رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 41 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 41

 

 

 

م سر خیابون ایستادم .ماشینها در رفت و آمد بودن و انگار دل منم هی باهاشون می رفت و میومد.

یه روزی یه خبطی کردم و حالا ثانیه به ثانیه داشتم بخاطرش میسوختم.

میسوختم…بس نبود تاوانش…

دلم میخواستم سرمو رو به آسمون بگیرم و بگم گوربابای آینده…گوربابای درس…گوربابای عشق و قید همچی رو بزنم.قید همچی تا خلاص بشم از شر اینهمه استرس….

اینهمه دردسر و مکافات….

که بشم همون بهار سابق که گرچه هیچی نداشت اما میتونست شبها با خیالت راحت سر رو بالش بزاره…

 

پارت_۴۱۱

 

 

🌓🌓 ‌ دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دلم میخواست سرمو رو به آسمون بگیرم و بگم گوربابای آینده…گوربابای درس…گوربابای عشق و قید همچی رو بزنم.قید همچی تا خلاص بشم از شر اینهمه استرس….

اینهمه دردسر و مکافات….

که بشم همون بهار سابق که گرچه هیچی نداشت اما میتونست شبها با خیالت راحت سر رو بالش بزاره…

هیچی بهتر از آرامش نبود چیزی که فکر میکردم با وجود مهرداد بیشتر میشه اما هی روز به روز کمتر و کمتر و کمتر شد.

اونقدر که الان دیگه تقریبا هیچی ازش نمونده!

به خودم اومدم و با نگاه به ماشینهای درحال تردد جواب دادم:

 

-بیرون…تو خیابون…تو کوچه…تو تاریکی…

 

 

صدای باد به گوشم می رسید.حس میکردم رو طاقچه نشسته و پنجره هارو باز گذاشته.

با صدای آرومی پرسید:

 

-بیرون چرا ؟

 

– واسه اینکه بتونم با تو صحبت بکنم…

 

 

-اینقدر برات مهمم !؟

 

 

مهم بود.مهم بود چون مثل مهرداد نبود.مهم بود چون عشقش پاک بود و بدون غل و غش.

مهم بود چون حتی از نگاه هاش هم میتونستم متوجه بشم دوستم داره.

مهم بود چون نه تنها احساسم بلکه منطقمم کاملا مطمئن بود خوشبختی و آرامشی که طالبش بودم کنار اون میسر بود نه مهرداد!

بعداز مکث کوتاهی گفتم:

 

 

-آره.مهمی نبودی میخوابیدم نه اینکه این موقع شب به بهانه ی خرید نواربهداشتی از خونه بزنم بیرون…

 

 

خنده اش گرفت.تو گلو و آروم خندید و پرسید:

 

 

-پیدا هم کردی که وقتی برگشتی حرفی واسه گفتن داشته باشی!؟

 

 

-میخرم…

 

 

صدای نفس عمیقش و بعدهم بسته شدن در پنجره به گوشم رسید.حتی راه رفتنش رو هم احساس کردم و بعدهم که گفت:

 

 

-برگرد …برگرد برو خونه بهار!

 

 

تنم از سردی هوا هم نلرزید اونقدر که عصبی بودم و فکر و روانم بهم ریخته بود.

راه افتادم سمت سوپر مارکت تا همون چیزی که بهانه اش کرده بودم رو بخرم و بعدهم گفتم:

 

 

-برمیگردم ولی خواب امشبم حرومم شد….میدونم دیگه پلک رو هم نمیتونم بزارم!

 

ولوم صداش کم و کمتر شد.اهسته گفت:

 

-حالمو درک کن…

 

گرچه امشب واقعا بهم‌سخت گذشته بود اما گفتم:

 

-باشه…زور میزنم درکت کنم…

 

-شاید تو هم اگه جای من بودی دلگیر میشدی!

 

پد بهداشتی خریدم و بعد هم چرخیدم و دوباره برگشتم سمت کوچه درحالی که همچنان تلفن رو کنار گوشم نگه داشته بودم .از مردایی که نزدیک سطل آتیش جمع شده بودن دور شدم وگفتم:

 

 

-لطفا حرفهاشون رو باور نکن فرزین… خیالبافی هاشون رو باور نکن…لطفا…و اگه میخوای باور کنی دیگه به من فکر نکن..فراموشم کن عین اینکه اصلا وجود نداشته باشم!

عین اینکه بهاری در کار نباشه!

 

 

هنوزم دقیقا نمیدونم چی شنیده بود و من باید چی تحویلش بدم فقط نمیخواستم جوری رفتار بکنم که فکر کنه همه چیز درست بوده.

نمیدونم اسمش رو باید چی میذاشتم.لاپوشونی یاهرچیزی شبیه به اون اما من فقط نیتم این بود همه چیز ختم به خیر بشه.

 

 

-بهار دیگه هیچوقت لین حرفو نزن !

 

 

گام هامو بلند تر و سریعتر برداشتم و گفتم:

 

 

-تو منو باور نداری ….بهم اعتماد نداری…من فرشته نیستم اما یکم اعتماد میخوام.یکم باور…

 

مکث کردم و با حالتی متاسف ادامه دادم:

 

 

-اگه حرفهای بقیه اینقدر زود روت تاثیر میزارن مسیری که داری میای و ختم میشه به من غلط!

 

 

خیلی سریع و انگار که نخواد کار من به برداشت رسیدن برسه گفت:

 

 

-نه ! نه بهار میدونی چیه الان از اون موقعیتهاییه که حس میکنم هم سکوتم اشتباه هم اینکه میترسم نتونم منظورمو برسونم…باهم صحبت میکنیم…وقتی که برگردی!

 

 

ابن بهتر بود.با رضایت سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-باشه…باهم صحبت میکنیم..

 

-وقتی رسیدی خونه برام پیام بفرست خیالم راحت بشه

 

 

اهسته لب زدم:

 

 

-باشه

 

بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و بعد سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و به سمت خونه رفتم.

بایدخیلی برمیگشتم تهران…اگه خودم اونجا باشم شاید همچین مواقعی بتونم از خودم دفاع کنم ولی وقتی دور باشم دستم به هیچ جا بند نیست….

به هیچ جا !

 

#پارت_۴۱۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

ساکمو با دست چپ گرفتم و تلفن همراهمو با دست راست.

مامان فکر میکرد دلیل اینکه خیلی زود برگشتم تهران جرو بحثی بود که باهاش داشتم ولی واقعا این نبود.

میخواستم برگردم چون مطمئن شده بودم اگه از الان جلو بعضی چیزارو نگیرم ممکن زندگیم از هم بپاشه و چیزی ازش باقی نمونه جز ویرونی…

برای مهرداد پیام فرستاده بودم بیاد دنبالم ولی تماس نگرفتم چون جدیدا لج کرده بود و تماسهامو جواب نمیداد پس احتمال اینکه پیامم رو بخونه خیلی بیشتر بود.

قدم زنانی لای جمعیت می لولیدم و انتظارشو میکشیدم شاید بیاد شاید نه…شاید تماس بگیره شاید نه…

زندگی من چنان به مهرداد گره خورده بود که اگه حتی خودمم میخواستم نمیتونستم دیگه باهاش مراوده و تماس نداشته باشم.

یه جا تو محوطه ، کنار چند نیمکت ایستادم و ساکمو همونجا گذاشتم.

برای صدمین بار نگاهی به تلفنم انداختم.

نمیدونم چرا نه زنگ میزد نه تماس میگرفت.

غمگین و دپرس نشستم روی نیمکت و سرمو خم کردم.

زل زدم به زمین و آه کشبدم و لب زدم:

 

“خودم کردم که لعنت برخودم باد”

 

اومدم تهران درس بخونم ، پرستار بشم وبرگردم که نقش یه تکیه گاه رو واسه مادر و برادرم بازی کنم اما درگیر ماجرایی شدم که کم کم داشت من رو از پا مینداخت.

از یه طرف تیکه و طعنه های نوشین از یه طرف تهدیدهای مهرداد از طرف دیگه فرزینی که نمیدونستم اگه یه روز بفهمه یا بو ببره چه خطایی مرتکب شدم تا به چه حد ازم متنفر میشه!

غرق فکر بودم که حضور یک نفرو مقابل خودم احساس کردم.

چشمم تماشا کردنشو از کفشهای اسپرتش آغاز کرد و همینطور بالا رفت تا وقتی که رسید به صورتش….

تقریبا مایوس شده بودم از اومدنش.

مایوس شده بودم از دیدنش اما حالا…

 

 

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-خوش اومدی عزیزم….

 

 

این جملاتش دیگه رو لبهای من لبخند نمیکاشت. از روی نیمکت بلند شدم و

دستشو پس زدم. زل زدم تو چشمهاش و گله مندانه و دلخور پرسیدم:

 

 

-چرا مهرداد؟ چرا اینقدر با من بد شدی؟ چرا شدی ستاره سهیل و تویی که همیشه عین قرقی ظاهر میشدی حالا عین کره ی ماه اونقدر دور شدی که باید با سلام و صلوات دیدت؟اصلا بماند همه اون گله هایی که دارم…بگو…بگو چرا جواب تلفنهامو نمیدی هان؟ هان…

 

 

بازم دستشو بالا آورد و سمت صورتم دراز کرد.پشت انگشتای نرمشو روی گونه ام کشید و خیره به صورتم گفت:

 

 

-دلم واسه این نق و نقوهات هم تنگ شده بود

 

 

بازم زدم زیر دستش.اصلا این حرفهاشو باور نداشتم.درست عین اینکه یه گرگ لباس بره پوشیده باشه !

با تاسف براندازش کردم و گفتم:

 

 

-بس کن مهرداد…آدم دلش واسه کسی که ازش بدش میاد تنگ نمیشه!

 

 

اینبار دستشو رو قلب خودش گذاشت و گفت:

 

 

-این قلب فقط از عشق تو پره…تویی که نمیخوای باور کنی…تویی که نارو زدی!

 

 

خنده ام میگرفت وقتی همچین خزعبلاتی میشنیدم.پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-تو استاد گفتن حرفهایی هستی که نه بهشون عمل میکنی نه باورشون داری آدم کسی که دوستش داره رو اینقدر عذاب نمیده…

 

 

دستهاشو تو جیبهای شلوار فرو برد.کمرش رو تا کرد و زل زد تو چشمهام و بعد گفت:

 

 

-عذاب یعنی چی؟

 

 

باعصبانیت گفتم:

 

 

-نمونه اش همین رفتار چندشت..عذاب یعنی همینکه جواب تماسها و پیامهامو نمیدی!

 

 

لبخند تلخی زد و کفت:

 

 

-من جواب تلفنت رو ندادمو تو اینقدر بهم ریختی حالا فکر کن طرفت بهت نارو زده باشه و رفته باشه با یه نفر دیگه چه حالی بهت دست میده!؟

 

 

کلافه نگاهمو ازش برگردوندم و با خیره شدم به هرجایی جز صورت اون گفتم:

 

 

-بازم توهم…بازم توهم!

 

 

دستهاشو بیرون آورد.نفس عمیقی کشید گفت:

 

 

-بیخیال! بیا بریم

 

 

خودش رفت سمت نیمکت کیفم رو برداشت و بعد دستشو به سمتم دراز کرد و با گرفتن دستم دوباره اون کلمه ی “بیخیال”رو با لحنی معنی دار تکرار کرد و گفت:

 

 

-بیخیال…بیخیال….بیخیال! آره…وقت واسه گله زیاده…منم گله دارم..منم دارم

 

 

دستمو گرفت و منو به دنبال خودش برد.

دیگه اون احساس سابق رو بهش نداشتم.دیگه اون مهردادی نبود که فکرشو میکردم و حاضر بودم بخاطرش خیلی چیزارو تحمل کنم.

به دستم که توی دستش یود نگاهی انداختم.

حتی دلم نمیخواست لمسم بکنه چون حس تجاوز و انزجار بهم دست میداد

عجیب بود…ولی واقعا همچین حسی داشتم.

مهرداد دیگه مرد دلخواهم نبود.

اونی که من‌میخواستم فرزین بود.

در ماشین رو خودش برام باز کرد و گفت:

 

 

-بشین عزیزم!

 

 

اصلا واژه ی عزیزم رو از زبون اون دوست نداشت.این روزها شنیدن این کلمه فقط از زبون فرزین واسم شیرین بود.

نگاهی سرد و تلخ به صورتش انداختم و سوار ماشینش شدم…

 

#پارت_۴۱۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

اهنگی که تو اولین دیدارمون ار ضبط ماشین ماشین پخش میشد رو پلی کرده بود که اون روزارو برای هردومون یا بهتره بگم برای من یاداوری بکنه!

اونقدری احمق نبودم که متوجه این موضوع نشم!

عصبی و آشفته انگشتامو توهم قفل کردم و هی به هم فشارشون میدادم.

هزاران سوال تو ذهنم بود که ازش بپرسم.

میخواستم بدونم چه بدی ای در حقش کردم که با صداقت تماس گرفت و ازش خواست دیگه نزاره برم سرکار….

اما مراید عصبانی میشدم. باید خودمو کنترل میکردم که اونو سر لج نندازم.

لبهامو روهم مالیدم و بعد پرسیدم:

 

 

-شنیدم پسرت دنیا اومده!بهت تبریک میگم!

 

 

پورخند زد و با پایین دادن شیشه دستش رو بیردن برد تا بادو با کف دستش لمس و حس کنه و همزمان گفت:

 

 

-کی بهت گفته؟ فرزین جوووون!؟

 

 

مثل اینکه قرار نبود بیخیال این موضوع بشه و این اتفاقی بود که ازش واهمه داشتم. قفلی زدنش رو فرزین و حساس شدنش.

یا تاسف گفتم:

 

 

-داری به کسی حسودی میکنی و تیکه میپرونی که تو زندگی من الان نقشی نداره!

 

 

سر و دستش رو همزمان باهم تکون داد و تاکید کنان گفت:

 

 

-بله دیگه! الان نداره…ولی به زودی خواهد داشت!

 

 

فکر میکردم وقتی پسرش دنیا بود دیگه بیخیال من بشه.سرد بشه از من…بی میل بشه…دست از سرم برداره اما حالا میبینم زهی خیال باطل! همه چیز بدتر شده که بهتر نشده !

بهترین راه این بود بحث رو عوض کنم برای همین تو اوج عصبانیتم وقتی دلم میخواست سرش داد بزنم و بهش بگم آره…

دلم میخواد به فرزین یاشم به تو چه آخه؟ کجای زندگیمی و چه ربط و نسبتی باهم داریم، پرسیدم:

 

 

-اسمشو چی گذاشتی!؟

 

با لحن سردی جواب داد:

 

-مهراد…

 

به سختی لبخندی زدم و با کمی شوخ طبعی که تو اون وضعیت نوبری بود واسه خودش گفتم:

 

 

-واسه انتخاب اسم خیلی خودتونو به زحمت ننداختین…از اسم تو یه دال حذف کردین و گذاشتین رو بچه!

 

 

نگاهش رو به جلو بود.بازهم باهمون سرد جواب داد:

 

 

-انتخاب نوشین بود…

 

 

لبخندی تصنعی زدم.لبخندی که چندان هم پایداری نداشت و من تو حفظ کردنش اصلا موفق نبودم و بعدهم گفتم:

 

 

-در هر صورت اسم قشنگیه پسراهم که معمولا به باباهاشون میرن.پس خوشگل هم هست

 

 

با عصبانیتی غیرقابل انکارسرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

 

 

-چیه بهار؟چرا همش داری درمورد نوشین و بچه حرف میزنی.؟رک و پوست کنده بگو هدفت از اینکار چیه…هان؟ نکنه میخوای باز یه مشت حزف تکراری بهم بزنی؟ هان؟ بگی راه من و تو باید سوا بشه…تو زن داری…بچه داری….گوربابای زن و بچه…با من رک باش و رک حرفتو بزن ! جه نیتی داری از این حرفها!؟

 

 

خیلی سخت خودمو کنترل کردم ولی آخه تا کی تا چه حد؟ آدما کاسه ی صبر دارن نه دریای صبر….

اول چشمامو باز و بسته کردم و یه نفس عمیق کشیدم ولی بعد منم کنترل خودمو از دست دادم و با حالتی عصبی گفتم:

 

 

-تو چه نیتی داری هان؟ تو چه نیتی داری از اینکه اجازه میدی پشت سر من تو خونه ات حرف تحویل اینو اون داده بشه؟

تو چه نیتی داری از بیکار کردن من؟ روز به روز داری خودت رو از چشمم میندازی بعد توقع داری همچنان دوست داشته باشم ؟؟ باهات بگم و بخند و از لحظاتی که کنارت میگذرونم خوشحال باشم؟ واسه چی مهرداد؟

واسه چی اینکارو با من کردی؟ واسه چی کاری کردی دکتر یکی دیگه رو جایگزینم بکنه اونم وقتی میدونستی تنها راه درآمدم همین؟ وقتی میدونی هر ماه باید پول اجاره خونه بدم…

 

 

هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم رو انکار نکرد و حتی با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:

 

 

-نگران اجاره ای؟ خودم هرماه اجاره خونه ات رو میدم…اصلا برات ماشین میخرم هرچی که خودت بخوای…

 

 

انگار هنوز چم طمع داشت به من.به منی که صربار باهاش طی کردم دیگه نمیخوام باهاش باشم. تن و ولوم صدامو بردم بالا وتند تند گفتم:

 

 

-نمیخوااااام…نمیخوام تو پول اجاره خونه ام رو بدی…میفهمی؟ نمیخوام؟ پول تورو نمیخوام اقا به کی بگم…با چه زبونی بگم…خسته ام کردی دیگه …

 

 

حس میکردم الان که سرم منفجر بشه و این آرامش با چند نفس عمیق هم بر نمیگشت.

من که حرفهامو زدم اون گفت:

 

 

-من میخوام باهم باشیم.یا من یا اونهمه مشکل و چاله و چاه…خودت انتخاب کن بهار!

 

 

ناباورانه سرمو به سمتش برگردوند.دیگه غیر مستقیمی هم درکار نبود.

رسما داشت تهدیدم میکرد.

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-این الان تهدید؟ داری تهدیدم میکنی؟ که یا تو یا چاله چوله….؟

 

 

خیره به مسیر و جاده جواب داد:

 

 

-تو خودت خوب میدونی الان تو تهران هرجایی بخوای بری سرکار اول باید تنتو دراختیارشون بزاری….عین همین بازیگرایی که خودشون میان اعتراف میکنن واسه هر نقشی صدتا پیشنهاد جنسی بهشون میشه که رد کردنش یعنی کنار گذاشتن بازیگری….

اون بیرون پر شغال…بدون من اونا پاره پورت میکنن…بدون من تو از پس خودت برنمیای!

 

 

لبخند تلخی زدم.

اون خودش سردسته ی شغالها بود.منو بیکار کرده که وابستگیم بهش بیشتر بشه….

که نیازم

 

ند و محتاجش بشم.

آه عمیقی کشیدم.

چه جوری میتونستم از زندگیم حذفش کنم چجوری؟

 

#پارت_۴۱۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

منو بیکار کرده که وابستگیم بهش بیشتر بشه.

که نیازمند و محتاجش بشم.

آه عمیقی کشیدم.

چه جوری میتونستم از زندگیم حذفش کنم چجوری؟

چجوری میتونستم بهش حالی کنم از بودن باهاش خوشحال نیستم و میخوام یه زندگی بدون حاشیه برای خودم بسازم…

بدون ترس…بدون واهمه!

کلافه و پریشون، رو برگردونده بودم که دستشو روی پام گذاشت و با لحن خاصی گفت:

 

 

-دلم واست تنگ شده بود…واسه بوسیدنت…واسه بغل کردنت…

 

 

نگاهی به دستش که روی رون پام بود انداختم.خواستن رو هم تو چشمها و حالت صورتش میشد دید هم توی کلماتش…

دستشو از روی رون پام برداشتم و گفتم:

 

 

-ما باهم توافق کردیم..ما باهم حرف زدیم…خواهش میکنم دیگه بحثشو پیش نکش

 

 

ماشین رو نگه داشت تا راحت تر بتونه به من نگاه کنه و باهام حرف بزنه.کمربندشو باز کردو یه کوچولو به سمتم چرخید و گفت:

 

-میترسی!؟ از لو رفتن؟ از نداشتن اجاره؟ نداشتن خرجی؟ تو اصلا واسه چی باید کار بکنی هووووم ؟

 

 

خیلی دلم نیخواست شجاعت اینو داشته باشم که رک و صریح بهش بگم آره همه ی اونها بعلاوه ی فرزین.

کسی که انتخاب عاقلانه و احساسی خودمه اما اگه اینو میگفتم چی میشد؟

اینبار لج کردنش رو چه جوری بهم نشون میداد.یا قدرتشو چه جوری به رخم میکشید!؟

سکوت کردم این درد قابل گفتن نبود!

وقتی من حرفی نزدم اون بود که به زبون اومد و گفت:

 

 

-نترس بهار.باور کن هیچ اتفاقی نمیفته! باور کن هیچکس نمیفهمه …

 

 

دستهامو گرفت.زل زو تو چشمهام.چشمهایی که مونده بودم چرا بی میلیم نسبت به خودش رو از اونجا نمیتونست ببینه و بفهمه…

لبهامو خیلی آروم از هم باز کردم و با صدای خیلی خیلی ضعیفی گفتم:

 

 

-ما نمیتونیم…چرا اینو نمیفهمی..!؟

 

 

تو صدام هم عجز مشهود بود هم خستگی.حالیش نبود دیگه ازش خوشم نمیاد

حالیش نبود اگه این رابطه ادامه پیدا کردن واسه خاطر همون وابستگی هایی بود که زیرکانه خودش برام ایجادشون کرده بود تا نتونم ازش دل بکنم!

تند تند و با لحنی عجله دار گفت:

 

 

-ما میتونیم…و دیگه احتیاجی نیست حتی کار بکنی…خوش بگذرون…برو تفریح…درست رو بدون دغدغه ادامه بده….اجاره ات رو خودم میدم…لازم باشه برات ماشین هم میخرم….تو فقط باش همین….فقط پیش من باش!عقط با من باش..

 

 

دستهامواز توی دستهاش بیرون آوردم چون لمس کردنش بهپ حس تلخ انزجار میداد.دلم نمیخواست لمسم بکنه…دلم نمیخواست از این حرفهای مزخرف معنی دار تو گوشم نجوا کنه.

کلافه گفتم:

 

 

-من هیچ کدوم از اینارو نمیخوام….

 

 

لبهاش رو روی هم فشرد وبعداز یه سکوت چندلحظه ای گفت:

 

 

-پای فرزین در میون آره!؟

 

ریگه داشت اون روی سگمو بالا میاورد.خصمانه نگاهش کردم و با بالا بردن ولوم صدام گفتم:

 

 

-بس کن دیگه…چراهی گیر دادی به این اسم لعنتی هی فرزین فرزین فرزین…گوربای فرزین گوربابای همتون….اه! خسته ام کردی..

من فقط میخوام تمومش کنی…ضربه زدن به من رو…متوقف کردنم رو…از کار بیکار کردنمو..تمومش کن…

 

 

حرفم رو کامل نزده بودم که اینبار اون بود که صداشو برد بالا و داد زد:

 

 

-بس دیکه اینقدر نگو تمومش کن من نمیخوام تمومش کنم میخوام تو باشی میفهمی؟ میخوام باشی…اونی که من دوستش دارم تویی نه نوشین…اونی که انتخاب من بوده تویی نه نوشین….اونی که میخوام شبها تو آغوشم باشه تویی نه نوشین.میفهمی!؟

 

 

بهش خیره شدم چون زبونم بند اومده بود.چون نمیدونستم به این لعنتی باید چیبگم که بیخیالم بشه!؟

که دست از سرم برداره و بزاره تو حال خودم باشم…

دستاشو دو طرف صورتم حلقه کرد و گفت:

 

 

-دنیارو به پات می ریزم بهار…فقط دیگه نگو بیا تمومش کن!

 

 

اینو گفت و با جلو آوردن سرش سعی کرد ازم لب بگیره.

اولش موفق هم شد ولی خیلی زود به خودم اومدم و با پایین آوردن دستهاش از دو طرف صورتم ، سرمو عقب بردم و گفتم:

 

 

-چرا باز داری برمیگردی سر خونه ی اول چرا ؟

 

 

اینبار دستهاشو روی پاهام گذاشت.بازهم از خودم دورش کردم.با خیال راحت و اطمینان گفت:

 

 

-تو میترسی…ولی ترست بیهوده اس.هیچکس نمیفهمه ما باهمیم هیچکس….هیچکس نمیفهمه عزیزم باور کن!

 

 

کلافه و پوزخند زنان گفتم:

 

 

-آره آره از حرفهایی که نوشین و دوستاش پشت سرم میگن مشخص…

 

 

قاطع و محکم گفت:

 

 

-از این به بعد من نمیرارم کسی چیزی بگه…بگن هم طرف حسابشون خودمم

 

 

دیگه کم آوردم.دیگه خسته شدم از یکی بدو کردن با مهرداد.

از اینکه هر چی میگفتم یه چیز دیگه میذاشت کف دستم.

خسته شدم از بحثهای بیهوده.

خسته شدم….

ازش رو برگردوندم و فقط گفتم:

 

 

-منو برسون خونه ام….همین حالا…

 

 

دستشو از روی سرم تا پایین کشید و گفت:

 

 

-میرسونمت عزیزم…شما جون بخواه…

 

 

نگاهش نکردم چون نمیخواستم بیشتر لز اون اعصابمو بهم بریزه و بعدهم آهسته لب زدم:

 

 

-جون نمیخوام فقط منو برسون…

 

 

اینو گفت و ماشین رو روشن کرد.عزیزم عزیزم گفتنهاش حالمو تا مرز بالا آوردن بد میکرد.

نمیدونس

 

تم چه جوری میتونم از خودم دورش بکنم.

نمیدونم چه طوری میتونم خودم رو از منجلاب بکشم بیرون .

یه جورایی حالا فقط فرزین دغدغه ی اصلیم نبود.

حالا یه گرفتاری عمیقتر داشتم و اون این بود چطوری میتونم خودمواز منجلاب مهرداد بکشم بیرون….

 

#پارت_۴۱۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

به ساختمون مجتمع که نزدیک شدیم،سرعت ماشین کمتر و کمتر شد.کمربند رو باز کردم و وقتی ماشین رو نگه داشت کیفم رو برداشتم و صرفا واسه اینکه زودتر ازش جدا بشم گفتم:

 

 

-ممنون که منو رسوندی خداح…

 

وسط حرفم پرسید:

 

 

-بهار…بدون من میخوای بری!؟

 

 

این همون چیزی بود که ازش میترسیدم.بدون اون من نه توانایی اجاره خونه داشتم

نه توان خرید تلفن همراه نه حتی قدرت پیدا کردن کار دیگه…

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

-نوشین الان منتظرت…اون بیشتر از همیشه بهت احتیاج داره!

 

لبخند خبیث و مرموزی روی صورتش نشست.این لبخند یعنی واسه این بهونه هم یه جواب داره .یعنی من به این راحتی ها نمیتونم از مهرداد فاصله بگیرم.

تکیه اش رو به صندلی داد و در کمال خونسردی گفت:

 

 

-بودن یا نبودن من فعلا تو اون خونه واسه اون اهمیت چندانی نداره! در هر صورت دوتا خدمتکار هستن که شبانه روز دراختیارشن…حاضرهم که نشد به بچه شیر بده…

 

به صورتش نگاه میکردم و همزمان مغزم سرچ میکرد چه جمله ای به دهانم ارسال کنه که تحویلش بدم والبته که در این مورد کاملا ناکام بود و انگار فرهنگ لغت مغزم به کل خالی شده بود!

 

وقتی حاضر نبود بعضی چیزارو بپذیره ، وقتی دست به هرکاری زد تا من فرصت دور شدن ازش رو نداشته باشم چطور میتونستم به این سادگیا ازش فاصله بگیرم ؟

دستشو به سمت صورتم دراز کرد و خیلی آروم گونه ام رو نوازش کرد و بعدهم گفت:

 

 

-تک تک شبهایی که ازت دور بودم به تو فکر میکردم..دلم میخواد امشب بجای اینکه با یادت درگیر باشم کنار خود واقعیت باشم نه خیالت…

 

 

واقعا نتونستم نه بیارم.و کاش سرزنش نشم چون کسی جای من و تو شرایط من نبود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-خیلی خب…بیا…

 

 

لبخند پژمرده اش جون گرفت و صورتش با نشاط تر شد

قیافه ی یه برنده رو به خودش گرفت و بعدهم گفت:

 

 

-میدونستم تو هنوزم دوستم داری!

 

 

اشتباه میکرد! دیگه دوستش نداشتم و واسه این بی علاقگی و بی عشقی دلایل زیاد خودمو داشتم.

خیلی وقت بود ازش دل کنده بودم.

تلاش کردم روی پای خودم بایستم اما نشد.یعنی اون نذاشت.

پیاده شدم و در پارکینگ رو باز کردم و دوباره سوار ماشین شدم.

ماشینش رو پارک کرد و بعدهم هردو پیاده شدیم و رفتیم سمت آسانسور.

خودش دکمه آسانسور رو زد و رفتیم داخل.

تکیه ام رو به عقب دادم و گفتم:

 

-چی به صدلقت گفتی که بدون اینکه حتی باهام صحبت بکنه کنارم گذاشت؟ چی بهش گفتی!؟

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-نترس! چیزی نگفتم که اگه یه روز چشم تو چشم شدی خجالت بکشی!

 

 

بهم نزدیک شد.دستشو دور گردنم انداخت و بعد گونه ام رو بوسید و گفت:

 

 

-تو نباید کار کنی.تو پرنسس خوشگل منی…یه پرنسس که کار نمیکنه…

 

 

صداش آروم و یواش بود.مثل وقتایی که حشری میشد و تو گوشم حرفهای تحریک کننده میزد.

مثل وقتهایی که بهم نزدبک پیشد تا آب کمرش رو خالی بکنه….

نفس گرمش رو پوست صورتم پخش شد و لبهاش رو گونه ام نشست.

دست راستشو از روی شکم تا سینه ام بالا آورد لوسهدی آروم دیگه ای به لبم زد.

پلکهامو روهم گذاشتم و گفتم:

 

-اینجا جای این کارا نیست مهرداد…

 

منو به خودش فشردو این بار صورتمو ماچ آبدار دیگه ای کرد و گفت:

 

 

-خیلی وقت ازت دوربودم…نمیتونم واسه بوسیدنت بیشتر از این صبر کنم!

 

 

احساس خیانت بهم دست داده بود.خیانت به فرزینی که دوست داشتنش رو پاسخ داده بودم.

خیانت به اون که عشقش پاک بود ولی آخه چه کاری از دستم بر میومد!؟

دستشو از بدنم جدا کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد بس دیگه!

 

 

آسانسور که توقف کرد دیگه نتونست بهانه جویی کنه و منو بیشتر از این تحت فشار بزاره.

خیلی سریع رفتم بیرون و اون هم پشت سرم اومد.

باعجله و قبل از اینکه کسی مارو باهم ببینه رفتم داخل.

البته…جای نگرانی نبود چون نود درصد همه اونایی که اینجا بودن مسافرایی بودن که قرار نبود تا همیشه هم اینجا بمونن و مثال گذر موقت بودن!

 

درو باز کردم و رفتم داخل و اشاره کردم اونم بیاد…

 

#پارت_۴۱۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

تو همون بدو ورود، نگاهش تو سرتا سر اون خونه نقلی به گردش دراومد.

حتی حس کردم پوزخند زده.

کیفمو روی میز گذاشتم و خیره به اون صورت و اون لبخند معنی دارش پرسیدم:

 

 

-چیه؟ چرا پوزخند میزنی!؟

لاید داری باخودت میگی این دختره احمق که کاخ پادشاهی منو ول کرد و اومد اینجا…!آره!؟

 

 

دست از تماشای خونه ای که تو یه دور نگاه میشد همه جاش رو دید برداشت و قدم زنان اومد سمتم.نزدیک که شد گفت :

 

 

-اینجا…این سوئیت مسافرتی واقعا برازنده ی توئہ….؟

 

 

لبخند تلخی زدم و نشستم روی مبل. شالم رو ازسر کشیدم و انداختم کنار وهمونطور که کمربند مانتوی بدون دکمه ام رو باز میکردم جواب دادم:

 

 

-آرامشی که اینجا دارم تو خونه ی تو نداشتم.

اینجا خودمم و خودم…خبری از شهناز فضول نیست.خبری از نوشین و تیکه پروندنهاش نیست….

 

اومد و درست کنارم نشست و خودشو رو مبل کنارم جا داد.به نیمرخم نگاه کرد و گفت:

 

 

-ولی می ارزید درست..؟.به شبهایی که من میومدم سراغت و باهم تا صبح حرف میزدیم می ارزید…

 

 

نه نمی ارزید.

بخش اعظمی از من درگیر وابستگی مالی ای بود که بهش داشتم نه عشق اما فرزین چی؟

نه…قسم میخورم حتی یک درصد هم به من کمک نکرده بود.

ولی اونیه که دوستم داره.اونیه که واقعا منو میخواد و میتونه تا همیشه یه تکیه گاه امن برای خودم و حتی خانوادم باشه….

نگاهم رو به جلو بود و بدون اینکه تغییرش بدم گفتم:

 

 

-تو الان خانواده داری…بچه داری…

 

 

سرشونه مانتوم رو داد پایین و گفت:

 

 

-بچه؟اکن بیشتر یه وارث…وگرنه من بچه نمیخواستم…

 

 

-در هرصورت تو الان یه پدری….

 

 

نگاه عاشقانه ای به صورتم انداخت و گفت:

 

 

-بهار..ای کاش تو رو حامله میکردم…ای کاش تخممو تو شکم تو میکاشتم نه نوشین…

 

 

اینا دیگه حرفهایی نبودن که من بعداز شنیدنشون تو دلم قنچ بده و باخودم نتیجه گیری کنم چقدر دوستم داره.

من دیگه نمیخواستمش چون اونی نبود که نشون میداد.

چون آزارم میداد و به خواسته هام توجهی نمیکرد!

 

 

-دیگه از دستت نمیدم!

 

 

این جمله هوشیارم کرد.حتی نفهمیدم کی نیم وجب فاصله ی بینمونو به صفر رسوند.

دسناشوددور کمرم حلقه کرد و چونه اش رو گذاشت روی شونه ام و تماشام کرد.

کلافه بودم.

دوست داشتم از خودم دورش کنم.

با لحن نه خیلی تند اما کمی عصبانی گفتم:

 

 

-مهرداد من فکر میکردم حرفهامونو زدیم.فکر میکردم فهمیدی نباید باهم باشیم..فکر میکردم متوجه شدی کنارهم قرار گرفتنمون بیفایده اس….تورو خدا

 

 

-منم فکر میکردیم این بحث رو تمومش کردیم…

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-این بحث رو هیچوقت نمیشه تموم کرد چون از خیلی چیزا نمیشه فرار کرد..مثل پدرشدنت!

 

 

چهارتا از انگشتاشو روی لبهام گذاشت تا ساکتم کنه و بعد درحالی که همچنان چونه اش روی شونه ام بود بی ربط به تمام حرفهام گفت:

 

 

 

-دیگه نیازی نیست بری کلینیک.خودم هرماه به حسابت پول می ریزم..حتی اگه ماشین هم میخوای کافیه فقط بری نمایشگاه و انتخاب بکنی….

 

 

آخه من به چه زبونی باید به اون میگفتم خونه و ماشین نمیخوام.پولشو نمیخوام…محبتشو نمیخوام…

چرا راحتم نمیگذاشت تا زندگی خودمو ادامه بدم؟

اونطور که خودم میخوام…

منو به خودش فشرد و با بستن چشمهاش شروع به بوسیدن صکرتم کرد.

سرمو عقب بردم و گفتم:

 

 

-من پول نمیخوام….ماشین هم نمیخوام…من شغلمو میخوام همونی که ازم گرفتیش!

 

 

لباشو از گردنم برداشت و با تحکم گفت:

 

 

-ابداااا….حرفشم نزن! دوست ندارم کار کنی!

 

 

با عصبانیت زیادی نگاهش کردم.این عصبانیت البته برنمیگشت به این لحظه فقط.

حس میکردم خیلی وقت ازش دلخورم…

تند تند گفتم:

 

 

-من نوکر تو نیستم مهرداد.برده ی تو هم نیستم…من قدرت اختیار و انتخاب و تفکر و تعقل دارم اما تو تک به تک اینارو داری ازمن میگیری محض رضای خدا این امرو نهی هات رو بزار کنار…

 

 

خواستم بلند بشم ولی این اجازه رو نداد و با متمایل کردن بدنش روی بدنم کاری کرد دراز بکشم و خودشم تقریبا خیمه زد روی تنم…

 

#پارت_۴۱۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

به ارگاسم که رسید، آه تو گلویی کشید و کنارم دراز کشیدم.قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میشد.

چشماشو بست و با زدن یه لبخند گفت:

 

 

-آاااااخیش ! من عاشق این حس و حالم !

 

سرم رو برگردوندم و زل زدم به گوشه ی اتاق.فقط اون بود که لذت برد اما من نبردم.

بعداز این چطور میتونستم تو چشمهای فرزین نگاه کنم!؟

چطور میتونستم وقتی در مورد آینده با من خوشبین هست صاف تو چشمهاش نگاه کنم و تو گل گفتن و گل شنفتن همراهیش کنم.

به پهلو چرخید و سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-بهار…منو نگاه کن!

 

 

فکر میکردم دیگه قرار نیست اینکارو باهاش انجام بدم.

فکر میکردم با زدن اون حرفها واسه همیشه از زندگیم پرتش میکنم بیرون اما حالا باز من…باز تخت خواب…باز تن لخت…

سرم رو آهسته به سمتش برگردوندم و به چشمهاش خیره شدم.

دستشو سمت راست صورتم گذاشت و گفت:

 

 

-بعداز مدتها دوباره طعم آرامش رو چشیدم…چیزی که با تو تجربه میکنم هیچوقت باهیچکس دیگه نمیتونم تجربه کنم!

 

 

امیدوار بودم ازم توقع بگو بخند نداشته باشه چون توانایی زدن یه لبخند هم نداشتم.موهای افتاده رو صورتم رو با دست پشت گوشم زد و گفت ؛

 

 

-حیف تو نیست کار کنی!؟ حیف تو نیست زحمت بیخودی بکشی اونم توی اون کلینیک پیزوری!؟ حیف..خیلی حیف…تو نباید زحمت بکشی….نباید بیخودی خودتو به آب و آتیش بزنی تو پرنسس منی و باید مثل یه پرنسس زندگی بکنی…

 

 

رو به روی خودم یه آدم خودخواه می دیدم.آدمی که از نظر خودش من مال اون بودم و باید کارایی رو انجام میدادم که میخواست.

نمیدونم متوجه تاسف توی لحنم شده بود یا نه اما گفتم:

 

 

-نه حیف نیست…من دوست دارم کار کنم.دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه نه توی جیب تو…

 

 

خیلی زود نسبت یه این حرفم واکنش نشون داد و گفت:

 

 

-نه نه نه! من دوست ندارم تو کار بکنی…دوست ندارم وقتتو توی اون مطب بگذرونی و مدام جلوی چشمهای اون فرزین لعنتی باشی!

 

 

به طرز کاملا واضحی حسادتش نسبت به فرزین رو بروز میداد.ازش متنفر بود و حس میکرد اگه یه رقیب داشته باشه اونه ،برای همین اجازه نمیداد اونجا کار بکنم.

چقدر دوست داشتم بگم فرزین لعنتی نیست…

اونی که لعنتیه تویی…تو…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-تو بیخودی حساس شدی…ببینم…تو واقعا کار منو به این دلیل ازم گرفتی هان !؟ اگه اینطور باشه که واقعا…

 

 

انگشتشو روی لبهام گذاشت و گفت:

 

 

-هیش! تو هرررر چی که میخوای من بهت میدم…پول ماشین خونه طلا هرچی..هرچی…نیازی نیست کار بکنی اونم وقتی یکی مثل من مثل شیر پشت سرت !

خسته کننده نیست سرو کله زدن با یه مشت داف و پلنگ سرتا پا عملی اونم واسه چندرقاز!

 

 

-چهارتمن واسه من چندرقاز نبود چون باهاش اجاره اینجارو میداوم…چون خرجم درمیومد…

 

 

با تاکید زیاد گفت:

 

 

-هست…چهارتمن از چندرقاز هم کمتر.من بیشتر از اینهارو بهت میدم.چرا نمیخوای باور کنی من واقعا میخوام مثل یه شیر پشت سرت باشم…

 

 

هه ! عجب شیری…عجب شیری…

زندگی رو به کام من زهر کرده بود و میگفت میخواد مثل شیر پشتم بمونه!

هیچی نگفتم و اون انگشتشو دورانی به دور نوک سینه ام

کشید و گفت:

 

-بهار…

 

آهسته و سرد لب زدم:

 

-چیه !؟

 

همونطور که که انگشتشو آروم آروم به دور سینه ام می چرخوند من من کنان و شمرده گفت:

 

 

-من دلم میخواد بکارتتو خودم ازت بگیرم نه مرد دیگه ای…

 

 

رنگ از رخم پرید وقتی همیچن حرفی شنیدم.دستشو باعصبانیت کنار زدم و گفتم:

 

-حرفش رو هم نزن مهرداد.چطور میتونی همیچین چیزی ازم بخوای!؟

 

خیلی راحت و ریلکس جواب داد:

 

 

-چرا نخوام !؟ من اونی ام که تورو بیشتر از تمام آدمای این شهر دوست داره.بهتر از من چه کسی !؟

 

 

فورا نیم خیز شدم.پتورو دور خودم پیچوندم و گفتم:

 

 

-مهرداد دیگه دلم نمیخواد در مورد این موضوع حرف بزنیم…تو نه به فکر خودت هستی نه به فکر من…

یه جوری حرف میزنی انگار من یه عروسک جنسی ام..

 

 

اونم بلند شد.زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

 

-من راجب تو همچین فکری میکنم!؟ که تو عروسک جنسی هستی!؟

 

 

گله مندانه پرسیدم:

 

-اگه اینطور نیست پس چرا همچین چیزی ازم میخوای!؟

 

 

بازم یه حرف تکراری مزخرف تحویلم داد و گفت:

 

 

-چون دوست دارم!

 

 

دو طرف پتورو تو مشتم چنگ زدم و گفتم:

 

 

-چون دوستم داری؟ دوستم داری!؟

تو زن داری…بچه داری…

ولی من یه دختر مجردم.تا کی میخوای کنار خودت نگهم داری ؟ هان !؟ عاقبت من چی میشه!؟

وقتی بهت میگم ما کنارهم نباید بمونیم واسه همین…واسه اینکه نمیخوام بهت وابسته بشم وقتی ته این وابستگی هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفته….

 

 

نفسم رو باخستگی بیرون فرستادم و خودم رو کشیدم عقب.

کمرم رو به تخت تکیه دادم و خیره به رو به رو لب زدم:

 

 

-اگه یه روز نوشین بفهمه..اگه بفهمه…اگه بفهمه من همچیمو میبازم…همه چیمو

 

#پارت_۴۲۰

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

صدای تلفنم نیمه هوشیارم کرد.دوست داشتم بازهم بخوابم اما دیگه نمیشد.

به سختی خوابم گرفته بود و حالا هم که بیدار شده بودم میدونستم محال که دیگه خواب به چشم بیاد.

تلفن همراهم همچنان زنگ میخورد اما منی که تازه یادم اومد دیشب مهرداد هم پیشم بود قبل از هرچیزی جای که اون دراز کشیده بود رو نگاه کردم.

نبود…نمیدونم همچنان یه جایی از خونه داشت میچرخید یا رفته بود البته امیدوار بودم مورد دومی درست تر باشه!

کلی اون اطراف گشتم تا تونستم اون تلفن لعنتی که افتاده بود زیر تخت رو پیدا بکنم.

پگاه بود ومن خیلی سریع جواب دادم و گفتم:

 

 

-سلام پگاه! بسوزه پدر صبح هایی که توی خوابالود زود بیدار میشی…اون موقع واسه دیگران آسایش نمیزاری…

 

خندید ولی خیلی سریع هم با اون تن صدای عجله ایش گفت:

 

 

-حالا مسخره کردن من بماند واسه بعد.تو چرا نیومدی دانشگاه کلاس تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه استاد هم گفته این جلسه واسش خیلی خیلی مهم!

 

 

دستپاچه و هول نیم خیر شدم و همونطور که به دنبال ساعت مچیم میگشتم پرسیدم:

 

 

-کلاس؟ مگه الان ساعت….وای اصلا یادم نبود!اصلا یادم نبود.خواب موندم اه…لعنت

 

 

-فقط ده دقیقه تا شروع کلاس هست.زودتر خودتو برسون

 

 

حتی خداحافظی هم نکردم.گوشی رو پرت کردم رو تخت و بدو بدو دویدم سمت سرویس بهداشتی.دلم حمام میخواست اما برای رسیدن به اون کلاس مهم فرصت اینکارو نداشتم.

دست و صورتمو شستم و باعجله مسواک زدم.

چقدر بیرار بودم از روزایی که مثل الان مجبور میشدم کارایی که دست کم یکی دوساعت برای انجامشون وقت میگذاشتم رو تو پنج دقیقه سرو تهشون رو هم بیارم.

دوباره بدو بدو خودمو رسوندم به اتاق خواب.لباس پوشیدم و وسایلمو چپوندم توی کیف و همزمان اسنپ گرفتم.

مقنعه ام رو که خوشبختانه اتو کرده بود برداشتم و پوشیدم و نگاهی به صورت خسته ام انداختم.

دلم نمیخواست کسی منو با این نگاه خسته و پژمرده ببینه.

نگاهی به ساعت مچیم انداختم.تا فرصت بود و قبل اومدم اسنپ،کیفمو زمین گذاشتم و یکم کرم پودر زدم.با براش نرمی روی صورتم

پخشش کردم و یه رژ قرمز دوی لبهام کشیدم و اونقدر روهم مالیدمش که کمرنگ شد.

خط چشم ساده ای کشیدم و از فرمژه استفاده کردم تا چشمام خستگی درونمو لو نده …

درهمون حد بس بود و فکر کنم دیگه خستگی روحی درونم نباید خیلی هم عیان باشه آخه تاثیر یه سرخی لب خیلی بیشتر از اون چیزی بود که میشد فکرش رو کرد!

کیفمو روی دوشم انداختم و از خونه زدم بیرون.باید هرچه زودتر خودمو به دانشگاه می رسوندم.

بیرون اومدن من همزمان شد با سررسیدن اسنپ.

آدرس دادم و بیقرارانه به بیرون نگاه کردم.

هر چنددقیقه یکبار ساعتم رو نگاه میکردم درحالی که مطمئن بودم من احتمال زیاد این کلاس مهم رو از دست میدم و غیبت گنده واسم درج میشه.

با اینکه راننده ی بیچاره هم درگیر استرس دیر رسیدن من شد منتهای تلاشش رو کرد تا با میانبر زدن منو به کلاس برسونه اما در نهایت نشد اون چیزی که باید میشد.

درست ،وقتی رسیدم نزدیک کلاس که در باز شد و اول استاد و بعدهم بچه های کلاس یکی یکی اومدن بیرون…

شونه ام رو به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

یا بهتره بگم اه عمیقی!

گرچه بچه ها دور استاد رو گرفته بودن و سال پیچش میکردن اما حین گذر چشمش بهم افتاد و گفت:

 

 

-بَه! دانشجوی نمونه ی ما…دیر اومدی!

 

 

صادقانه اما با شرمندگی اعتراف کردم:

 

 

-ببخشید استاد…خواب موندم!

 

 

-عجب! ساعت خواب ؟؟؟!!

 

 

لب باز کردم حرفی بزنم اما از کنارم رد شد و رفت.

البته جوری هم که بچه ها احاطه اش کرده بودن نمیشد حرفی زد.

بیفایده شد اونهمه عجله و دویدنها…

پگاه با گام های آروم اومد سمتم.

رو به روم ایستاد و گفت:

 

 

-اولا که سلام…دوما که رسیدن به خیر..سوما اینجوری نرو تو فاز! پیرمیشی یادت میره !

 

 

غمگین و خسته لب زدم:

 

 

-بیزارم از دردهایی که منتظرم پیر بشن یادم برن!

 

 

دستشو دور گردنم انداخت و گفت:

 

 

-عوضش تورو الان من میبرم یه جای دبش یه نسکافه باشیر بهت میدم حالشو ببری!

 

 

وقتی داشتیم با قدمهای آروم شونه به شونه ی هم راه میرفتیم در یکی از کلاسهایی که جلوتر بود باز شد و فرزین اومد بیرون…

تو همون لحظه باهم چشم تو چشم شدیم.

ناخواسته ایستادم و تماشاش کردم.

تو این چند روز که نبودم چقدر تغییر کرده بود.

چقدر ته ریش بهش میومد…

چقدر با اون پیرهن آبی و شلوار مشکی تو دل برو و جذاب شده بود!

یه لبخند تحویلم داد و تا

نامحسوس و دور از چشم اون دختر و پسرایی که استاد استاد کنان دنبالش اینور اونور می رفتن یه لبخند تحویلم داد تا لااقل دلم خوش باشه دست کم هنوز اون هست و هنوز زندگی جریان داره!

پگاه که عین من چشمش به سمتش رفته بود با اشاره به فرزین گفت:

 

 

-ماشالله هیکل! حاضر شرط ببندم نود درصد دخترا تو کفشن ! ما در کف و او در کف…راستی بنظرت حاتمی دوست دختر داره!؟

 

 

قبل از اینکه بخوام جوایش رو بدم به پیامک

 

برام اومد.فورا گوشیمو از جیب مانتوم بیرون اوردم و پیامی که از طرف فرزین اومده بود رو باز کردم:

 

 

” چقدر ماه شدی ماه من. خوش اومدی ”

 

 

خستگی رفتارهای زورگویانه ی مهرداد از تنم رفت با این پیام.لبخندزدم و نگاهی به پگاه انداختم که همچنان داشت باخودش حرف میزد:

 

 

-من اگه جای دوست دخترش باشم ازش به عنوان تخت خواب استفاده میکردم و البته…

 

 

با آرنجم بهش تنه زدم و گفتم:

 

 

-چشماتو درویش کن بابا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x