رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 4 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 4

 

با اون صدای بم و اغواگرش گفت:

 

 

-مثلا چجوری اجازه نمیدی!؟؟؟

 

 

فاصله ی کمش باعث شده بود سکوت کنم.آخه فکر کنم هرکس دیگه ای هم جای من بود همینقدر دستپاچه میشد…دلیلشم این بود که این بشر یکم زیادی جذاب بود..حتی یه لحظه پشیمون شدم از

اینکه چرا اون حرف رو زدم…ولی درنهایت گفتم:

 

 

-نوشین دخترخاله ی من…باید ازش دفاع کنم…

 

 

انگار که حرف خنده داری شنیده باشه گفت:

 

 

-چون دخترخاله ی توئه دلیل نمیشه آدم خوبی باشه….

 

 

-اون بد نیست…

 

 

-من گفتم بد!؟

 

 

-پس چرا باهاش خوب نیستی!؟؟

 

 

ته مونده ی سیگارش رو پرت کرد دور و گفت:

 

 

-کی گفته ما باهم خوب نیستیم…!؟

 

 

آدمو گیج میکرد.هم‌باحرفهاش هم با سوالهاش هم با جوابهاش….واسه همین گفتم:

 

 

-من اصلا شمارو نمیفهمم….حرفهاتون باهم تناقض داره….

 

 

بلند شد….پشت شلوارش رو تکوند و گفت:

 

 

-دقیقا کجاشو نمیفهمی!؟

 

 

منم با برداشتن آشغالا بلند شدم.ظاهرا وقت رفتن بود…تو همون حین گفتم:

 

 

-اونجا که یبار بدشو میگید و بار دیگه مدعی میشین مشکلی باهاش ندارین…

 

 

دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو برد و همونطور که جلوتر از من قدم برمیداشت و گفت:

 

 

-خب واقعا همینطوره….من…فقط…به عنوان یه مرد ۲۷ساله….

 

 

اینجا که رسید مکث کرد.چرخید سمتم…زل زد تو چشمام و گفت:

 

 

-تو اینطور فکر کن که من دلم میخواست دست کم همسرم همسن و سال خودم باشه…ازم کوچیکتر باشه نه بزرگتر…

 

 

دوباره راه افتاد…پس به این دلیل با نوشین به مشکل برخورده بود…!؟؟ بخاطر سن و سال…!؟من که فکر نمیکنم مشکلشون فقط به این دلیل باشه….آشغالا رو انداختم تو سطلی که همونجا بود و بعد دویدم دنبالش و گفتم:

 

 

-چیزی که مهم شعور آدم…شاید نوشینی که از شما بزرگتر بتونه درکتون کنه اما اونی که همسن و سالتونه یا حتی کوچیکتر نتونه….

 

 

حالا تقریبا شونه به شونه ی هم داشتیم از سرازیری پایین میرفتیم…تو جواب حرفم بهم گفت:

 

 

-توضیح دادن بعضی چیزا بیفایدس…نه من میتونم نوشین رو بفهمم نه اون….حتی تو مسائل جنسی….حتی واسه سکس….

 

 

از صراحت کلامش یکم خجالت کشیدم….یعنی واقعا بخاطر سکس باهم مشکل داشتن!؟ حالا اینکه مشکل از کدومشون بود باز واسه خودش مسئله ای به حساب میومد….

 

 

آهسته و باخجالت گفتم:

 

 

-بعضی چیزارو میشه با حرف حل کرد…!!! شاید اگه بشینین و در مورد مشکلاتون حرف بزنید همه چیز حل بشه….

 

 

تقریبا دیگه نزدیک ماشینش شده بودیم.رفتیم جلو و سوار شدیم…ماشین رو روشن کرد و گفت:

 

 

-بشینیم و حرف بزنیم!؟؟ نوشین به تنها چیزی که اهمیت میده کار و کار و کار….من دلم میخواد خیلی چیزهارو باهمسرم تجربه کنم اما نمیشه…دلایل هم‌زیاد هستن…واسه همین که میگم شاید اگه…همسرم‌‌ تقریبا همسن و سال خودم بود بهتر میتونستم از زندگی لذت ببرم…مثلا….همسن تو…..

 

 

تا اینو گفت قلبم اومد توی دهنم….هاج و واج نگاهش کردم.آب دهنمو قورت دادم و سرم رو باخجالت پایین انداختم …نمیدونم چرا این لحرف رو زد……

و نمیدونم با گفتن این حرف میخواست به چی اشاره بکنه….

 

#پارت_۳۲

 

 

 

آقا مهرداد منو رسوندخونه و خودش رفت.

نمیدونم کجا…حتی نمیدونستم دقیقا کارش چیه!

حالا من بودم و یه خونه ی درندشت که تو سکوت کامل فرو رفته بود…!

 

واسه اینکه حوصله ام سر نره اول زنگ‌زدم به مامان و یکم‌باهاش حرف زدم…سراغ بهراد رو گرفتم….میگفت اوضاعشون خوب اما نمیتونستم باور کنم….گوشی رو کنار گذاشتم و به این فکر کردم که هرجور شده باید یه کار پیدا کنم….یه کار که حداقل بتونم تو مخارج خونه بهشون کمک کنم.

 

بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون…..نمیدونم چرا ناخواسته قبل هرچیزی رفتم توی آشپزخونه…

همه چیز اونقدر مرتب و منظم‌بود که تقریبا میشد مطمئن شد اینجا جز قهوه چیزی دیگه ای درست نمیشد!

 

نوشین که اکثر وقتش رو درگیر کارش بود شوهرش هم که معلوم نبود کجا میره و کجا میاد….!

 

گشتی توی آشپزخونه زدم…آدم از آشپزی توی یه همچین فضای باحالی که طراحی خیلی باحالی داشت کیف میکرد.در یخچال رو باز کردم…تقریبا همه چیز میشد توش پیدا کرد…

و نمیدونم چرا یهو هوس کردم یه غذای خونگی بپزم….یه چیزی مثل قورمه سبزی!

آره….آین آشپزخونه ی بزرگ و زیبا یه چیزی کم داشت و اونم بوی غذا بود…..

 

مشغول درست کردن غذا شدم….درست کردن غذا و سالاد و بعضی مخلفات یه دو سه ساعتی وقت برد.بعدش که تقریبا همچی تموم شد،زیر شعله رو کم کردم و رفتم سمت اتاق… تصمیم گرفتم برم حموم….!

 

از توی کیفم یه حوله ی کوچیک برداشتم و رفتم سمت حموم…حس میکردم تنم بوی پیاز داغ و سبزی سرخ کرده میده‌.‌..

 

یه دوش گرفتم و بعد پیرهن سفید و ساپورت سیاهم رو پوشیدم وموهامو باحوله بالای سرم جمع کردم و اومدم بیرون….چون مطمئن بودم حالاحالاها آدمای این خونه سرو کله اشون پیدا نمیشه ،بدو بدو از اتاق اومدم بیرون و خودمو به آشپزخونه رسیدم…

زیر شعله هارو کم کردم و داشتم طعم خورشت رو امتحان میکردم که حس کردم یه نفر پشت سرم….

ترسیدم و با گفتن یه هییییین بلند چرخیدم به عقب که با آقا مهرداد روبه رو شدم…..

ترس و وحشتم رو که دید دستاشو برد بالا و گفت:

 

 

-نترس نترس….منم…..

 

 

دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.و تازه اون موقع بود که فهمیدم با چه سرو ریختی جلوش وایستادم….یه پیرهن چسبون…با آستینهای تا زده و یه ساپورت….

من اصلا اومدنش رو پیش بینی نمیکردم وگرنه هیچوقت اینجوری نمیومدم پایین….

 

 

نمیدونم این بشر کار و بار نداشت که هر وقت دلش میخواست میومد و هر وقت دلش میخواست میرفت!؟؟

تو فکر این بودم که بدوبدو خودمو برسونم بالا اما اون بی توجه به ظاهرم ،سرش رو برد جلو و با استشمام بوی قورمه گفت:

 

 

-اووووووم….به به…..قورمه سبزی….من عاشق قورمه ام….از وقتی نوشیت سیمین رو انداخت بیرون من دیگه غذای خونگی‌نخوردم…..

 

 

وضع ظاهرم رو کامل از یاد بردم و آهسته پرسیدم:

 

 

-سیمین!؟؟

 

 

همونطور که به قورمه ناخنک میزد گفت:

 

 

-اهممم…خدمتکارمون بود….دست کجی کرد….نوشین هم انداختش بیرون….هی…تو اینو درست کردی!؟؟

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-شما جز من کس دیگه ای رو تو خونتون میبینید!؟؟

 

 

رو صورت مغرورش،یه نیمچه لبخند نشست و گفت:

 

 

-نه آخه فکر نمیکردم دستپختت به این خوبی باشه….

 

 

-شما که هنوز ازش نخوردی…

 

 

-ناخنک که زدم….

 

 

-مگه با ناخنک زدن میشه فهمید چی خوشمزس چی بدمزه!؟؟

 

 

اینو که گفتم دستشو روی کابینت گذاشت،خیره به چشمهام نگاه کرد و گفت:

 

 

-آره…با ناخنک زدن میشه فهمید…..میخوای به من ناخنک بزن….! خودم که فکر میکنم خوشمزه ام….

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-اعتمادبنفستون مرزهای هوایی رو رد کرده!

 

 

-پس درجریانی….

 

 

اینو گفت و سرتاپام رو برانداز کرد.چرخش چشماش روی بدنم یکم خجالت زده ام‌کرد.

سرم رو پایین انداختم و انگشتام رو تو هم قفل کردم….آب از موهام میچکید و میفتاد روی شونه ام….میخواستم همینو بهانه کنم و برم بالا و یه لباس درست و حسابی بپوشم که گفت:

 

 

-من دیگه نمیتونم به شکمم بگم طاقت بیاره…میشه میزو همین حالا بچینی!؟؟؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-منتظر نوشین نمیمونی!؟؟

 

 

کاملا مطمئن گفت:

 

 

-نوشین نمیاد….اگه بیاد هم آخر شب میاد…پس میزو بچین که من خیلی گشنه امه…

 

 

اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت…خیلی بچه پررو تشریف داشت….

حرصی نگاش کردم و بعد رفتم بالا موهامو خشک کردم و با مرتب کردن سر و وضعم دوباره اومدم پایین مشغول چیدن میز شدم….

 

#پارت_۳۳

 

 

 

 

میز رو چیدم…کاملا مرتب و خوش سلیقه…بعدش از آشپزخونه اومدم بیرون تا آقا مهردادی که لم داده بود رو کاناپه و تلویزیون تماشا میکرد رو صدا بزنم…..

رفتم و پشتش ایستادم و آهسته گفتم:

 

 

-آقا مهرداد!؟

 

 

چنان غرق تماشای فوتبال بود که حتی صدامو هم نشنید….مجبور شدم شونه اش رو تکون بدم:

 

 

-هی…آقا مهرداد…

 

 

چیزی نگفت…دوباره دستمو گذاشتم رو شونه اش که خیلی یهو دستمو گرفت و سریع از ججا بلند شد…با ترس نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-غذا آماده است!

 

 

لبخندی روی لبهاش نشست از شنیدن این خبر و بعد گفت:

 

 

-عه چخبر عالی ای!خب زودتر میگفتی…شکم‌برهرچیزی محترم…حتی فوتبال…

 

 

بنظر نمیومد شکمو باشه اما بود…بدون خاموش کردن تلویزیون رفت سریع خودشو رسوند به آشپزخونه…من اما همچنان دلم میخواست نوشین باشه….

 

رفت و پشت میز نشست و شروع کرد بشقابش رو از برنج پر کردن…رو به روش ایستادمو گفت:

 

 

-میشه به دخترخاله زنگ بزنی!؟ میتونین یکم صبر کنیم تا اون بیاد….

 

 

با ولع شروع کرد غذا خوردن و بعد گفت:

 

 

-نه من حتی یه دقیقه هم نمیتونم صبر کنم….آشپزیت بد نیست!!!درضمن…نوشین حالا حالا نمیاد…بیاد هم مطمئن باش قبلش یه چیزی با دوست جونی هاش میل کرده!

 

 

بد نیست!؟؟داشت خودشو خفه میکرد اونوقت میگفت بد نیست…صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم…برخلاف اون من خیلی بی حوصله مشغول خوردن شدم ..یعنی واقعا دخترخاله هیچوقت غذای خونگی درست نمیکرد!؟ چون از سکوت بدم میومد پرسیدم:

 

 

-شما بلدید چیزی درست کنید….؟

 

 

با اعتماد بنفس گفت:

 

 

-آره خیلی…

 

 

-مثلا چی!؟

 

 

-تخم مرغ….

 

 

جوابش منو به خنده انداخت…اونقدر خندیدم که به سرفه افتادم…اخمی تصنعی کرد و گفت:

 

 

-چیه؟؟؟به چی میخندی!؟

 

 

-آخه شما یجوری گفتی خیلی من فکر کردم دیگه کمترینش پختن فسنجون!

 

 

با تبختر و کمی شوخ طبعی گفت:

 

 

-خیلی از پسرا همینم بلد نیستن خانم…

 

 

-شما مردا فقط به شکمتون فکر میکنید!

 

 

-نه من به چیزای دیگه هم فکر میکنم…

 

 

لحنش یکم شیطون بود.ازش پرسیدم:

 

 

-مثلا چی!؟

 

 

-حالا بماند!

 

 

دوبار بشقابشو پر کرد و غذا خورد…..منم سعی کردم تا باعث و بانی گل کردن شیطنتش باشم…

پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم خوردن غذا….

 

#پارت_۳۴

 

 

 

 

بعد از خوردن شام و شستن ظرفها،یه راست رفتم توی اتاق تا درسهای قبلی رو مرور کنم.

دغدغه ی اصلیم اما بیشتر پیدا کردن کار بود.

باید یه کار پاره وقت پیدا میکردم که بتونم واسه مامان و بچه ها پول بفرستم.

داشتم درسهای قبلی رو مرور میکردم که از پایین صدای جرو بحث و بگو مگو اومد.

 

کنجکاوانه از رو صندلی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون…بی سرو صدا چند قدمی جلو رفتم.ظاهرا نوشین و مهرداد داشتن باهم بحث میکردن اما سر چی نمیدونم!

 

 

جلو تر رفتم و دقیقا کنار نرده ها ایستادم.دستامو رو نرده گذاشتم و یکم سرم رو خم کردم تا پایین رو ببینم.نوشین خیلی عصبانی و دلخور داشت مهرداد رو شماتت میکرد که چرا نرفته دنبالش و مدام می‌گفت:

 

 

-نیاید منو جلوی اونا ضایع میکردی مهرداد…من صدبار شمارتو گرفتم اما جواب ندادی…وای که چقد متلک شنیدم….آخه چرا اینقدر منو آزار میدی!؟مگه من قبلش با تو هماهنگ نکردم…

آخرشم مجبور شدم با اون نازی پر افاده و شوهر جونش بیام…اینا تقصیرتوئه مهرداد……

 

 

-ببخشید جایی برام کار پیش اومد…گوشی تو ماشین بود…

 

 

-نمیتونم ببخشمت مهرداد…این بار اولت نبود بار آخرت هم نیست چون تو عادت کردی به اذیت….

 

 

حرفش رو کامل نزده بود که که مهرداد رفت سمتش و لبهاشو گذاشت رو لبهای دخترخاله و با ولع شروع کرد به خوردنشون….متعجب بهشون خیره شدم…اونجوری که حامد مالاچ و ملوچ میکرد منم به هیجان افتادم چه برسه به نوشین که ناغافل لبهای نیمه بازش شکار لبهای مهرداد شده بود….

 

این صحنه یکم زیادب خصوصی بود…خواستم برگردم تو اتاق اما نمیدونم چرا پاهام با بدنم نچرخید….انگار دوست داشت همونجا واسته و تماشا کنه‌‌‌‌….

آب دهنمو قورت دادم و بالاخره بازم سرمو خم کردم تا مابقی ماجرارو ببینم….

 

مهرداد بدون اینکه لبهای نوشین رو رها کنه و نفس کم بیاره شروع کرد درآوردن لباسهاش

…و نوشینی هم که حسابی غافلگیر شده بود حالا خودش هم داشت تو درآوردن اون لباسها به شوهرش کمک میکرد….حتی خودش شلوارش رو از پا درآورد و انداخت پایین…

نفسم تو سینه حبس شده بود…مهرداد شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن گردن نوشین و اونم همزمان تیشرت مهرداد رو از تنش درآورد….

عطش وار همدیگه رو میبوسیدن….

من تاحالا هیچکدومشونو تو همچین حالتی ندیده بودم….لخت و عریون!

 

نوشین اندام درشت اما زیبایی داشت….سینه های خیلی بزرگ و کمری باریک و باسنی پهن و بزرگ‌…..دقیقا چیزی که هرمردی میپسندید….

نهرداد اینبار رفت سراغ سینه های بزرگ نوشین….اول از روی سوتین حسابی مالیدشون‌…زبونشو وسط سینه هاش کشید و لیسشون زد….صدای نوشین دراومده بود و مثلا با مراعات حضور منی که فکر میکردن تو اتاقم هستم،خیلی آروم آه و ناله میکرد…..

 

 

چیزی که این وسط اما توجه منو به خودش جلب کرده بود اندام فوق العاده ی مهرداد بود…

شونه های پهن…کمر باریک و متناسب….همچیش عالی بود…همه چیش….

تا خیلی آروم بندهای سوتین نوشین رو از پشت باز کرد،سینه های درشتش افتادن بیرون و آویزون شدن..‌‌..مهرداد نوک یکی از سینه ها رو تو دهنش برد و همزمان اون یکی سینه نوشیت رو تو دستش می مالوند…..

دیگه حتی منم کمکم داشتم تحریک میشدم!

با همچین مرد فوق العاده جذابی سکس عین یه رویا بود…..

 

سینه های نوشین رو که حسابی خورد و مالوند کم کم اومد پایین…..

دستشو رو لبه های شورت نوشین گذاشت و کشیدش پایین…..

لنگاشو از هم باز کرد و گذاشت رو شونه های خودش و بعد سرش رو برد بین پاهای نوشین و شروع به خوردن بهشتش کرد…..

میتونستم خیس شدن بین پاهای خودمو هم به وضوح حس کنم…..

انگار داشتم یه فیلم سینمایی میدیدم…یه فیلم داغ هالیوودی!

 

نوشین درحالی که یه دستش رو سر مهرداد بود با دست دیگه اش سینه اش رو می مالوند و آهسته اه و ناله میکرد……

آب دهنمو قورت دادم….

هیچوقت حتی تصورش رو هم نمیکردم یه روز اینجا شاهد همچین صحنه ای باشم…..

صدای بوسه های مهرداد روی آلت نوشین واقعا تحریک کننده بود…..

لبهامو بهم فشار دادمو سعی کردم به خودم مسلط بشم….

نوشین که انگار از خود بیخود شده بود کمرش رو صاف کرد و گفت:

 

 

-بیا بریم توی اتاق….دلم میخواد با خیال راحت آه بکشم……

 

 

میخواستن مراعات منو بکنن و خبرهم نداشتن من اون بالا داشتم نگاهشون میکردم…اما قبل اینکه متوجه ام بشن فورا اما بی سرو صدا دوباره برگشتم توی اتاق…..

درو بستم….

چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت……

 

#پارت_۳۵

 

 

 

رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.

هوووووف! صورتم بدجور عرق کرده بود…گوشه پیرهنم رو تو دست گرفتم و یقه ام رو تکون دادم….

 

یجورایی احساس خفگی میکردم…خب باید بگم من بی جنبه نبودم چون خودمم تا حدودی با فرید از این رابطه ها داشتم ولی هیچوقت یه همچین اجرای زنده ی سکسی ندیده بودم!

به پهلو دراز کشیدم….پتو رو کشیدم بالا و سعی کردم بخوابم و دیگه به سکسشون فکر نکنم!!!

 

صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.

با عجله نیم خیز شدم….زیادی خوابیده بودم…پلکهامو بازو بسته کردم و با کنار زدن پتو از روی تخت بلند شدم….

با همون قیافه ی خواب آلود ، خودمو به سرویس بهداشتی …بعد زدن مسواک و شستن دست و صورتم اومدم بیرون…!

 

صورتمو با حوله خشک کردم و یه راست رفتم سمت کمد تا لباسهامو بپوشم…بعضی از اساتید واسه حضور غیاب خیلی سخت میگرفتن و نمیخواستم دچار این مشکل بشم…از طرف دیگه دلم میخواست بعد دانشگاه بیفتم دنبال کار….باید خودم مخارجمو تامین میکردم…یه کمک خرج هم واسه مامان میشدم…..!

 

طبق معمول کسی خونه نبود.هیچکس…حتی خود مهرداد…تا اسمش تو ذهنم تداعی شد هیکلش اومد توی ذهنم….بدن فدق العاده ای داشت….! سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم و به‌سرعت از خونه زدم بیرون. ….

 

تا ظهر کلاس بودم.حتی ناهار رو همونجا خوردم و بعد تصمیم گرفتم از همون لحظه بیفتم دنبال کار…

نمیخواستم جای دوری رو واسه کار انتخاب کنم….واسه همین فقط تو محدوده ی خاصی سعی کردم جستجوگری کنم….

همینطور که چرخ میزدم متوجه یه کاغذ آگهیه چسبیده به ویترین یه لوازم آرایشی شدم.

داخلش شلوغ بود.رفتم رو به روی ویترین ایستادم و متن کاغذ رو یه بار دیگه خوندم و بعد رفتم داخل….

یکم شلوغ بود.نگاهی به فروشنده ی مرد انداختم.یه پسر جوون با موهای رنگ کرده،ابروهای اصلاح شده و تیپ جلف…فکر کرد مشتری ام واسه همین گفت:

 

 

-بفرمایید….میتونم کمکتون کنم!؟

 

 

به آگهی اشاره کردمو گفتم:

 

 

-من واسه آگهی که گذاشتین اومدم….

 

 

سرش رو تکون داد وگفت:

 

 

-آهااان…یه چند دقیقه منتظر بمونید من سرم خلوت شد باهم گپ میزنیم…اوکی!؟

 

 

-باشه!

 

 

رفتم و یه گوشه ایستادم تا کارش تموم بشه…حدودا یه ربع ساعت بعد بالاخره سرش خلوت شد و گفت:

 

 

-خب خانمی بیا جلو ببینم….

 

 

رفتم سمتش…جزوه هامو تو دستم سفت نگه داشتم …راستش اصلا ازش خوشم نمیومد…خصوصا که همش درحال لاس زدن بود…خودش پرسید:

 

 

-دانشجو هستی!؟

 

 

-بله!

 

 

-از فوت و فن فروشندگی چیزی میدونی!؟

 

 

-بله…قبلا یکی دوجا کار کردم…سابقه کار تو لوازم آرایشی هم دارم…

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-خیلی خوب عزیزم…خب…من یه نفرو میخوام که کنار خودم‌باشه…قبلا یه خانمی بودکه چون از تهران رفتن دیگه نمیاد…راستی اسمت چیه!؟

 

 

نمیدونم آخه پسره ی جلف به اسمم چیکار داشت! آهسته گفتم:

 

 

-بهار…

 

-جووون! چه اسم خوشگلی…اسمتم عین خودت ملوس….بهار عزیزم چند سالته!؟

 

 

رفتارش اصلا نرمال نیومد…چپ چپ نگاش کردمو گفتم:

 

 

-ببخشید سن و سال هم مهم!؟؟

 

 

-خب آره خیلی چیزا مهم….گفتی دانشجویی!؟ شهرستانی هستی!؟

 

 

با لحن سردی گفتم:

 

 

-بله!

 

-عه چخوب….اگه خوابگاهی هستی من میتونم یه جای خوب بهت معرفی کنم…خوابگاه اصلا خوب نیست…

 

 

نه! این آدم نرمال نبود….کیفم رو روی دوشم جا به جا کردمو گفتم:

 

 

-ببخشید آقا من منصرف شدم…

 

 

-عه …بهار جون کجا….بهار خانم….

 

 

اه اه پسره ی جلف چندش….همچین میگفت بهار جون انگار بیست سال باهمیم…

خسته و کوفته به راه افتادم…قحطی کار بود انگار….دیگه پاهام درد گرفته بود واسه همین تصمیم گرفتم برم خونه…اما وقتی رسیدم اونجا هرچقدر زنگ زدم کسی خونه نبودم….منم که کلید نداشتم پس همونجا کنار در نشسستم وچون خیلی خسته ام بود سرمو رو زانوهام گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد…

 

#پارت_۳۶

 

 

 

 

چند لگد نه خیلی محکم به پام خورد…یعنی درواقع باید بگم یه نفر دو سه لگد با پا به ساق پام زد….

پلکهامو آهسته ازهم باز کردم ….سرمو که بالا گرفتم با مهرداد مواجه شدم….و تازه اون موقع بود که متوجه موقعیتم شدم….

من جلوی در خوابیده بودم چون کلید نداشتم برم خونه..

 

-چرا اینجا خوابیدی!؟؟

 

 

سوالش منو مجاب کرد تنبلی و کسلی چرت زدنم رو کنار بزارم…بلند شدم و خسته و کسل گفتم:

 

-کسی خونه نبود….

 

دستاشو تو جیب تو شلوار مشکی جینش فرو برد و گفت:

 

 

-چون کسی خونه نبود باید اینجا میخوابیدی…!؟؟ اگه کسی مزاحمت میشد چی!؟ یعنی واقعا وقتی فهمیدی کسی خونه نیست تنها کاری که به ذهنت رسید انجام بدی این بود که اینجا بخوابی!؟؟

 

 

پس کله امو خاروندم و گفتم:

 

 

-آره دیگه! این طبیعی ترین کاری بود که باید انجام میدادم!

 

 

ابروهاشو بلند کرد و گفت:

 

 

-نچ….نرمالش این بود که تو به من زنگ بزنی! هوم!؟؟ گوشی موبابل یکی از خاصیتشهاش همین دیگه! تو به من زنگ میزدی من میومدم خونه!

 

آهسته گفتم:

 

-آخه نمیخواستم مزاحم بشم!

 

دستشو رو شونه ام گذاشت و از سر راه کنارم زد و گفت:

 

-پع! تو با این فکرای مسخرت!!!

 

 

رفت سمت در..کلید انداخت و بازش کرد و گفت:

 

-بیا داخل!

 

کوله پشتیم رو برداشتم و پشت سرش وارد حیاط شدم…اون ریلکس و اروم قدم برمیداشت و منم با قدمهای شل و ولم پشت سرش راه میرفتم….دوباره با لحنی شماتت گونه گفت:

 

 

-حالا از من خجالت میکشیدی لااقل به دختر خاله جونت زنگ میزدی…

 

 

-اون سرکارش…همینجوریشم خیلی سرش شلوغ….

 

از روی شانه نگاهی به پشت سر و جایی که من ایستاده انداخته بود گفت:

 

 

-قرار نبود که کلید رو بزاره رو کولش و تا اینجا چهار نعل بتازه…نهایت کاری که میتونست انجام بده اینکه دسته کلیدو واست بفرست….شعاع فکریت خیلی کم….!

 

چیزی نگفتم.در خونه رو باز کردو اول خودش رفت داخل …منم همچنان باهمون قدمهای شل و ول رفتم بالا و یه راست خودمو به اتاق رسوندم….خیلی خسته بودم…اونقدر خسته که دقیقا بعد درآوردن لباسها دراز کشیدم روی تخت و بازم چرت زدم….

 

 

-بهارجان….عزیزم….بهار….

 

 

سرمو از رو بالشت بلند کردم.چشمامو مالوندم و بعد گفتم:

 

-نوشین تویی!؟؟

 

 

لبخند زد و گفت:

 

-اره عزیزم…اونقدر منو ندیدی و من اونقدر درگیر کار بودم که تعجب کردی از دیدنم میدونم….خلاصه ببخشید که بیدارت کردم…دلم نمیخواست با شکم گرسنه بخوابی …واسه خواب هم یه ذره الان بد موقع است…هنوز 7…بلند شو دست و روت رو بشور و بسا پایین تا شام یخ نزده و از دهن نیفتاده…..

 

 

موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

 

 

-مرسی! الان میام!

 

 

-پس ما پایین منتظرتیم!

 

 

-باشه….

 

 

نوشین که رفت منم بلندش دم و رفتم سمت سرویس…دست و صورتمو شستم و بعدهم از اتاق رفتم پایین…

 

 

تو این مدتی که اومده بودم اینجا این اولینباری بود،که می دیدم نوشین یکم زودتر از همیشه اومده خونه و بجای دوستاش قراره شام رو کنار همسرش بخوره….!

 

 

وفتی منو دید گفت:

 

 

-بدو بیااا بهار…آخ که چقدر دوست دارم از قوم و خویشا برام بگی…از مامان…از نسترنو بچه هاش.از نسرین…راستی…خوبه!؟ بچه هاش خوبن!؟؟این مدت اصلا اونقدر سرم شلوغ بود که وقت نکردم سراغشون رو بگیرم…..راستی بهار جان…ببخشید که نتونستم تو مراسم پدرخدابیامرزت شرکت کنم….راستش یه سمینار خیلی مهم خارج کشور داشتم که باید حتما میرفتم و هیچ جوره نمیشد لغوش کرد….

 

 

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-ایراد نداره…..!

 

 

-از مامانم خبر داری!؟

 

 

-آره…خوبه…یکم پاهاش درد میکنن!

 

 

با تاسف گفت:

 

 

-صدبار خواستم بیارمش اینجا ببرمش پیش یه دکتر درست و حسابی مگه محل گذاشت…اصلا نمیفهمم این دشمنی مامان با من دقیقا سرچیه…..!؟؟

 

 

مهردادنیشخندی زد و گفت:

 

 

-نمیدونی یا نمیخوای بدونی!

 

 

خواست جواب مهرداد رو بده که همون موقع تلفنش زنگ خورد…نگاهی به من انداخت و گفت:

 

 

-ببخشید…تو غداتو بخور تا یخ نکرده…..

 

 

نوشین رفت و با گوشیش سرگرم صحبت شد… تو سکوت مشغول خوردن غدا بودم که مهرداو آهسته کنار گوشم گفت:

 

 

-از فیلم سکسی دیشب خوشت اومد!؟؟

 

 

لقمه پرید تو دهنم…به سرفه افتادم…نوشین ازهمون فاصله نگاهی بهم انداخت…اما قبلا اینکه بیاد سمتم مهرداد چند ضربه ی آروم به پشتم زد و همونطور که لیوان آب رو به سمتم میگرفت گفت:

 

-چیزیش نیست…آب پرید تو گلوش….

 

 

بعدهم آهسته خندید و گفت:

 

 

-بهش میگن دید زدن!

 

 

پس فهمیده بود…ولی آخه چجوری….حالم که جا اومد گفتم:

 

-من نمیدونم شما داری از چی حرف میزنید!

 

 

لبخند عاقل اندر سفیهانه ای زد و گفت:

 

 

-نمیدونی!؟؟؟ کم مونده بود از اون بالا بیفتی پایین…

 

خجالت زده سرم رو پایین انداختم….وای عجب افتضاحی….

 

#پارت_۳۷

 

 

 

 

زیر چشمی نگاهی به دختر خاله انداختم.

داشتم در مورد خرید موادمخصوص کارش صحبت میکرد‌‌‌‌‌….یه جورایی اصلا حواسش سمت ما نبود‌….چون مدام جرو بحث میکرد…

سرمو بالا‌گرفتم‌‌‌از حواسپرتی و مشغولی دخترخاله استفاده کردمو خطاب به مهرداد گفتم:

 

 

-من….من اصلا شما رو دید نزدم….

 

 

پوزخند زد….از اون پوزخندهایی که مفهموشون اینه” آره جون خودت”….به وضوح دستپاچه شده بودم‌.

موهایی که از زیر شالم افتاده بودن بیرون رو زدم‌پشت گوشم و گفتم:

 

-اتفاقی بود…..من من میخواستم….

 

وای…هیچ بهونه ای به ذهنم نمی رسید ..

مهرداد بازم از همون لبخندها زد درحالی که داشت خونسرد و در آرامش غذاشو میخورد.

پسره ی لعنتی! میمرد اگه به روم نمیاورد!؟ وای چقدر احساس خجالت و شرمندگی میکردم…نمیخواستم اون در موردم فکرای اشتباه بکنه….اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود….اون فهمید من چه غلطی کردمو حالا فکر میکنه من تو خونه اش نقش یه فضول رو ایفا میکنم….

ای کاش تو شرایط خاصی نبودم تا مجبور بشم بیام اینجا….انگار فهمید چقدر بهم ریختم چون گفت:

 

 

-بهش فکر نکن….چون واسه من اصلا مهم نیست….من از اون رابطه لذتی نبردم که بخوام نگران حاشیه هاش باشم..‌‌…

 

 

با دقت بهش زل زدم…چرا یه همچین چیز فوق خصوصی ای رو به من میگفت…اصلا چرا رابطه ی اونا تا این اندازه سرد بود…یعنی دلیلش برمیگشت به اختلاف سنیشون‌‌‌‌….ولی نه…حسم میگه اینطور نیست!

نمیدونم چرا نتونستم کنجکاویمو کنترل کنم و پرسیدم:

 

 

-چرا لذت نبردی!؟

 

 

بهم خیره شد…بعدش فهمیدم این سوال چقدر خصوصیه…..با خجالت گفتم:

 

 

-ببخشید فکر کنم نباید یه همچین سوالی میپرسیدم….من واقعا…..

 

 

پرید وسط حرفم و گفت:

 

 

-آدم دوست داره اینکارو با کسی تجربه کنه که ازش خوشش میاد….

 

 

-مثلا….؟

 

-تو…..

 

 

تا اینو گفت شوکه نگاهش کردم…..

 

باورم نمیشد همچین چیزی رو از زبون شوهر دخترخاله ام ، مهردادشنیده باشم….اصلا باورم نمیشد….یه جورایی نفسم تو سینه حبس شده بود….آب دهنمو به سختی قورت دادم….اونقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم ازش چشم بردارم….

 

هجون موقع نوشین دوباره برگشت پیشمون…گوشی موبایلشو گذاشت و گفت:

 

-روز به روز قیمتا دارن میرن بالا تر….یکبار…یکبار نشد تو این مملکت خراب شده یه چیزی ثابت بمونه…یارو زنگ زده و دبه کرده….میگه قیمتا رفته بالاتر و باید یه مقدار دیگه هم پرداخت کنم…مملکت نیست که….شهر هرت! هرکی هرکیه…..

 

اصلا حرفهای نوشین رو نمیشنیدم…من هنوز تو شوک حرف مهردد بودم.وقتی دید چیزی نمیخورم گفت:

 

 

-بهار..چرا غذاتو نمیخوری…نکنه دوست نداری!؟ میخوای به جیز دیگه برات سفارش بدم!؟؟

 

 

از فکر و خیال بیرون اومدم و گفتم:

 

 

-نه نه‌..نه…..زیاد خوردم….سیرم‌‌….

 

 

-ولی تو که چیزی نخوردی‌‌‌‌…..

 

-اشتها ندارم…..اگه ایراد نداره من برم بالا…یکم خستمه!؟

 

-چرا مریضی!؟میخوای بریم دکتر….رنگتم انگار پریده….!؟

 

سرمو تکون دادمو گفتم:

 

-نه نه….فقط….فقط یکم خسته امه‌….

 

-باشه عزیزم برو استراحت کن…..

 

 

فورا بلند شدم و باهمون حال خراب از پله ها بالا رفتمو خودمو به اتاق رسوندم….!

 

#پارت_۳۸

 

 

 

 

 

حتی سر کلاس هم تمام فکرو حواسم پی حرفهای مهرداد بود.هیچ جوره تمرکز نداشتم…

آخه چرا اون باید این حرف رو بزنه….

کلافه خودکار رها کردمو با دستام صورتم رو پوشوندم…..

فکر کنم باید به فکر زندگی توی یه جای دیگه باشم….نمیخوام تو خونه ی نوشین بمونم و بازم از اون حرفها بشنوم….

یه حس خیانت بهم دست میداد.‌‌..یه حس خیلی بد! از اون حس ها که آدمو از خودش متنفر میکنه….

 

گوشیم تو جیبم لغزید‌‌‌‌…خسته و بی حوصله گوشیو از جیبم بیرون درآوردم…..

با دیدن شماره ی مهرداد قلبم دوباره به تالاپ تلوپ افتاد……

فورا و با انگشتای لرزونم پیامکش رو باز کردم و متنش رو چندبار خوندم:

 

 

“من تو ماشین منتظرتم….بیرون دانشگاه”

 

 

آخ خدایااااا! چرا …آخه چرا اومده بود اینجا…گرچه تا الان آرزو میکردم کلاس زودتموم بشه تا برم بیرون اما حالا برعکس…دوست داشتم زمان کند بگذره تا مجبور نباشم برم بیرون و مهرداد رو ببینم….

بعد از این اصلا من چطور میتونستم تو صورت دخترخاله نگاه کنم…..!؟

 

با صدای یکی از دخترها از فکر بیرون اومدمو ناخنمو از زیر دندونم بیرون کشیدم..خیلی تو فکر بودم و نمیدونستم چیبگم و چیکار کنم احگار واسه فرار از این ماجرا هیچ راه درویی نبود…!!

 

 

-بهار جون کلاس تموم شده…نمیای بریم!

 

 

دستپاچه رو به مریم گفتم:

 

 

-چ…چرا چرا….بریم…..

 

 

کیف و وسایلم رو برداشتم و با بچه ها از کلاس رفتیم‌ بیرون… هر چه نزدیکتر میشدم استرس و نگرانیم بیشتر میشد….

تصمیمم این بود نرم پیشش و اگه زمانی ازم سوالی در مورد پیامکش پرسید بهونه های بیخودی بیارم…مثلا اینکه گوشی سایلنت بود و ندیدمش…..

اما وقتی سرم رو انداخته بودم پایین و میخواستم نادیده اش بگیرم شروع کرد بوق زدن….

 

همه سرشونو به سمتش چرخوندن جز خودم….داشتن ازش تعریف نیکردن..‌.که چه پسر خوشتیپ و جذابیه و از این حرفها …..زیر چشمی نگاهی بهش انداختم….

 

از ماشین پیاده شد و به یکی از دخترا اشاره کرد که من بهش نگاه کنم….مریم گفت:

 

 

-بهار فکر کنم اون پسر خوشتیپه باتو کار داشته باشه….وای عجب چیزیه….داداشته!؟؟ مجرد!؟؟

 

 

سرمو تکون دادمو گفتم:

 

 

-نه…یکی از اقواممون‌…بچه ها فعلا خداحافظ…فردا میبینمتون…..

 

 

میخندیدن و هی در مورد مهرداد ازم سوال میپرسیدن و من بدون جواب دادن به سوالهاشون به ناچار سمت مهرداد رفتم….

دستاشو تو جیبش فرو برد…تکیه اشو به ماشین داد وقتی بهش نزدیک شدم پرسید:

 

 

-من بهت پیام دادم….

 

 

به دروغ گفتم:

 

 

-ببخشید….گوشیم سایلنت بود….

 

 

معلوم بود باور نکرده اما وانمود کرد که حرفمو قبول میکنه….به ماشین اشاره کرد و گفت:

 

 

-بیا سوارشو….یه حرفهایی هست که باید باهم بزنیم…..

 

هیچ حرفی نداشتم که باهاش بزنم….یکم هول و دستپاچه گفتم:

 

-راستش….راستش من باید برم جایی…یه کارای دارم که…

 

حرفمو برید و گفت:

 

-خیلی وقتتو نمیگیرم….زیاد طول نمیکشه….اما میخوام که حرفهامو بشنوی…لطفا سوارشو…..

 

 

انگار چاره ای نبود….نفس عمیقی کشیدمو سوار ماشینش شدم…

 

#پارت_۳۹

 

 

 

 

کنارش معذب بودم…

و البته دلخور و عصانی هم بودم..که چرا با وجود اینکه دخترخاله ام همسرش هست اما بازم به من یه اونطور پیشنهادی داد…..

ماشین رو روشن کرد تا یکم از دانشگاه دور بشیم….و بعد حین رانندگی پرسید:

 

-تو از من عصبانی هستی !؟؟

 

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

-نه من فقط فکر میکنم کار درست اینکه من به فکر یه جای دیگه باشم….یه جورایی اومدن من به خونه ی شما کار درستی نبود….از اول هم نبود‌‌‌

 

با یه حالت عصبی پرسید:

 

-میتونم بپرسم چه توجیحی براش داری!?

 

از نگاه هاش فراری بودم…درحالی که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم گفتم:

 

-بودن من تو خونه ی شما صلاح نیست….

 

خندید…اما جنس خنده اش از اون نوع عصبی و کلافه بود…پوزخندی زد و گفت:

 

-من از تو خوشم اومده اما فکر میکنی اگه جای دیگه و جور دیگه ای میدیمت این حس رو بهت پیدا نمیکردم!؟؟؟

 

وای خدا…انگار داشتم از درون آتیش میگرفتم….حس داغی بهم دست داده بود و انگار هوایی وجود نداشت که تنفس کنم…آخه…یه جورایی از ابراز علاقه اش هم عصبی بودم و هم….میدونم بی شرمانه اس اما بودن با یکی مثل حامد میتونست آرزوی هر دختری باشه…

ولی نه….مهرداد زن داشت…زنشم دخترخاله ام بود…من نباید وسوسه میشدم…

نباید به دختر خاله خیانت میکردم….

آهسته گفتم:

 

-دیگه در موردش حرف نزنید….من نمیخوام به دخترخاله ام خیانت کنم…!

 

پوزخند زد و گفت:

 

-هه! خیانت! اونم به نوشین…؟؟حوشین تمام روزش رو یا سرکار یا درحال خوش گذرونی با دوستاش…دوستای که خیلیهاشون مردن…ببین شیلا….

 

این اولینباری بود که اسمم رو اینطور به زبون میاورد…بدون هیچ پسوند و پیشوندی و کاملا صمیمانه…دلم لرزبد و سست شد….سکوت ایجاد شده رو شکست و گفت:

 

 

-بین من نوشین هیچ عشق و علاقه ای وجود نداشت و نداره ….بزار همه چی رو اینطوری بهت بگم….بعد مرگ برادرم حمید، شرایطی ایجاب شد که من چاره ای جز ازدواج با نوشین نداشتم…اون اصلا سلیقه ی من نیست و من هیچ علاقه ای بهش ندارمو حتی همین حالاشم نمیتونم باور کنم که واسم فراتر از زن داداش….

من اگه حق انتخاب داشتم قطعا..

کسی مثل تو رو کنار خودم داشتم …و اونوقت از خونه فراری نبودم…و خیلی چیزای دیگه….

 

 

این حرفهارو برای اولینبار بود که میشنیدم…تو تمام این سالها هم من و هم تمام فامیل فکر میکردیم نوشین خوشبخترین دختر دنیاست…..

اونقدر خوشبخت که بلافاصله بعد مرگ شوهرش یکی مثل نوشین گیرش اومد….اما حالا…انگار اونا به اون خوشبختی ای که ما فکر میکردیم نبودن و نیستن….

 

سرم رو پایین انداختم و درحالی که بیخودی با انگشتای دستم بازی بازی میکردم گفتم:

 

-چرا شما حق انتخاب نداشتین!؟؟

 

 

سکوت کرد….مشخص بود نمیتونه و یا نمیخواد با شایدم سخت براش دراینباره توضیح بده اما بالاخره گفت:

 

 

-پدرم بخش زیادی از اموالش رو داده بود به حمید….و حمید قبل اون تصادف لعنتی همچی رو بین خودش و نوشین تقسیم کرده بود…بابا نمیخواست این اموالی که سخت به دست آورده بود و میراث پسرش بود راحت و آسون بیفته دست غریبه ها….این شد که از من مایه گذاشتن….

 

 

چه جواب تلخی….پس دلیل ازدواجشون این بود….ی نفس عمیق کشیدم و همچنان سرم رو پایین انداختم که گفت:

 

 

-من نمیخوام از خودم تعریف کنم اما توی این سالها و همیشه فرصت زیادی برای بودن با زنهای مختلف داشتم….ولی هیچوقت هیچ زمان اون کارو نکردم تا وقتی که….

 

 

مکث کرد…بهم خیره شد و گفت:

 

 

-تا وقتی که تو رو دیدم….

 

 

اگه بگم قلبم داشت میومد توی دهنم دروغ نگفتم….انتظاراین حجم از ابراز علاقه رو از طرف آدم مغروری مثل مهرداد نداشتم….

دستمو روی قلبم گذشتم…محکم تپیدنش رو زیر دستم حس میکردم…..

با پریشون حالی گفتم:

 

-شما متاهلید….

 

-از نظر خودم نیسستم….من هیچ علاقه و میلی به نوشین ندارم….شاید اون هم نداشته باشه…..به هرحال تو که داری زندگی مارو میبینی….

 

 

همون موقع ماشین رو نگه داشت…و من وقتی سرم رو بالا گرفتم فهمیدم که جلوی خونشونم….

همزمان باهم پیاده شدبم…درو وا کرد و رفتیم داخل….

دلم میخواست زودتردخودمو برسونم به اون اتاق بعد وسایلم رو بردارم و واسه همیشه از اونجا برم…

درو باز کرد و باهم رفتیم داخل….

من هنوزم نمیتونستم درست و حسابی فکر کنم…یه جورای فکر و ذهنم کامل بهم ریخته بود….

تو شرایط بدی بودم…نمیدونستم چی درست و غلط…باید برم یا نرم….

آره باید برم…باید قبل وسوسه شدن و سست شدن از اینجا برم….!

 

باهم رفتیم داخل…ذهنم هنوز درگیر بود….خواستم برم سمت پله ها که از پشت صدام زد:

 

 

-بهار…

 

وای…نمیدونم چرا اسممو صدا میزد حالی به حالی میشدم…لعنت ….بدون اینکه بچرخم سمتش گفتم:

 

 

-آقا مهرداد…من فکر میکنم چه شما به نوشین علاقه داشته باشید چه نه نباید بهش خیانت کنید….

 

اومد سمتم…حضورش رو پشت سرم

 

حس می

 

کردم…با اون صدای خوش آهنگش گفت:

 

 

-اما اونی که من دوستش دارم تویی بهار…

 

نفسم تو سینه حبس شد.اومد و رو به روم ایستاد…زل زد تو چشمام…نگاه هاش آدمو دستپاچه میکرد…

آخه چرا من…!؟ چرا منو انتخاب کرد…

آهسته گفت:

 

 

-من از همون لحظه که دیدمت بهت علاقمند شدم…همون لحظه و ثانیه ی اول…باور کن اجازه نمیدم هیچکس از این رابطه باخبر بشه…هیچکس…

 

اینو گفت و بی هوا سرش رو خم کرد و لبهاشو گذاشت روی لبهام….

 

#پارت_۴۰

 

 

 

 

نفسم تو سینه حبس شد.اومد و رو به روم ایستاد…زل زد تو چشمام…نگاه هاش آدمو دستپاچه میکرد…

آخه چرا من…!؟ چرا منو انتخاب کرد…

آهسته گفت:

 

-من از همون لحظه که دیدمت بهت علاقمند شدم…همون لحظه و ثانیه ی اول…باور کن اجازه نمیدم هیچکس از این رابطه باخبر بشه…هیچکس…

 

اینو گفت و بی هوا سرش رو خم کرد و لبهاشو گذاشت روی لبهام….

ماتم برد.بی حرکت ایستادم….هنگ کرده بودم.عین یه گوشی که یهو کلی اطلاعات بریزن تو حافظه اشو یهو قات بزنه…..

 

نفسم تو سینه حبس شده بود….

دستاشو قاب صورتم کرد و بعد چشماشو بست و لب پایینیمو توی دهنش فرو برد و مکید….

 

باورم نمیشد مهرداد داره اینکارو انجام میده…باورم نمیشد داره منو میبوسه….همه چیز عین یه توهم بود…

یه اتفاق غیر قابل پیش بینی….

اما….بوسه اش آروم بود….آروم و پر از حس خوب….

اما….نه نه نمیشد….این خیانت بود….

دستاشو گرفتم و از صورتم جدا کردم…

چند قدم عقب رفتم و گفتم:

 

 

-آقا مهردادخواهش میکنم……

 

 

نذاشت حرفمو ادامه بدم..دوباره اومد سمتم ..دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

 

 

-بهار….من میخوام دوست داشتن رو با تو تجربه کنم‌…..

 

 

سرمو تکون دادمو با همون پریشون احوالی گفتم:

 

 

-نمیشه…نمیشه…..

 

 

-چرا!؟ چرا داری بیخودی خودتو محدود میکنی!؟

 

پریشون و سردرگم گفتم:

 

-این محدودیت نیست…این خیانت…خیانت به نوشین….

 

اومد سمتم…زل زد تو چشمام و گفتم:

 

-این اسمش خیانت نیست..من تو رو دوست دارم…اما نوشین رو نه…دلایلم رو هم برات توضیح دادم…درسته!؟ درسته یا نه!؟؟؟

 

 

-درسته….

 

 

-پس دیگه دلیل مخالفتت چیه….ببین بهار….من بهت گفتم….تو این سالها هزاران بار میتونستم با هزار زن مختلف وارد رابطه بشم اما نشدم….نشدم چون میلی به هیچکس نداشتم اما تو فرق میکنی واسه من….خیلی هم فرق میکنی….فقط بگو دوست داری یا نه!؟

 

 

نمیدونستم چیبگم….دچار حال عجیب و دو دلی بدی بودم….وضعیت بدی بود…خیلی بد….ضربان قلبم لحظه به لحظه داشت شدید و شدیدتر میشد….

سرم درحال انفجار بود….من این احوالات رو دوست نداشتم….اصلا دوست نداشتم…..

دوباره سوالش رو تکرار کرد درحالی که دوباره بهم نزدیک شده بود و هرم نفسهای داغش رو روی صورتم حس میکردم…..

 

 

-بگو بهار…تو هم منو دوست داری….!

 

 

خیره نگاهش کردم….کاش مهرداد شوهر حوشین نبود…کاهش متاهل نبود…..

کاش….

 

اصرار کرد:

 

-داری یا نه….؟

 

تحت فشار ،لبهامو از هم باز کردمو گفتم:

 

 

-کاش متاهل نبودی…..کاش اینجوری باهم آشنا نمیشدیم….

 

 

لبخند زد….نفس آرومی کشید و گفت:

 

 

-پس تو هم دوستم داری…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
2 سال قبل

پارت سه نبوداااا

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

نگاه کردم بود که

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x