش نگه داشت دلیلشم اینه که حتی شده با بچه، خودش رو بچسبونه به فرهام…فرهام یه اقا زاده ی کله گنده اس که کلی ملک و املاک تو کشورای خارجه داره…خرشون چنان میره که ترمز نداره…
پوزخند زدم.چه عجیب!ما از چیزایی ترس و وحشت داشتیم که برای بعضی ها اصلا اهمیتی نداشت.
پوزخند زدم:
-فکر کن…مثل گیسو پولدار باشی اما…مسخره است
-دیگه دیگه….هستن همچین موردایی..
خیلی آروم از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-من میرم بخوابم برای خودم جاپهن کروم کنار تخت تو هم رو تخت بخواب.تو که فکر نکنم فعلا بخوای بخوابی درست!؟
لبخند دندون نمایی زد ولوس گفت:
-نه میخوام با آرتین تلفنی صحبت کنم دلم براش تنگیده
میدونستم میخواد همچین کاری کنه برای همین لب زدم:
-پس شب بخیر!
-شب بخیر عشقم!
~~~~~~~~
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.قبل از اینکه اون صدا بقیه روهم بیدار کنه فورا خاموشش کردم ک نگاهی به پگاه انداختم.
تو خواب مشت بود.
پتورو کنار زدم و از جا بلند شدم.
اول رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتم روشستم و مسواک زدم و بعد برگشتم توی اتاق.
برای اینکه پگاه بیدار نشه لباسهام رو آوردم تو هال پوشیدم و بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر از خونه زدم بیرون…
باید می رفتم خونه مدارکم رو برمیداشتم چون عصر باید مطب حاضر میشدم و همچی رو به منشی دکتر تحویل می دادم .
خسته سرم رو به آسانسور تکیه دادم و دعا کردم وقتی میرم اونجا نه نوشین باشه و نه حتی مهرداد.
البته ظاهرا نوشین از وقتی فهمیده بود بار شیشه داره خیلی کمتر مطب می رفت…
مشکل اصلی من اما مهرداد بود.
شاید اگه خونه باشه و منو ببینه دوباره با اون زبون چرم و نرمش راضیم بکنه برگردم درحالی که اصلا دلم نمیخواست….
من میخواستم تمرین دوری و دوستی بکنم ولو اگر اون نخواد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.