رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 39 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 39

 

 

 

#پارت_۳۹۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

چقدر بیزار بودم از حس ترس.و فکر کنم حق با اون بود.می رفتم خونه ی خودم تا صبح باید از ترس می لرزیدم واسه همین شماره ی پگاه رو گرفتم بلکه اون بیاد پیشم.

تا الان که مدام اصرار داشتم جدا بشم و تو خونه ای زندگی کنم که خودم اجاره اش رو پرداخت کنم و دور باشم هز مهرداد و نوشین اما حالا که اینکارو کردم هرشب ترس از تنهایی و تاریکی و …داشتم.

تماس رفت روی پیغامگیر و صدای ضبط شده اما شاد پگاه توگوشهام پبچید:

 

“سلااااااام….اگه پیغامی دارید بزارید من…”

 

تماس رو قطع کردم و دیگه حتی به اون صدای از پیش ضبط شده هم گوش نکردم.میتونستم با اطمینان کامل بگم پگاه احتمالا الان با آرتین اینور اونور درحال گشت و گذاز…

کارهرشبشون بود.

هر شب تاصبح یه جا بودن و اصلا واسه همین بود بیشتر وقتها رو کلاسها خوابش میومد

فرزین که خودش هم صدا رو شنیده بود گفت:

 

-جواب نداد نه!

 

تلفن همراهمو پرت کردم تو کیف و جواب دادم:

 

 

-نه.مهم نیست…میرم خونه.بالاخره که چی.نمیتونم هرشب پگاه رو بیارم پیش خودم یا هی از اونجا درفرار باشم که مبادا جنی چیزی بیاد سراغم…

 

 

نگاهی به دستهام انداخت و با مهربونی گفت:

 

 

-اگه میترسی راهش مقابله با ترس درست.اما وقتی میتونی بیای خونه ی من دیگه چرا تنهایی سر کنی! امشب میریم خونه ی من فرداشب رو با دوستت پگاه هماهنگ کن!

 

مردد گفتم:

 

-ولی آخه…

 

بی هوا پرید وسط کلامم که احتمالا براش تکراری هم بود و گفت:

 

-خیلی خوشگل شدن…

 

 

سرمو خم کردم و بهشون نگاهی انداختم و باخنده های ی آروم گفتم:

 

-آره.فکر کنم دیگه دلم نیاد دستامو بشورم .حموم هم نمیرم کمرنگ نشن!

 

 

اونم خندید و حتی شروع کرد پیشنهاددادن که تا وقتی رو دستمن بهتره جهت فیس و افاده گری هی دستمو جلو لبهام بگیرم یا تکونشون بدم و …

اون میگفت و من میخندیدم.میگفت تا باورم بشه اگه از اول بجای مهرداد حاتمی سرراهم قرار گرفته بود هرگز زندگیم اینطوری درهم برهم نمیشد.هرگز !

 

درو برام باز کرد و کناررفت و بعدهم خیلی محترمانه گفت:

 

 

-بفرمایید داخل بهار خانم!

 

 

از کنارش رد شدم و رفتم داخل .این دومین باری بود من اینجا میومدم و ظاهرا همچنان خانواده اش نبودن.

خستمه ام بود و دلم میخواست یه راست برم سراغ جایی که بشه سر رو بالش گذاشت.

کیف و پالتوش رو یه گوشه گذاشت و پرسید:

 

 

-چیزی میخوری برات بیارم!؟

 

 

سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم و مقنعه و مانتوم رو از تن درآوردم.قرار بود فقط بریم ناهار اما بعدش پیاده روی هم به قرارمون اضاف شد و همینطور خوردن کباب و گشت و گذار تو پارک و…

حالا هم که ساعت یازده شب بود .

کاناپه ی راحتی طوسی رنگ که دست کم از تخت خواب نداشتن کنار شومینه بود.

روی یکیشون دراز کشیدم و پاهامو رو به آتیش گرفتم تا جون بگیرن و داغ بشن…

حس میکردم زمستون دلگیر خصوصا غروبهاش واسه همین خوشحال بودم از رفتنش…

از اینکه قرار بود کم کم جاش رو به بهار بده….

فرزین هم چراغ رو خاموش کرد و اومد روی یکی از همون مبلهای راحتی دراز کشید.

با چشمهای بسته پرسیدم:

 

 

-فرزین…

 

 

نمیدونم چشمهای اونم بسته بود یا نه اما درهرصورت با عشق جواب داد:

 

-جانم!؟

 

انگشتای پام رو خیلی آروم تکون دادم و پرسیدم:

 

 

-بنظر تو من دختر بدی ام شب اومدم خونه ات…!؟

 

 

-به نظر تو چی!؟من مرد بدی ام تورو دعوت کردم خونه ام !؟

 

 

خندیدم و سرمو تکون دادم.دستشو به سمتم دراز کرد و پشت دستمو آروم آردم ندازش کرد و گفت:

 

 

-از نظر من بد اون پزشکیه که واسه خاطر پول پزشک شده و اگه بیمارش پول نداشته باشه دوا درمونش نمیکنه…بد اون مردیه که زنشو کتک میزنه…بد اون پدریه که سر دخترشو میبره و عین خیالشم نیست…بد اون پسر با دختریه که با نیت کثیفی یه آدم عاشق خودشون میکنن. .بد اون رئیس جمهوریه که با بی تدبیریش مردمشو تو فقر غرق میکنه….ما که بد نیستیم…

 

 

چقدر خوب حرف میزد.آدم از خودش دیگه متنفر نمیشد و حتی برعکس….حس خوبی پیدا میکرد.

دستشو توی دستم گرفتم و به پهلو چرخیدم.

تو همون تاریکی زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-فرزین…یه روز اگه هر اتفاقی افتاد…اگه هرچی که راجبم شنیدی حتی اگه ازم متنفر شدی بدون خیلی دوست داشتم …از ته قلبم و با تمام وجودم….

 

 

اینو گفتم و یکم خودم رو به سمتش کشیدم و سرمو گذاشتم رو سینه اش ..

دستش دور کمرم حلقه شد و شروع به نوازش کردنم کرد و گفت:

 

 

-یادم میمونه …

 

#پارت_۳۹۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

اون خواب بود اما من بیدار .بهش خیره شدم و بیشتر تاسف خوردم از اینکه چرا نباید جرات در میون گذاشتن پیشنهادش رو با خانوه ه ام داشته باشم اونم صرفا به این خاطر که ممکنه مهرداد کنفیکون راه بندازه.

مهردادی که خودش زن داشت بچه داشت زندگی داشت اما حاضر نبود من هم اینهارو داشته باشم.

و من اگه واقعا میدونستم خطری از این بابت خودم و فرزین رو تهدید نمیکنه چه بسا حتی تا الان هم ازش بچه هم داشتم!

دستمو سمت صورتش دراز کردم.

من همیشه میدونستم دوستم داره اما هیچوقت توان پاسخگویی به احساساتش رو نداشتم.حتی تا اونجایی که تونستم سعی کردم کم محلی بکنم تا شاید پا پس بکشه ولی نشد.

نشد چون اون عقب نشینی نکرد و با صبر و عشق و جنتلمنی در انتظارم موند!

حالا هم که گیر کرده بودم وسط یه داستان پیچ در پیچ.

هم دوستش داشتم و هم نمیتونستم خواستگاری کردنش ازخودم رو با کسی درمیون بزارم!

انگشتم که به پلکهاش خورد خیلی آروم چشماشو باز کرد.

لبخند زدم بدون اینکه چیزی بگم.

تکونی خورد و بعد باصدایی که یه کوچولو بمتر و خوابالوتر شده بود پرسید:

 

 

-منصفانه است!؟ که بزاری من بخوابم بعد تماشا کنی! پس من چی!؟

 

 

چرا داشتم باهاش خاطره سازی میکردم؟ چرا من آدم بشو نبودم؟ چرا یک درصد احتمال نمیدادم با نزدیک شدن به اون فقط دارم براش خطر آفرینی میکنم.

اگه مهرداد بفهمه خیلی وقت با فرزین صمیمی شدم و اون اسلحه لعنتیشو برداره و بیاد سراغش و یه بلایی سرش بیارچی؟ بعدا من چطور میتونم خودم رو بابت این موضوع ببخشم!؟

دستمو روی موهاش کشیدم و پرسیدم:

 

 

-همیشه بجای صبح بخیر گفتن اول سوال میپرسی!؟

 

 

تو گلو خندید و بعد تو همون حالت دراز کش ، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

 

 

-شما به بزرگی خودت ببخشی! کی بیدار شدی!؟

 

 

نیم خیز شدم.میدونستم باید بره بیمارستان.برای همین صبحانه اش رو آماده کرده بودم از قبل و فقط منتظر بودم از خواب بیدار بشه تا باهم بخوریم.بلند شدم و گفتم:

 

 

-شاید یه ساعت!

 

اونم بلند شد.دستهاشو بالا برد و چند حرکت ورزشی انجام داد و بعدهم خمیازه ای کشید و گفت:

 

 

-چه زود بیدار شدی! نکنه اصلا نتونستی بخوابی!؟

 

 

نفسی از آسودگی خیالم کشیدم و بعد جواب دادم:

 

 

-اتفاقا تو این مدت اخیر اصلا خوابی به راحتی دیشب نداشتم.خیلی خوب بود.خیلی….فقط زودتر بیدار شدم همین! حالا بلند شو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخوریم! تو باید بری بیمارشتان و منم دانشگاه!

 

 

چشمی گفت و بلند شد.اون راه افتاد سمت سرویس بهداشتی و منم سمت آشپزخونه .

پشت میز نشستم و منتظرش موندم.برای هردومون چایی داغ ریختم تو لیوان.

یه قاشق برداشتم و چایی رو هم زدم که بالاخره اومد.

یه لبخند روی صورت پژمرده ام نشوندم تا پی به احوالات آشفته ام نبره .رو به روم نشست و گفت:

 

 

-کلاس داری امروز !؟

 

براش یه لقمه ی نون و پنیر گردو واسش گرفتم و بعداز اینکه به سمتش گرفتم و جواب دادم:

 

 

-آره.تا ظهر کلاس دارم بعدازظهر که میرم کلینیک.

 

 

لقمه رو ازم گرفت وبا کمی نگرانی پرسید:

 

 

-شب رو چیکار میکنی!؟ میخوای با همین ترس و لرزی که دیشب ازت دیدم سر بکنی!؟

 

 

نگرانیش برام ارزشمند بود.بوی ریا نمیداد.حتی یک درصد احساس نکردم اون ممکنه آب زیرکا باشه یا بعدا بخواد یه مهرداد از درونش بیرون بیاد.

اون هیچوقت حتی خواسته ی غیرمعقول و بد هم از من نداشت.لبخند زدم تا وانمود کنم ترسی تو وجودم نیست و بعدهم گفتم:

 

 

-نترس! دیروز بارون بود الان هوا آفتابی!حال من هم خوب خوب…شایدم پگاه اومد پیشم.نیاد هم مهم نیست.نمیترسم

 

 

اینبار اون بود که واسه من لقمه گرفت و با عشق اونو به دستم داد و گفت:

 

 

-غلبه برترس خیلی مهم.اما عدم موفقیت تو این یه مورد و دست و پنجه نرم کردن هم چندان حس خوشایندی نیست پس اگه امکانش بود حتما بگو پگاه بیاد پیشت…

 

 

دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم.این ترم جز دو واجد دیگه باهاش درس نداشتم واسه همین خیلی تو دانشگاه نمیدیدمش.لقمه ام رو جدیدم وگفتم:

 

 

-فرزین کاش این ترم بیشتر واحد برمیداشتی.هیشکی تو نمیشه!

 

خندید و گفت:

 

-دلتو صابون نزن.به خیالت بهت نمره میدم!؟ نمره بیشتر که نمیدم هیچ کمترم میدم!

 

 

آهسته خندیدم و گفتم:

 

 

-جدی میگم فرزین…با اینکه استادای این ترم همه انصافا عالی هستن ولی خدایی هیشکی تو نمیشه…

 

 

یکم از چاییش رو با لقمه ی نون و پنیرش چشید و بد گفت:

 

 

-نمیشد عزیزم.نمی رسیدم.هم مطب باشم هم بیمارستان سخت میشه…اوناهم اصرار داشتن ولی خب نمیتونستم هماهنگ کنم!

 

 

پکر نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی فهم ودرک تکون دادم.

گمونم درست میگفت.

وقتی براش نمی موند که بخواد باما درس برداره…

 

#پارت_۳۹۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پکر نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی فهم ودرک تکون دادم.گمونم درست میگفت.

وقتی براش نمی موند که بخواد باما درس برداره و چقدر حیف بود.

این فقط نظر من نبود.اون توی دانشگاه محبوبترین استاد بین بقیه ی اساتید بود و همه براش احترام خیلی خلصی قائل بودن حتی اونایی که اصلا باهاش واحد برنداشتن!

قاشق رو بازم توی لیوان چرخوندم که گفت:

 

 

-بهار! فکر کنم باید یه چیزی رو بهت بگم !؟

 

 

هر وقت فرزین منو اینجوری صدا میزد و با این لحن باهام صحبت میکرد بند دلم پاره میشد و باخودم میگفت نکنه خبری شده!؟

نکنه مهرداد متوجه ارتباطمون شده و حالا به یه طریقی سعی داره زهر خودشو بریزه و از یه جایی یه جورایی به روش کثیف خودش خبری علیه من بهش رسونده باشه…نفسم تو سیمه حبس شد و باصدای خفه ای گفتم:

 

-چی!؟

 

دست از خوردن صبحانه کشید و گفت:

 

 

-چندروز دیگه بابا و مامان میان تهرون.واسه یه مدت میمونن احتمالا بعدش هم برمیگردن البته شایدهم برنگشتن بستگی به حال ریه ی بابا داره! بهار ای کاش…ای کاش صحبت میکردی با خانواده ات تا…

 

 

مکث کرد.و خیره به منی که بی حرکت نشسته بودم رو به روش و فقط بهش گوش میدادم و تماشاش میکردم و خبر نداشت چه زندگی پشت پرده ای دارم گفت:

 

 

-میدونی چیه بهار…من واقعا آدم کم تحملی نبودم و نیستم.واقعا شوق تشکیل خونواده باتو دارم…من سی سالگی رو رد کردم و رسیدم به سی و چند سالگی .وقتی توهم ازش عبور کنی متوجه میشی دیگه شوق و ذوق خیلی چیزا رو نداری…تنددرو نیستی …حتی نشاط سابق رو نداری و یه جورایی میشی اون مَن آروم و بیتفاوت و ریلکست.ولی واقعا در مورد تو نمیتونم همچین آدمی باشم .دلم میخواد زودتر باهم ازدواج کنیم! زودتر بریم زیر یه سقف و حتی بچه دار بشیم…

 

 

دروغ نبود اگه میگفتم منم دلم میخواست و حتی خیلی بیشتر از اون برای باهم بودن و حتی ازدواج اشتیاق و هیجان و عجله داشتم.

اون باخبر نبود زندگی من یه نیمه ی پنهان داره!

دست از صبحونه خوردن کشیدم و گفتم:

 

 

-فرزین منم خیلی دوست دارم ولی شرایط خانواده ی من فعلا خوب نیست.دلم نمیخواد مادرموتحت فشار بزارم …دوست دارم این موضوع رو وقتی اوضاع هممون بهتره بهش بگم!

 

 

و بعد برای اینکه صحبت در این مورد رو بیشتر از این ادامه ندیم بلند شدم و گفتم:

 

 

-من آماده بشم.ساعت نه کلاس دارم…

 

نفس عمیقی کشید و به سختی یه لبخند تحویلم داد تا به من بفهمونه ناراحت نشده و نمیخواد بهم سخت بگیره که این هم بار از خوبی زیادش بود.

آماده شدنمون هماهنگ شد باهم.

از خونه که زدیم بیردن خودش در ماشین رو باز کرد و گفت:

 

-بفرمایید خانوم گل!

 

دور از ماشین ایستادم و برای اینکه مزاحم کار و بارش نشم گفتم:

 

-نه فرزین! من خودم میرم نمیخوام مزاحمت بشم!

 

 

گردن کج کرد و گفت:

 

 

-برووو بابا ! مزاحم چیه! این حرفها کردم !؟ شما تاج سری…مراحمی…شما اون همنشینی هستی که همه آرزوشو دارن…بیا تا یه جایی میرسونمت.

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-خب خب ! نمیخواد عین این مامانایی که فقط خودشون تعریف بچه هاشون رو میدن ازم تعریف کنی !

 

 

اون خندید و من کنارش نشستم.

یه آهنگ از محسن نامجو پلی کرد و حین رانندگی پرسید:

 

 

-راستی…همسر پسرعموت چیشد!؟ ازش خبر داری !؟

 

 

داشت از نیما صحبت میکرد.کسی که نه ازش خبر داشتم نه دوست داشتم خبر داشته باشم حتی دلم نمیخواست دیگه اینجا ببینمش واصلا نمیدونم مونده بودن تهران یا برگشتن شیراز.

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! اونقدرها صمیمی نیستیم که بخوایم باهم درارتباط باشیم!

 

 

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

 

 

-عه که اینطور ! سقط غیر بهداشتی و غیر اصولی زنش آسیب شدیدی بهش زد….یه چندروزی هم باید بستری میشد که نمیدونم خانمه قبول کرد یا نه آخه موافق نبود !

امیدوارم بعضی از آدمها دست از گرفتن جون جنینهاشون بردارن و اینو بپذیرن یه جنین حکم یه انسان رو داره و سقط کردنش در واقع همون قتل عمد

میخوای موزیک رو عوض کنم !؟

 

 

از فکر نیما و رویا بیرون اومدم و چون دقیقا ذهنم پی اونا بود گمون کرد حالم گرفته شد که همچین سوالی پرسید با اینحال تند تند گفتم:

 

 

-نه نه! منم نامجو دوست دارم…بزار بخونه

 

 

لبخند زد و یه چشم گفت.

تا یه جایی از مسیر منو رسوند و بعد به خواهش خودم یه خیابون پایینتر پیاده ام کرد.

من اونقدر برای فرزین احترام و عشق قائل بودم که اصلا دلم نمیخواست خطری تهدیدش کنه.

پیاده شدم و با بستن در دستمو واسش تکون دادم و گفتم:

 

 

-مرسی که منو تا اینجا رسوندی!

 

 

چشمامو باز و بسته کرد و گفت:

 

 

-مرسی که اجازه دادی برسونمت!

 

 

از ماشینش فاصله گرفتم و کناررفتم تا زودتر بتونه بره و به زندگیش برسه….

 

#پارت_۳۹۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

یه چشمم به استاد بود و یه چشمم به پگاهی که انگار هزار سال بود خواب به چشمش نیومد.

سرش رو گذاشته بود رو دسته صندلی و منم گذاشته بود بپای خودش مبادا استاد بفهمه خواب و همینش مونده بود و خر و پف راه بندازه!

مدادو لای انگشتام تکون دادم و وقتی استاد با گفتن یه خسته نباشید اعلام کرد میتونیم بریم نفس راحتی کشیدمو مداد رو لای کتاب گذاشتم و زل زدم به پگاه.

از درس و دانشگاه فراری شده بود و مشخص نبود شبارو کجا میگذرونه که صبحا اینجوری لش میشه رو صندلی!

کلاس که خالی شد تکونش دادم و گفتم:

 

-پگاه ! پگاه جان ظهر شد نمیخوای بیدار بشی؟! پگاه… وقت ناهاره هااا…

 

اونقدرصداش زدم تا بالاخره پلکهاشو ازهم باز کرد و سرش رو بلند.

تکون آرومی به بدنش داد و گفت:

 

-تموم شد!؟

 

بجای جواب دادن به سوالش که جوابش کاملا مشخص بود گفتم:

 

-بیچاره اونی که تب کند پرستارش توباشی! میشه لطفا بفرمایی هدفت از دانشگاه اومدن چیه؟ پگاه اینجوری پیش بری واحدارو میفتیااا….چیزی یاد نمیگیری اصلا!

 

انگشتاشو توهم قفل کرد و با فاصله دادن دستهاش از بدنش کش و قوسی به تنش داد و گفت:

 

 

-گور بابای درس و دانشگاه و شغل و آینده و همچی…

 

بلند شدم و وسایلم رو یکی یکی یکی جمع کردم چون اصلا دلم نمیخواست دیر به سلف برسم و ناهار امروزو از دست بدم و همزمان پرسیدم:

 

 

-عجب! پس گورباباشون! حالا تو هی شبونه برو با آرتین این مهمونی و اون مهمونی و اندرزگو دوردور کردن ببینم تهش چی میشه!

 

 

خوابالود تر از اونی بود که بتونه وسایلشو جمع کنه پس خودم اینکارو براش کردم و حتی دستم گرفتم که بلند بشه.

کاملا مشخص بود دیشب یه سری به آب شنگولی های ته انبارشونم زده.درست به آدمای مست شباهت داشت در اون حد.

از در که بیرون رفتیم یکم به خودش اومد و گفت:

 

 

-آرتین!؟ دور دور تو اندرزگو ؟ نه بایا از این خبرا نیست…دو سه هفته اس خونه ی خودمنم…

 

 

کیقشو روی دوشش انداختم و گفتم:

 

-چه عجب تو بالاخره خونه ی خودتون هم رفتی

 

دپرس و غمگین کف دستشو رو حفاظ آهنی پله کشید و بعداز زندن یه پوزخند گفت:

 

 

-خونه ی ما عین جهنم.تازه شاید تو جهنم یه تایمی واسه استراحت بدن اما اینجا اصلا و ابدا خبری نیست…یه بند درحال دعوان…بحث و بگو مگو و… دیشب تا صبح سرهم داد و هوار میکشیدن واقعا خسته ام کردن آرتین هم که شده قوز بالای قوز! اونقدر غرق شده تو کار و پول درآوردن که اصلا من یادش رفتم…وقتی که باید باشه نیستش لامصب…

 

 

اصلا فکر نمیکردم ماجرا این باشه.دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:

 

 

-همچی درست میشه…بقول شاعر چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند!

 

 

باهمدیگه رفتیم سلف.اون یه جا پشت میز نشست و من رفتم غذا بگیرم.تو راه تلفتم زنگ خورد.خانم یگانه بود ای همین فورا جواب دادم.سلام کرد و بعداز کمی من من گفت امروز لازم نیست برم کلینیک وقتی هم که دلیلش رو پرسیدم یه سری جواب گنگ و نامشخص بهم داد.

خیلی برام عجیب بود این موضوع.

البته به نفعم بود که نرم چون استراحت میکردم اینجوری و به درسهام نی رسیدم ولی خب واقعا ذهنمو به خودش نشغول کرده بود.

غذاهارو گرفتم و رفتم پیش پگاه…

عصبی که میشد بیشتر میخورد اینبار هم دو لپی مشغول خوردن شد و همزمان با دهن پر از منی که غرق فکر بودم پرسید:

 

 

-چیه؟ چرا یهو رفتی تو لک !

 

بطری آب معدنی رو گذاشتم کنار ظرف فلزی و جواب دادم:

 

-خانم یگانه باهام تماس گرفت

گفت لازم نیست برم کلینیک امروز…

 

 

ریلکس گفت:

 

 

-خب چه بهتر! نرو…بشین خونه استراحت کن…چمیدونم مثل همیشه خرخونی کن…این کجاش عجیب!

 

 

سرم رو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-میدونی…وقتی ازش پرسیدم چرا مگه چیزی شده خودشم نمیدونست چه جوابی بده …هی میگفت تعمیرات داره کلینیک ولی بعید بدونم…اونجا کاملا مدرن!

 

 

از اونجا که میدونست من اولین ایرانی ای هستم که هیچ گونه علاقه ای به ته دیگ ندارم اونو از توی بشقاب غذام برداشت و گفت:

 

 

-بیخیال بابا چه بهتر اصلا! حالا یه روز نری که آسمون زمین نمیاد!بیخودی حساس شدی…دروغ که نداره بگه یارو

 

 

نمیدونم …شایدهم حق با پگاه بود و من زیادی حساس شده بودم رو همچین مورد ساده ای.در هرصورت از فکر بیرون اومدم و گفتم:

 

 

-ببین…هر وقت دوست داشتی بیاخونه ی من…هر وقت و هرزمان! صبح شب وقت نیمه وقت…رو من حساب کن!

 

 

با بغض لبخند زد و گفت:

 

 

-خداروشکر که دارمت!

 

:

#پارت_۳۹۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

همزمان که پله هارو بالا میرفتم دست بردم توی کیف و به دنبال کلید گشتم.

گرچه امروز خانم یگانه خیلی عجیب رفتار کرد اما خوبی نرفتن سرکار این بود که دیگه نیازی نبود وقتی موقع برگشتن از سر کار زنگ بزنم بیرون غذا و یافست عود سفارش بدم.

لااقل یه امروز میتونستم چندساعت بشینم و به درسهام برسم و بعدهم یه چیز درست و حسابی برای خودم درست کنم.

تا دست کلید رو پیدا کردم تو مشت گرفتمش و خوشحال از پیدا کردنش بیرونش آوردم اما همون موقع اون لبخند رو لبم ماسید چون چشمم افتاد به مهردادی که کنار در خونه،دست در جیب شونه اش رو تکیه داده بود به دیوار و منو تماشا میکرد.

ماتم برده بود چون اصلا تصورشم نیمکردم بعد اینهمه مدت بخواد سرو کله اش پیدا بشه اونم اینجا….

بعداز یه سکوت طولانی پرسیدم:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی مهرداد!؟

 

 

لبخند تلخی زد. تفاوتی با مهردادی که آخرین بار دیده بودم ندیدم.تروتمیز…اتو کشیده…مرتب …منظم…

براندارم کرد و گفت:

 

 

-فکر کردم اگه بعداز اینهمه مدت منو ببینی ذوق میکنی و خوشحال میشی نه اینکه همچین قیافه ای به خودت بگیری و بپرسی اینجا چیکار میکنم!

 

 

دو سه پله باقیمونده رو هم بالا رفتم و بعد آروم اما عصبی گفتم:

 

 

-نباید اینجا میومدی مهرداد نباید.منو میندازی تودردسر.واسم حرف درست میشه!

 

 

تکیه از دیوار برداشت و گفت:

 

-پس زودتر در خونه ات رو باز کن بریم داخل!

 

پس نیومده بود که فقط یه عرض اندامی بکنه وبعدهم بره.اومد که بمونه.در هر صورت صلاح نبود زیاد اونجا نگهش دارم .فورا درو باز کردم و رفتم داخل.

پشت سرم اومد و درو بست.از همون بدو ورود کنجکاوانه همه جای اون سوئییت کوچیک رو تماشا کرد و بعدهم گفت:

 

-از سرویس بهداشتی خونه ی منم کوچیکتر!

 

 

اینو درست میگفت.خونه ی اون مثل قصر بود.هفت اتاق خواب..13تا سرویس بهداشتی کلی فضای بیخودی و باخودی دیگه…دسته کلید و کیفمو گذاشتم رو اپن و به سمتش چرخیدم و گفتم:

 

-برای چی اومدی اینجا!؟

 

درحالی که قدم زنان اطراف رو نگاه میورد نگاهی بهم انداخت و بعد نشست روی مبل و پرسید:

 

 

-نمیخوای یه چایی چیزی ای قهوه ای به من بدی!؟

 

 

من حتی دوست نداشتم اینجا بیاد چه برسه به اینکه سرفرصت بشینه و چایی و قهوه هم بنوشه.

کلافه نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن چایی شدم که پرسید:

 

-اجاره ی اینجارو چه جوری میدی!؟

 

قوطی چای خشک رو از کابینت بیرون آوردم و با لحنی سرد جواب دادم:

 

 

-کار میکنم تو کلینیک.حقوقم کفاف اجاره ی اینجارو میده!

 

 

آب که جوش خورد.چایی ساز رو خاموش کردم و آب داغ رو ریختم توی قوری. شیرینی و خرما و لیوان گذاشتم سینی و بعدهم رفتم سمتش.

وسایل رو گذاشتم روی میز و همونطور که براش چایی می ریختم گفتم:

 

-صاحبخونه میدونه که من تنهام.اینم میدونه که دانشجوام و کسی رو اینجا ندارم. ممکنه خونه رو ازم پس بگیره اگه بازم بیای اینجا…

 

بهم خیره شد بدون اینکه حتی پلک بزنه.انگار داشت به تلافی تمام روزایی که ازم دور بود تماشام میکرد.تمام روزایی که ندیده بودم.

لیوان چاییش رو مقابلش گذاشتم وگفتم:

 

 

-نوشین خوبه !؟

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-دارم کمکم حس میکنم تو این مدت روری فقط این من بودم که دلم واسه تو تنگ شده…آخه…جوری رفتار میکنی دارم مطمئن میشم ذره ای برات اهمیت ندارم و از ندیدنم نه تنها دلتنگ نشدی ، خیلی هم خوشحالی بودی انگار….الان هم که بجای پرسیدن حال خودم داری حال نوشین رو میپرسی!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و انگشتامو توهم قفل کردم.سرمو پایین انداختم و به این فکر کردم چطوری میتونم حرفهای دلمو بزنم.

لبهامو رو هم فشار دادم و بالاخره سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-من فکر میکنم بهتره من و تو دیگه حتی حال همدیگرو هم نپرسیم! تو داری پدر میشی…هیچ زنی دلش نمیخواد بچه ی پدرش، شوهرش، همراهش نیمه ی مثلا گمشده اش با یه کس دیگه باشه…

 

 

خندید.از اون خنده هایی که شبیه به یه رفتار هیستریک بود.سرش رو تکون داد و باخودش تکرار کرد:

 

 

-حال همو نپرس…حال همو نپرسیم…جالب شد! خب …حالا دیگه تقریبا مطمئن شدم تو واقعا منو تو این مدت فرامشو کردی و از ندیدنم خیلی ام خوشحالی….

 

 

دستمو بالا بردم و گفتم:

 

 

-نه نه…خواهش میکنم باز پیش خودت نبر و ندوز.من دارم از مصلحت حرف میزنم. از چیزی که بین من و تو مصلحت…نه تو میخوای زندگیت بهم بخوره نه من میخوام جلوی خودم و فامیل شرمند بشم پس راهش اینه …راهش اینه فراموش کنیم همدیگرو!

 

پاشو که روی پاش انداخته بود آهسته جنبوند و تکون داد و بعد با دست بهم اشاره کرد و گفت:

 

 

-تو دور شدی از من…تو هر وقت از من دور شدی دلسرد شدی…چه وقتی که به بهانه ی رفتن پیش پگاه یکی دو شب جیم میشدی چه الان که تا کار پیدا کردی فورا راهتو سوا کردی

 

 

کلافه سرمو تکون دادم.اون بازهم داشت برای قضاوت کردن رجوع میکرد به ذهن تاریک خودش ….

لیوانش رو ب

 

ه سمتش گرفتم و

 

گفتم:

 

 

-حس میکنم کم کم داری یکم حرف هایی غیر واقعی میزنی..بهتره چاییت رو بخوری!

 

 

خودم رو کنج مبل کشوندم و تکیه ام رو بهش دادم و عصبی وار بهش خیره شدم

 

#پارت_۳۹۶

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خودم رو کنج مبل کشوندم و تکیه ام رو بهش دادم و عصبی وار بهش خیره شدم.لب به چایی ای که براش درست کرده بودم نزد و فقط بیخودی فنجون رو میچرخوند. این حرکتش رو مخم بود واسه همین پرسیدم:

 

-نمیخوای چاییتو بخوری!؟

 

-شاید نه…

 

جوابش به دلم ننشست واسه همین باز پرسیدم:

 

-پس چرا گفتی واست درستش کنم..

 

-میخواستم یه بار دیگه تو رو تماشا کنم وقتی برام چایی دم‌میکنی…

 

 

پوزخند تلخی زدم.

دیگه این حرفهای رمانتیک واسم رنگ و بویی نداشتن.چنددقیقه ای بینمون سکوت بود تا وقتی که گفت:

 

 

-دیگه اینجا بودن و موندن بسه! برگرد خونه.میخوام اونجا باشی…

 

 

مهرداد جوری حرف میرد انگار تا به الان بیخودی و محض شوخی اونجا مونده بودم.این دیگه واقعا مسخره و خنده دار بود.

تکیه از پشتی مبل برداشتم و گفتم:

 

 

-مهرداد اینجا دیگه یه جورایی خونه ی من تا وقتی که درس کوفتیم تموم بشه و برگردم شهرم ..

 

پوزخند زد.دستشو از دور فنجون چایی برداشت و پرسید:

 

 

-چی!؟ برگردی!؟ تو هیچ جا برنمیگردی.تو حتی اگه درست هم تموم بشه همینجا میمونی…تو یکی از همین بیمارستانهای تهرون…

 

 

ازش ترسیدم.واقعا ترسیدم چون راجبم جوری حرف میزد که انگار عروسکش بودم.عروسکی که هرکاری دوست داشته باشه میتونه باهام انجام بده هرکاری…بهش خیره شدم و بعداز زدن یه لبخند از سر ناباوری پرسیدم؛

 

 

-شوخی میکنی آره!؟

 

 

سرش رو در آرامش به طرفین تکون داد و گفت:

 

 

-نه! ابدا…من خیلی هم جدی ام! میخوام برگردی خونه! اینجارو پس بده.بگو خسارت هم هرچقدر…

 

 

پریدم وسط حرفش و تقریبا داد زدم:

 

 

-من به خونه ی لعنتی تو نمیااااام…میفهمی؟ نمیام.مهرداد چرا این رابطه رو تمومش نمیکنی?چرا…چرا نمیخوای قبول کنی من و تو دیگه نباید ادامه اش بدیم…

 

 

خیلی یهویی و بی هوا فنجون روی میز رو برداشت و پرت کرد سمت دیوار.

صدای شکسته شدن و خرد شدنش تنم رو لرزوند.

عین یه درنده ی وحشی نفس نفس میرد و با نگاه های خیره اش منو میارسوند.

خودش رو کشید جلو و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-عوضی من دوست دارم چطور میتونی اینقدر راحت بزاریم کنار؟ تو اگه یه نفرو تو مایه های شوگر ددی میخواستی واسه چی دوست داشتنهامو جواب دادی!؟ هان واسه چی!؟

 

 

حرفهایی میزد که قلب آدمو به درد میاورد.

بدتر اینکه جوری رفتار میکرد که مطمئن شدم افتادم توی یه چاله که عمقش اصلا مشخص نیست.

سرمو با تاسف به حالش تکون دادم و گفتم:

 

 

-واقعا برات متاسفم اگه فکر کردی من به تو …به توی لعنتی که پیه خیلی چیرارو به خاطرت مالیدم به تنم فقط و فقط بخاطر اونی که تو کله ات هست پات موندم…که اگه اینطور فکر میکنی بهتره از همین حالا فراموش کنی اصلا بهاری وجود داره

 

بلندشدم و دستمو به سمت در دراز کردمو گفتم:

 

 

-از اینجا بروووو…همین حالاااا….و دیگه هیچوقت هم برنگرد!

 

 

به خودش اشاره کرد و درحالی که با تاسف براندازم میکرد گفت:

 

 

-داری منو میندازی بیرون؟اونهمه عشق وعلاقه کشک بود!؟ یه شبه فروکش شد؟

 

 

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .وقتش بود همه چیز برای همیشه تموم بشه.

بعداز چنددقیقه سکوت سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-مهرداد…من بعد از فارغ التحصیلی اینجا نمی مونم.من برمیگردم پیش خانواده ام.پیش مادرم پیش برادرم..مهرداد تو…تو یه پسر مجرد نیستی…متوجهی؟ تو یه مرد متاهلی که زن داره و چند روز دیگه هم بچه دار میشه پس محض رضای خدا دست هز سر من بردار…این رابطه بی سرانجام.من…دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم و همین حالا یکبار برای همیشه میگم از این لحظه به بعددیگه هیچی بین من و تو وجود نداره..شماره ام رو حذف کن و دیگه هیچوقت سرراهم قرار نگیر.هیچوقت!

 

ماتش برد.بهم خیره شد و بعداز سکوتی طولانی پرسید:

 

-پس میخوای کات کنی!

 

 

خیلی جدی و پر تحکم جواب دادم:

 

 

-آره…تمام…همه چیز بین من و تو واسه همیشه تموم! منو واسه همیشه فراموش کن چون من اینکارو کردم. میخوام یه زندگی نرمال داشته باشم…پس برو…

 

سرشو آهسته تکون داد و خیلی آروم لب زد:

 

-تو نمیتونی اینکارو بکنی!

 

آب دهنمو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم:

 

-میخوام یه زندگی بی دردسر داشته باشم و این با تومیسر نیست واسم…

فراموشم کن چون فراموشت کردم و میخوام از این به بعد راحت و آسوده زندگی کنم.

با کسی که فقط با من نه اونی که زن و بچه داره…لطفا….از اینجا….برو !

 

 

واسه دقایقی طولانی یکجا ایستاده بود و فقط تماشام میکرد.انتظار هر رفتار و برخوردی رو ازش داشتم اما دیگه خیالم راحت شد.

حس سبکی داشتم از زدن حرفهام.

حرفهایی که تا پیش از این جرات بیانشون رو نداشتم.

پوزخند زد و بعد قدم زنان رفت سمت در.

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-مهرداد…دیگه هیچوقت سمت من نیا….تو قلب من جایی واسه تو نیست! راحت بزار واسه همیشه

 

 

نرسیده به در ایستاد و با برگردوندن سرش به سمتم گفت:

 

 

-یه چیزی رو یادت بمونه..این رابطه رو تو شروع نکردی

 

که تو بخوای تمومش کنی!

 

 

با زدن این حرف درو باز کرد و از خونه رفت بیرون…

 

#پارت_۳۹۷

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

با زدن این حرف درو باز کرد و از خونه رفت بیرون…

جمله ی معنی دارش مدام توی سرم اکو میشد و منو آشفته تر از قبل میکرد.

دویدم سمت در و خواستم درو پشت سرش ببندم که خیلی ناگهانی پاشو مابین در گذاشت و این اجازه رو نداد.

ترسیدم و عقب رفتم.

فکر کنم حتی خودش هم متوجه این حسم شد اما در هرصورت به روم نیاورد.درو با انگشتاش کنارزد و گفت:

 

 

-بهار…تو خودت میای سراغم.خودت با پای خودت…ولی اون موقع انتظار مهربونی از من نداشته باش…

 

 

زل زدم به چشمهای یخیش.به نگاه سردش.

اون خیلی وقت که پوست انداخته بود و با مهرداد روزهای اول تفاوت داشت.خیلی وقت…

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه مهرداد…من دیگه نمیخوام بیام سمتت.یعنی از اول هم راه و مسیری که داشتیم طی میکردیم غلط بود

 

 

پوزخند زد:

 

 

-الان متوجه شدی غلط ؟ که از من بالا رفتی و رسیدی به چیزی که میخواستی…

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-توزن و بچه داری…من نمیخوام دیگه به این رابطه ی بی سرانجام ادامه بدم…همه چیز واسه من تموم شده

 

 

بازم پوزخند زد و بعد انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و بازم با لحنی عجیب گفت:

 

 

-ولی تو میای! تو…بالاخره میای…

 

 

اینو گفت تا ولوله ای تو دل من به راه بیفته و بعد پاش رو از بین در برداشت و بالاخره رفت. بلافاصله بعداز رفتنش در رو

از داخل قفلش کردم و پیشونیم رو بهش تکیه دادم و زل زدم به زمین!

یه نفس راحت کشیدم چون حالا احساس سبکی بهم دست داده بود آخه حرفهایی رو زدم که هی واسه گفتنشون دست دست میکردم و تهش هم که می رسیدم به سکوت. اینبار اما تونستم اون حرفهایی رو بزنم که رو دلم تلنبار شده بود هرچند تهش یه سری حرف نامربوط و عجیب تحویلم داد اما مهم نبود. واقعا مهم نبود!

فقط امیدوارم ازم دست بکشه و بیخیالم بشه.ولم کنه به حال خودم و بیشتر از این رنجم نده….

تلفنم که زنگ خورد برگشتم همونجایی که نشسته بودم.برداشتنش و تا متوجه شدم و دیدم فرزین هست فورا جواب دادم و گفتم:

 

-جانم فرزین !؟

 

صدای آرومش که با ژلوفن هم برابری میکرد تو گوشهام پیچید و شد آب روی آتیش:

 

 

-خوبی عزیزم ؟

 

 

مشغول درآوردن لباسهام شدم و همزمان گفتم:

 

-آره خوبم…تو چی؟ خوبی!

 

 

-آره…به تو فکر میکنم بهتر هم میشم.زنگ زدم مطمئن بشم حالت خوب و نترسیدی!

 

 

لباسهام رو که از تن آوردم روی کاناپه دراز کشیدم.کوسن مبل رو گذاشتم زیر سرم و بعد جواب دادم:

 

 

-نه نترسیدم…نگران نباش!

 

 

-البته هواشناسی گفته بود امروز باد وبارونی در کار نیست.احتمالا شاید فردا باشه….

 

حتی نگرانی هاش هم به دل مینشست.پرسیدم:

 

 

-ناهار و شام داری!؟

 

 

خندید و گفت:

 

-تا وقتی بیرونبر هست جای نگرانی نیست.

 

 

آهسته و تو گلو خندیدم و این وسط مسخره بود اگه بگم بارها سعیمو کردم هرجور شده فرزین حاتمی رو از خودم دور نگه دارم اما نشد.

من کسی بودم که اون میخواست و اونم کسی بود که من میخواستم …

و در ظاهرا همه چیز عادی و معمولی بود.

من میتونستم به خانواده ام یعنی دایی و مامان بگم و یه قراره خواستگاری بزاریم اما….اما اما… این وسط من با مهرداد چه میکردم!؟

مهردادی که منتظر بود یه کاری کنم که کنفیکون راه بندازه ….که گردوخاک به پا کنه و زندگی رو به کامم تلخ بکنه!

سکدتم اونقدر طولانی شد که فرزین خودش گفت:

 

 

-الو…بهار….بیداری!؟

 

 

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

 

 

-آره بیدارم…اما دلم میخواد بخوابم!

 

پرسید:

 

-خب من قطع میکنم عزیزم تو استراحت بکن!

 

 

تند تند گفتم:

 

 

-نه نه…برام حرف بزن فرزین.صدای تو آروممم میکنه….حرف بزن خوابم بگیره!

 

 

خنیدید و گفت:

 

 

-چشم میشم مُسکنِت ولی بعدا باید حساب کنی…

 

 

لبخند عریضی زدم و پلکهامو روهم گذاشتم…

 

#پارت_۳۹۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه درحالی که دوشادوش من توی پیاده رو قدم برمیداشت جزوه هامو یکی یکی نگاه میکرد و تو سر خودش میزد و متاسف میگفت:

 

 

” وای وای وای…اصلا اینجوری که من میبینم فایده نداره …من رسما ریدم و متاسفانه آب عم قطع”

 

 

بهش تذکر دادم و گفتم:

 

 

-با ادبیاتت حال نمیکنم!

 

-منم با بچه مثبت بازیای تو…بهار من واقعا تر زدم.هیچی بلد نیستم…هیچ گهی نمیدونم…هیچ غلطی نمیتونم انجام بدم….

 

 

حواسم اصلا به اون نبود.چشم من پی تماسهایی بی سرانجامی بود که باخانم یگانه داشتم. نمیفهمیدم آخه چرا جواب تلفنهامو نمیداد! دبیلش چی بود که تو این پنج روز نخواست برم کلینیک!؟

پگاه با حرفش رشته ی افکارمو پاره کرد:

 

 

-اینکه من بشینم و شروع کنم نوشتن فایده نداره! از حوصله ی من خارج! باید جزوه های دست نویست رو باخودم ببرم کپی کنم! جز این راهی نمیبینم…

 

 

دوباره شماره ی خانم یگانه رو گرفتم.اینبار رد تماس داد.

شوکه شدم از اینکارش .چرا باید زد تماس بده اونم درحالی که قطعا سرش اونقدری نباید شلوغ باشه که یه الو بگه!

بِر و بر داشتم صفحه گوشی رو نگاه میکردم که یه پیاپ از طرفش برام اومد.فورا بازش کردم ومتنفش رو خوندم:

 

“سر فرصت مناسب باهات تماس میگیرم ”

 

 

این تقریبا دهمین پیامی بود که تو این چند روز ازش دریافت کرده بودم و هر ده تا هم دقیقا همین بود.

واقعا داشتم به شک و ظن میفتادم.یه جورایی سردرگم شدم که دلیل این رفتارها چی میتونه باشه!؟

پگاه تنه ای بهم زد و پرسید:

 

 

-گوشت یا من بچه زرنگ کلاس!؟ من عاجزم از نوشتن.باید جزوه هاتو ببرم کپی کنم…خداوکلیلی داستان چیه تو هم کار میکنی، هم بچه زرنگ کلاسی هم جزوه هات مرتبن هم همیشه همه چی رو بلدی هم خودت ناهار و شام درست میکنی بعد من فقط میخورم و میخوابم و میکنم و میگردم اما خسته ام !؟ چشمم ولی شور نیستاااا…ببرم این جزوه هارو…!؟

 

 

بدون اینکه از فکر خانم یگانه بیرون بیام گفتم:

 

 

-کشتی منو آره ببر…

 

 

-باوووشه میبرم کپی میکنم‌پسفردا که کلاس داشتیم میارم برات

 

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

-پگاه !؟

 

 

جزوه هارو گذاشت تو کوله پشتیش وبا بیرون آوردن بسته ی پاستیلش جواب داد:

 

 

-هان چیه!؟

 

 

موبایل رو دوسه بار خیلی آروم به کف دستم زدم و گفتم:

 

-خیلی عجیب برام…نزدیک به یک هفته اس نرفتم کلینیک.نه اینکه خودم عمدا نرفته باشم نه…خانم یگانه دستیار دکتر هی به بهانه ی مختلف ازم میخواد نرم…هیچ جواب مشخصی هم بهم نمیده الان هم که زنگ زدم تا ازش بپرسم بدم یا نرم بازم جوابمو نداد بعدشم که رد تماس داد و یه پیام تکراری برام فرستاد.

 

 

بهم پاستیل تعارف کرد و همزمان گفت:

 

-خب…شاید…شاید کلینیک تعطیل باشه

 

با اطمینان جواب دادم:

 

-نیست نیست! تو فکر میکنی اونا منبع پولیشون رو تعطیل میکنن !؟ دکتر روزی خداتمن ژل و بوتاکس تزریق میکنه یعد مطبشو تعطیل کنه!؟ عمرااا….

 

 

یکم فکر کرد و گفت:

 

 

-خب پس برو مطب.برو ببین چه خبره شاید اتفاق بدی افتاده باشه اصلا!

 

 

حق رو به پگاه دادم.راهنمایی و پبشنهادش گرچه خیلی ساده بود اما همون رو بهترین تصمیم دونستم برای همین سر ایستگاه ازش خداحافظی کردم.

اون رفت خونه و من هم تاکسی گرفتم و رفتم کلینیک.

باید میفهمیدم دلیل اینکه هی من رو دک میکنن چیه !

پول کرایه رو حساب کردمو از تاکسی پیاده شدم وباعجله سمت ورودی کلینیک رفتم.

شاید باید چند روز پیش همینکارو میکردم تا بفهمم دلیل رفتارهای مشکوکشون چیه.

درو کنارزدم و به سمت مطب رفتم.

همیشه همه چیز طبق روال بود و اگه قرار بود من روزی نیام خودشون باهام هماهنگ میکردن اما اینبار انگار از عمد هی دکم میکردن واز زیر جواب دادن به سوالم در می رفتن.

درها خودکار کناررفتن و من وارد مطب شدم.

در کمال تعجب دختری رو دیدم که پشت میز من نشسته بود.

من رو که دید گفت:

 

 

-متاسفم خانم.مطب فعلا تعطیل دکتر هم رفته…برای نوبت دهی بعداز ظهر تشریف بیارید بنده در خدمتتونم

 

 

اهمیتی بهش ندادم و سمت خانم یگانه رفتم که حین تلفنی صحبت کردم از اتاقش بیرون میومد.

منشی دوباره صدام زد و گفت:

 

 

-خانم کجا میرید؟ خانم باشمام!؟ خانم من که گفتم دکتر نیست بعدازظهر بیاین

 

 

صدای منشی خانم یگانه رو متوجه ام کرد.خیلی سریع با مخاطبش خداحافظی کرد و بعد انگار که از دیدنم جاخورده باشه با مکث و تاخیر زیادی گفت:

 

-س…سلام بهار…اینجا چیکارمیکنی!؟

 

حس و شک هام بیراه نبودن

زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:

 

 

-میشه بهم توضیح بدین چرا یه نفرو جای من آوردین !؟

 

 

نگاهی به منشی انداخت و بعد گفت:

 

 

-کسی رو جای تو نیاوردیم عزیزم.ایشون منشی تایم صبح هستم

 

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-و البته بتازگی منشی تایم بعدازظهر…

 

 

خواست انکارش بکنه که فورا حرفش رو بریدم و گفتم:

 

 

-خودش گفت بعدازظهر میتونم بیام دیدنش.من بچه نیستم خانم یگانه! شما اونو جایگزین من کردین درسته!؟

 

 

شال روی سرش رو مرتب

 

کرد و بجای جواب دادن به سوالم گفت:

 

 

-عزبزم ببخشید من باید برم جایی!

 

 

سد راهش شدم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-ممنون میشم اگه قبل رفتن یه جواب درست و حسابی تحویلم بدین که بدونم دقیقا اینجا چه خبر!

 

#پارت_۳۹۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه درحالی که دوشادوش من توی پیاده رو قدم برمیداشت جزوه هامو یکی یکی نگاه میکرد و تو سر خودش میزد و متاسف میگفت:

 

 

” وای وای وای…اصلا اینجوری که من میبینم فایده نداره …من رسما ریدم و متاسفانه آب عم قطع”

 

 

بهش تذکر دادم و گفتم:

 

 

-با ادبیاتت حال نمیکنم!

 

-منم با بچه مثبت بازیای تو…بهار من واقعا تر زدم.هیچی بلد نیستم…هیچ گهی نمیدونم…هیچ غلطی نمیتونم انجام بدم….

 

 

حواسم اصلا به اون نبود.چشم من پی تماسهایی بی سرانجامی بود که باخانم یگانه داشتم. نمیفهمیدم آخه چرا جواب تلفنهامو نمیداد! دبیلش چی بود که تو این پنج روز نخواست برم کلینیک!؟

پگاه با حرفش رشته ی افکارمو پاره کرد:

 

 

-اینکه من بشینم و شروع کنم نوشتن فایده نداره! از حوصله ی من خارج! باید جزوه های دست نویست رو باخودم ببرم کپی کنم! جز این راهی نمیبینم…

 

 

دوباره شماره ی خانم یگانه رو گرفتم.اینبار رد تماس داد.

شوکه شدم از اینکارش .چرا باید زد تماس بده اونم درحالی که قطعا سرش اونقدری نباید شلوغ باشه که یه الو بگه!

بِر و بر داشتم صفحه گوشی رو نگاه میکردم که یه پیاپ از طرفش برام اومد.فورا بازش کردم ومتنفش رو خوندم:

 

“سر فرصت مناسب باهات تماس میگیرم ”

 

 

این تقریبا دهمین پیامی بود که تو این چند روز ازش دریافت کرده بودم و هر ده تا هم دقیقا همین بود.

واقعا داشتم به شک و ظن میفتادم.یه جورایی سردرگم شدم که دلیل این رفتارها چی میتونه باشه!؟

پگاه تنه ای بهم زد و پرسید:

 

 

-گوشت یا من بچه زرنگ کلاس!؟ من عاجزم از نوشتن.باید جزوه هاتو ببرم کپی کنم…خداوکلیلی داستان چیه تو هم کار میکنی، هم بچه زرنگ کلاسی هم جزوه هات مرتبن هم همیشه همه چی رو بلدی هم خودت ناهار و شام درست میکنی بعد من فقط میخورم و میخوابم و میکنم و میگردم اما خسته ام !؟ چشمم ولی شور نیستاااا…ببرم این جزوه هارو…!؟

 

 

بدون اینکه از فکر خانم یگانه بیرون بیام گفتم:

 

 

-کشتی منو آره ببر…

 

 

-باوووشه میبرم کپی میکنم‌پسفردا که کلاس داشتیم میارم برات

 

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

-پگاه !؟

 

 

جزوه هارو گذاشت تو کوله پشتیش وبا بیرون آوردن بسته ی پاستیلش جواب داد:

 

 

-هان چیه!؟

 

 

موبایل رو دوسه بار خیلی آروم به کف دستم زدم و گفتم:

 

-خیلی عجیب برام…نزدیک به یک هفته اس نرفتم کلینیک.نه اینکه خودم عمدا نرفته باشم نه…خانم یگانه دستیار دکتر هی به بهانه ی مختلف ازم میخواد نرم…هیچ جواب مشخصی هم بهم نمیده الان هم که زنگ زدم تا ازش بپرسم بدم یا نرم بازم جوابمو نداد بعدشم که رد تماس داد و یه پیام تکراری برام فرستاد.

 

 

بهم پاستیل تعارف کرد و همزمان گفت:

 

-خب…شاید…شاید کلینیک تعطیل باشه

 

با اطمینان جواب دادم:

 

-نیست نیست! تو فکر میکنی اونا منبع پولیشون رو تعطیل میکنن !؟ دکتر روزی خداتمن ژل و بوتاکس تزریق میکنه یعد مطبشو تعطیل کنه!؟ عمرااا….

 

 

یکم فکر کرد و گفت:

 

 

-خب پس برو مطب.برو ببین چه خبره شاید اتفاق بدی افتاده باشه اصلا!

 

 

حق رو به پگاه دادم.راهنمایی و پبشنهادش گرچه خیلی ساده بود اما همون رو بهترین تصمیم دونستم برای همین سر ایستگاه ازش خداحافظی کردم.

اون رفت خونه و من هم تاکسی گرفتم و رفتم کلینیک.

باید میفهمیدم دلیل اینکه هی من رو دک میکنن چیه !

پول کرایه رو حساب کردمو از تاکسی پیاده شدم وباعجله سمت ورودی کلینیک رفتم.

شاید باید چند روز پیش همینکارو میکردم تا بفهمم دلیل رفتارهای مشکوکشون چیه.

درو کنارزدم و به سمت مطب رفتم.

همیشه همه چیز طبق روال بود و اگه قرار بود من روزی نیام خودشون باهام هماهنگ میکردن اما اینبار انگار از عمد هی دکم میکردن واز زیر جواب دادن به سوالم در می رفتن.

درها خودکار کناررفتن و من وارد مطب شدم.

در کمال تعجب دختری رو دیدم که پشت میز من نشسته بود.

من رو که دید گفت:

 

 

-متاسفم خانم.مطب فعلا تعطیل دکتر هم رفته…برای نوبت دهی بعداز ظهر تشریف بیارید بنده در خدمتتونم

 

 

اهمیتی بهش ندادم و سمت خانم یگانه رفتم که حین تلفنی صحبت کردم از اتاقش بیرون میومد.

منشی دوباره صدام زد و گفت:

 

 

-خانم کجا میرید؟ خانم باشمام!؟ خانم من که گفتم دکتر نیست بعدازظهر بیاین

 

 

صدای منشی خانم یگانه رو متوجه ام کرد.خیلی سریع با مخاطبش خداحافظی کرد و بعد انگار که از دیدنم جاخورده باشه با مکث و تاخیر زیادی گفت:

 

-س…سلام بهار…اینجا چیکارمیکنی!؟

 

حس و شک هام بیراه نبودن

زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:

 

 

-میشه بهم توضیح بدین چرا یه نفرو جای من آوردین !؟

 

 

نگاهی به منشی انداخت و بعد گفت:

 

 

-کسی رو جای تو نیاوردیم عزیزم.ایشون منشی تایم صبح هستم

 

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-و البته بتازگی منشی تایم بعدازظهر…

 

 

خواست انکارش بکنه که فورا حرفش رو بریدم و گفتم:

 

 

-خودش گفت بعدازظهر میتونم بیام دیدنش.من بچه نیستم خانم یگانه! شما اونو جایگزین من کردین درسته!؟

 

 

شال روی سرش رو مرتب

 

کرد و بجای جواب دادن به سوالم گفت:

 

 

-عزبزم ببخشید من باید برم جایی!

 

 

سد راهش شدم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-ممنون میشم اگه قبل رفتن یه جواب درست و حسابی تحویلم بدین که بدونم دقیقا اینجا چه خبر!

 

#پارت_۳۹۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

سد راهش شدم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

-ممنون میشم اگه از قبل رفتن یه جواب درست و حسابی تحویلم بدین.

 

سعی کرد خودش رو مشغول نشون بده که زیاد با من چشم تو چشم نشه.و من واقعا در تعجب بودم که دلیل این رفتارها و اینکه نمیتونست با من صادق باشه چیه !؟

وسایل توی دستش رو انداخت توی کیف چرم قهوه ای رنگش و بعد هم گفت:

 

 

-بهار جان من به شما گفتم در فرصت مناسب باهات تماس میگیرم!نباید اینجا میومدی…وقتش که می رسید من خودم بهت زنگ میزدم!

 

از کنارم رد شد و رفت بیرون.وقت مناسب وقت مناسب….دم از چیزی میزد که تو این چند روز اصلا فرصتش پیش نیومد براش این عاقلانه و منطقی بود !؟

به دنبالش از مطب بیرون رفتم.

پشت به من داشت سمت در خروجی می رفت.

سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر بهش برسم و همزمان گفتم:

 

 

-فقط به من بگید چرا یک نفر دیگه رو جایگزین من کردین و دیگه نمیتونم بیام !؟

 

ایستاد و نفس عمیقی کشید و من گرچه پشت سرش بودم اما این رو از بالا و پایین شدن شونه هاش احساس کردم.

من رو نزدیک به خودش که دید چرخید سمتم.

زل زد تو چشمهام و لبهاشو باز کرد که حرف بزنه اما قبلا از اینکه کلامی به زبون بیاره دستمو بالا گرفتم و گفتم:

 

-نشنیدی میگن منو با حقیقت آزرده کن اما با دروغ آرومم نکن؟ لطفا به من دروغ تحویل ندین یا سعی نکنین وعده و وعید بهم بدین.شما نزدیک به یک هفته اس به بهانه های مختلف پیش پا افتاده و بدون جواب مشخصی از من میخواین که سر کار نیام…خب بهم بگید که تکلیف خودمو بدونم!

 

 

زل زد تو چشمهام.لبهاشو تو دهنش فرو برد و چنددقیقه ای سکوت کرد و بعدهم جواب داد:

 

 

-ببین بهتره دیگه نیای …

 

-و چرا… !؟

 

 

بالاخره من من کردن و پیچوندن رو کنار گذاشت و یه جواب مشخص بهم داد:

 

 

-چون از این به بعد اونی که دیدی قراره جای تو بیاد…

 

پوزخند زدم.یه پوزخند تلخ برام مسخره و بار نکردنی بود که اینقدر ساده کنارم گذاشتن.از همون روز اول شک کردم چون دلیلی واسه کارشون ندیدم.

با تاسف صورتش رو از نظر گذروندم و پرسیدم:

 

 

– چرا ؟ به چه دلیل آخه !؟ کارمو بد انجام دادم؟ من منظم نبودم ؟ بد اخلاق بودم؟

 

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

 

 

-نه نه نه! تو هیچکدوم از این خصلتهارو نداشتی تو خیلی هم عالی بودی…تو واقعا دختر خوبی بودی و هستی ولی خب…ببین بهار بخدا من این وسط هیچکاره ام…به من گفته شده که تو دیگه نباید بیای و جایگزین برات بیارن که آوردن هم…اینا دست من نیستن من فقط دستیار دکتر هستم نمیتونم تعیین کنم تو باشی یا نباشی!

 

 

زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:

 

-چرا زودتر بهم نگفتین؟ چرا میپیچوندین!؟

 

 

با حالتی از شرمندگی و خجالت جواب داد:

 

 

-چون دقیقا نمیدونستم اینو چه جوری بهت بگم!دختری که اومده از اقوام خود دکترهست….بهتره از این به بعد دنبال کار دیگه ای باشی.فردا میگم حقوقتو بریزن به حسابت…امیدوارم که موفق باشی بهار جان

 

 

نفس عمیقی کشیدم و با شونه های خمیده از کنارش رد شدم.

کاخ آرزوهام که نه…کاخ نیازهام رو سرم آوار شد.

من رو حقوق اینکار واسه دادن اجاره حساب باز کرده بودم اما الان …

الان دقیقا باید چه غلطی میکردم!؟ این ماه رو به جوری پولش رو پرداخت میکردم ماه بعد رو چیکار میکردم؟ یا حتی ماه بعدترش…

آه از نهادم بلند شد وقتی همه ی دردسرها و گرفتاری هایی که در صورت بیکاری ممکن بود برام پیش بیاد یه آن جلو چشمهام رژه رفت.

پله هارو با حالتی از ماتم زدگی پایین رفتم.

منی که واقعا همجوره به اینکار احتیاج داشتم حالا باید چیکار مسکردم !؟

با شونه های خمیده و صورتی بهت زده درحال قدم برداشتن بودم که خود خاتم یگانه از پشت صدام زد و گفت:

 

 

-بهار…وایسا…

 

 

ایستادم و خیلی آروم سرم رو به سمتش برگردوندم.

نگاهی به اطرافم انداخت و گفت:

 

 

-یه چیزی میگم بین خودمون بمونه …ببین…یه روز که من کنار دکتر بودم یه نفر باهاش تماس گرفت و اون یه نفر ازش خواست تو رو یه جورایی بیکار بکنه….

 

 

متحیر بهش خیره شدم.این بیشتر از شنیدن خبر بیکاریم شوکه ام کرد.

با کنجکاوی زیادی درحالی که خودم واسه این جداب هیچ حدسی نمیتونستم بزنم پرسیدم:

 

 

-کی آخه !؟

 

 

-نمیدونم واقعا…ولی خود دکار هم ناراحت شدچون برات چک و چونه زد اما اون یه نفر انگار هرکی بود خیلی رو دکتر نفوذ داشت.در اون حد که نتونست مه بیاره….

 

 

ماتم برد.یک درصد فکرش رو هم نمیکردم پشت این قضه یه همچین موضوعی باشه آخه تنها چیزی که فکر میکردم درست این بود که احتمالا خواسته همون دختری که از اقوام خودش بوده روبزاره اما حالا حرف خانم یگانه پاک گیجم کرده بود.

سرمو بالا گرفتم و چون تو اون لحظات فقط نوشبن اومد تو ذهنم پرسیدم:

 

 

-اونی که باهاش تماس گرفت یه زن نبود؟ دکتر نوشین شرافت…میشناسینش که!؟

 

 

برای جواب دادن به این سوالم حتی فکر هم نکرد چون بلافاصله گفت:

 

 

– نه …اونی که تماس گرفت مرد بود چو

 

ن اول گوشی دکتر رو اسپیکر بود صدای سلام گفتنش رو شنیدم.مرد بود نه زن…

 

 

خیلی عجیب بود برام.چطور آخه همچین چیزی امکان داشت!؟ کی میتونست همچین کاری با من بکنه!؟

تو فکر بودم که خانم یگانه،

دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-واقعا متاسفم که هیچ کاری از دستم برات برنیومد.دعا میکنم یه شغل بهتر گیرت بیاد!

 

 

لبخند تلخی زد و به سمت ماشینش رفت.

تو اون شرایط هیچ شغلی بهتر از اون گیرم نمیومد.هیچ شغلی..هم پولش عالی بود هم تایمش وحالا…

واقعا کی بود که همچین چیزی از دکتر خواست!؟ کی!؟

 

#پارت_۴۰۰

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نشسته بودم رو مبل و زانوی غم بغل گرفته بودم.

چند روز بود که تمام فکر و ذهنم شده بود این موضوع که کی میتونست از دکتر بخواد دیگه براش کار نکنم و هربار منطق و عقل و حتی احساسم منو می رسوندن به یه اسم مشترک.

به مهرداد!

به جز اون هیچکس دیگه ای از بیکار شدن من سود نمیبرد.ولی آخه چطور تونست با من همچین کاری بکنه؟چرا اینقدر از تحت فشار گذاشتن من لذت میبرد و اصلا چی عایدش میشد!؟

 

دراز کشیدم رو کاناپه و پاهامو روهم انداختم.

ساعد دستمو روی چشمهام گذاشتم و به غصه خوردن، به بیفایده ترین کار ممکن تو اون شرایط ادامه دادم!

من چی خواستم از مهرداد جز اینکه کنار بکشیم تا طبل رسوایی کارمون به صدا درنیاد ؟ چی خواستم ازش جز اینکه نزاریم زندگی هامون از هم بپاشه!؟

دستمو از روی چشمهام برداشتم.باید بهش زنگ میزدم.باید می فهمیدم چرا دست از سر کچلم برنمیداره آخه!

تلفن رو از روی میز برداشتم و تو همون حالت دراز کش چندبار شماره اش رو گرفتم و هربار تماسم بی پاسخ موند.درست مثل تمام این چندردز که حتی جواب پیامکهام رو نمیداد و خوب میدونستم کارش عمدیه نه سهوی!

بازی مسخره ای رو راه انداخته بود بازی ای که میخواست برنده خودش باشه و بازنده من.میخواست پشیمونم بکنه از حرفهایی که زدم آره…

میدونم ازعمد جواب نمیداد.میخواست هی منو دنبال خودش بکشونه…اونقدر بکشونه که عاجز و خسته بشم.

که تهش بشم همون برده و غلام حلقه به گوشی که اون میخواد.

گوشی رو انداختم کنار و کوسن مبل رو گذاشتم روی صورتم.

گاهی وقتها مثل الان دلم میخواست گریه کنم.دلم میخواست اشک بریزم و از ته حلقوم داد بزنم ولی چه جوری میتونستم اشتباهی که هروز بیشتر از روز قبل به فاجعه بودنش پی میبردم رو انکار کنم !؟

این ته اون ارتباط…ته روزایی که نتونستم به مهرداد نه بگم و حالا رسیدم به اینجا….

نیم خیز شدم واز روی کاناپه اومدم پایین.

دلم اونقدر گرفته بود که فقط دوست داشتم برگردم خونه…برگردم شیراز پیش مامان و بهراد. تو این شرایط بد روحی روانی که هیچ کاری از دستم بر نمیومد فقط کنار اونا بودن بود که میتونست یکم از دردم کم بکنه.

بلند شدم و رفتم سمت اتاق تا وسایلم رو جمع کنم و همزمان شماره ی پگاه رو هم گرفتم بعد از شنیدن چند بوق آزاد بالاخره صدای خوابالودش به گوشم رسید:

 

” سلام .خبریه کله ی صبح زنگ زدی؟ ”

 

همونطور که به سمت اتاق می رفتم گفتم:

 

 

” کله ی صبح تو لنگ ظهر بقیه اس…پگاه چنددروز پشت سرهم تعطیلی داریم درست؟ ”

 

 

خمیازه ای کشید.میتونستم الان تصورش کنم.خودش رو لای پتو فیتیله پیچ کرده و با چشمهای بسته درحالی که جنین وار دراز کشیده جوابمو میده:

 

 

“آره…از دوشنبه تعطیل…”

 

 

“خب پس من کلاسهای امروز و فردا رو نمیام. میخوام برم شیراز…”

 

 

” عه چقدر یهویی…ولی باشه.بنظرمنم بد فکری نیست تو این دوروز هم خبری نمیشه.برو پیش خانواده ات این بهتره…ولی..کارت چی میشه؟ بهت مرخصی میدن؟”

 

 

آه از نهادم بلند شد وقتی حرف کارو به میون آورد.

تنها منبع درآمد مالیم بود.تنهایی راهی که میتونستم خودمو باهاش جمع و جور بکنم اما مهرداد همه چیز رو خراب کرد .یا بهتره بگم همه چی رو ازم گرفت!

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

” کاری دیگه در کار نیست…”

 

انگار که با این حرف خواب از سرش پریده باشه با صدای متعجب و رساتری پرسید:

 

” یعنی چی آخه؟! ”

 

ساکمو از توی کمد بیرون کشیدم و همزمان جواب دادم:

 

 

 

” یعنی اینکه یه نفر از دکتر خواسته بی دلیل کنارم بزاره و یکی دیگه رو جایگزینم کنه”

 

حیرن زده گفت:

 

” درووووغ میگی!؟ پس به خاطر همین جوابتو نمیدادن! ولی آخه کی ؟؟”

 

 

شونه بالا انداختن و گفتم:

 

 

” خودمم دقیق نمیدونم…ولی خانم یگانه گفت اونی که با دکتر تماس گرفت یه مرد بود…مطمئن نیستم اما 99 درصد احتمال میدم مهرداد باشه”

 

 

با نفرت و اطمینان گفت:

 

“شک نکن کار خود کثافتش.اینکارو کرده که بازم به خودش احتیاج پیدا کنی ”

 

 

غمگین گفتم:

 

 

“نمیدونم ..ولی احتمالا دلیلش همین”

 

 

“ازش متنفرم…دلم میخواد خفه اش کنم”

 

 

“فعلا اونه که داره منو با کارهاش خفه میکنه…بیخیال.دلم میخواد چند روزی برم پیش مامان و بهراد بلکه حالم یه خورده بهتر بشه…

پس خداحافظ تا چندروز”

 

 

از پشت تلفن مثلا ماچم کرد و بعد گفت:

 

 

“مواظب خودت باش.چیزی هم اگه لازم داشتی خبرم کن.سلام منم به خانواده ات برسون راستی راستی…به این مهردادعوضی هم فکر نکن…همچی درست میشه”

 

 

“امیدوارم…”

 

 

خداحاظی که کردم تلفن رو کنار گذاشتم و وسایل مورد نیازمو انداختم توی کیف تا زودتر خودمو آماده کنم.

دوست داشتم به فرزین هم زنگ بزنم اما…

اما یه چیزی ته وجودم مانع اینکار میشد.

دلم میخواست تا وقتی این ماجرای پیچیده و عصبی کننده ی بین من و مهرداد ختم پیدا نکرده کمتر به فرزین نزدیک بشم. اگه توجه مهرداد رو به اون هم جلب میکردم

اصلا ازش بعید نبود دست به کاری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
3 سال قبل

سلام پارت بعدی رو کی میزارید ؟

&
&
3 سال قبل

همشون یجور شدنه همه رابطه های نامشروع شده فیلم ترکیه ای هر لحظه با یکین اون از حوالی چشمانت اونم از پسر خاله اونم از عشق صوری و … من که فعلا فقط از دومینو خوشم اومد حداقل اونا عقدم کردنه بهترین رمان همون دومینو و یکم هم اگه انشید توی حوالی چشمانت به مونه سر زندگی خودش و عامر ترک نکنه اینم خوبه

سارینا
سارینا
3 سال قبل

خب مهرداد حق داره. دختره عشق و حالش رو کرده اینهمه ازش چاپیده. حالا که یه کیس بهتر پیدا کرده یاد گناه و آبرو و عذاب وجدان افتاده و بعد هم یهو اون همه عشق و عاشقی پریده و اینقدر بیرحمانه و وقیحانه ازش جدا شد

&
&
3 سال قبل
پاسخ به  سارینا

همشون یجور شدنه همه رابطه های نامشروع شده فیلم ترکیه ای هر لحظه با یکین اون از حوالی چشمانت اونم از پسر خاله اونم از عشق صوری و … من که فعلا فقط از دومینو خوشم اومد حداقل اونا عقدم کردنه بهترین رمان همون دومینو و یکم هم اگه انشید توی حوالی چشمانت به مونه سر زندگی خودش و عامر ترک نکنه اینم خوبه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x