رمان دلارای پارت 233 - رمان دونی

 

ارسلان چمدان را با پا داخل هل داد و در را تا انتها باز کرد

صدای دخترها کل واحد را گرفته بود

دندان روی هم سایید و جلوتر رفت

مات ماند!
مات دختری که ماه ها پیش اسمش به عنوان همسر در شناسنامه‌اش نوشته شده و حال شکمش برآمده بود

دلارای با خنده سرش را چرخاند اما برای ثانیه ای تصویر تار مردی را دید

احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد و بعد از یک لحظه دوباره به تپش افتاد

لبخندش خشک شد و چشمانش گشاد

ناخواسته یک قدم عقب برداشت و گردن خشک شده اش را سمت او برگرداند

خودش بود

آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان
پدر بچه‌اش!

پاهایش شد شد اما نباید می‌افتاد

سقوط نمیکرد!
نمیتوانست بنشيند و نابودی بچه را ببیند

در دل به خودش دلداری داد

_ قوی باش … قوی باش
ارسلان آدمه
از سنگ که نیست
این بچه‌اشه بچه‌اش!
چه بلایی میخواد سر جنینی که تا چند وقت دیگه دنیا میاد بیاره؟

دستش را به میز کنارش گرفت و ندید گلدان از رویش سر خورد

با شنیدن صدای شکستنش درجا پرید و نگاهش را دزدید

به نفس نفس افتاده بود اما نباید سکوت میکرد!

_ ا … ارسلان … تو

چشمانش را بست
چرا زبانش بند امده بود؟!

ناخن هایش را با حرص در کف دستش فرو برد

احمق … احمق
تمامش کن

_ کی … کی رسیدی؟ من و هنگامه … من با بچه ها خواستیم تولد بگیریم … تولد که نه … یعنی

هنگامه دست یخ زده اش را گرفت

با التماس زمزمه کرد

_ هنگامه

رنگ او هم پریده بود ولی حال او کجا و حال دلارای کجا

هنگامه که ترس جان فرزندش را نداشت!

_ ارسلان ..‌. چرا خبر ندادی میای؟
اگر میدونستیم نمیومدیم … یعنی جمع نمی‌شدیم دور هم

ارسلان یک قدم جلو آمد
چهره اش چیزی نشان نمیداد

سرد و یخی!
خشک بدون هیچ احساسی
تا حدودی خونسرد و تنها دلارای می‌دانست پشت این خونسردی چه افکار شیطانی پنهان شده

کمی جلوتر امد

دستش را در جیب های شلوارش فرو برد و انگار که قصد خرید خانه ای را دارد نگاهش را روی دیوار ها چرخاند

دلارای ناخواسته پشت هنگامه پناه گرفت و بیتا و بنفشه بدون اینکه از ماجرای پیش آمده چیزی بفهمند چشمان‌شان را میان مرد تازه وارد و دلارای می‌چرخاندند

چشمان آلپ‌ارسلان روی بادکنک ” boy or girl ” خیره ماند و پوزخند زد

آزاده بالاخره از روی کاناپه بلند شد
نگاه متاسفی به دلارای و هنگامه انداخت و زودتر از آن ها خودش را جمع و جور کرد

_ آقا ارسلان … بشینید لطفا دلارای براتون توضیح میده همه چیز رو

صدای او هم پر از استرس بود

آلپ‌ارسلان انگار با جمله او حضور دلارای را به یاد آورد که سمتش برگشت

در صورت دخترک زل زد و بعد نگاهش را پایین کشید

درست روی شکم برآمده و تصویر پنگوئن

بدون اینکه نگاهش را بگیرد گفت

_ پارتی تموم شد ، به سلامت

آزاده دودل به آن ها نگاه کرد و مانیا لب گزید

بنفشه و بیتا پشت سر صحرا بلند شدند و برای آوردن لباس هایشان سمت اتاق دویدند

هنگامه سر تکان داد

_ دخترا برن صحبت میکنیم

_ نشنیدی چی گفتم؟

هنگامه پوف کشید

_ ارسلان این رفتار…

ارسلان اینبار یک قدم جلو آمد و با تحکم غرید

_ دوباره تکرار نمیکنم ، گم شید از خونه‌ی من بیرون

هنگامه کلافه سر تکان داد و دست دلارای را گرفت

اصلا چه بهتر
حال که اینطور بدون برنامه‌ریزی فهمیده بود کمی تنهایی نیاز داشت

سر فرصت صحبت میکردند
زمانی که آلپ‌ارسلان اینطور به خونشان تشنه نبود!

دلارای قدم اول را برنداشت بود که صدای ارسلان میخکوبش کرد

_ دستشو ول کن ، اون میمونه

هنگامه پوف کشید

_ یعنی چی؟ این کارا چیه؟
طوری رفتار میکنی انگار گناه کبیره کرده

_ با دلارای میرم … میاد خونه ی ما فردا صحبت کنید

_ که اون داداش بی ناموست دستمالیش کنه؟

هنگامه برای اولین بار از شنیدن بد و بیراه گفتن ارسلان به هومن خوشحال شد

این موضوع صحبت را ترجیح میداد

_ میره خونه‌ی آزاده

ارسلان لبخند خشکی زد

_ میخوام با زنم تنها باشم … با مادر بچم!

نفس دلارای در سینه حبس شد

ارسلان چه قصدی از گفتن این جمله داشت؟
مسخره اشان کرده بود؟
اهمیتی نداشت…

همین جمله یاداوری کرد او کیست و کجاست

او همسر شرعی و قانونی این مرد بود
مادر فرزندش

باید به او زمان میداد تا پسرک را قبول کند

اصلا مگر خودش زمانی که فهمید بچه ای وجود دارد حالش بهتر بود؟

او هم از ناراحتی و استرس غش کرد!

شاید آلپ‌ارسلان هم می‌توانست قبولش کند…

باید با او حرف می‌زد
باید از صدای قلب جنین میگفت ، از پا کوبیدن هایش ، از …

آرام و لرزان با لب ها خشک شده زمزمه کرد

_ شما برید … من میمونم

آزاده سمت هنگامه آمد و کنار گوشش زمزمه کرد

_ بریم … تنهاشون بذاریم بهتره

هنگامه شکاک نگاهی به ارسلان انداخت

دو دل بود
آلپ‌ارسلان بعضی اوقات زیادی مرموز میشد و حتی او هم به عنوان خواهرش نمی‌توانست پیش بینی‌اش کند

بالاخره نگاهی به دلارای انداخت

_ مطمئنی؟ میخوای امشب و بری خونه آزاده؟

دلارای سکوت کرد

مطمئن نبود اما فرار چه فایده ای داشت؟
بالاخره چه؟
امشب را خانه آزاده میگذراند
فردا شب و شب های دگر را چه کار میکرد؟

هنگامه که سکوتش را دید کلافه سمت اتاق رفت و با لباس هایش برگشت

میدانست سفارش کردن به آلپ‌ارسلان کار بیخودی‌ست پس فقط سری تکان داد و از در خارج شد

دخترها پشت سرش آرام خداخافظی کردند و مانیا نگران گفت

_ اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
صدای گوشیمو نمی‌بندم

ارسلان پوزخندی زد و بالاخره صدای بسته شدن در آمد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
84 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فازی
فازی
2 سال قبل

نویسنده محترم یک ساله همش تو استرسیم از دستت 😐 بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزاررررررررر لطفااا

امیرعلی دختر کش
امیرعلی دختر کش
2 سال قبل

چقدر وحشناکه که بابات هرزه باشه هم ننت😐 کی میخاد بچه رو صالح بار بیاره؟😐حتما بچشونم تمام مشغله و دنیاش میشه اونجاش🤦🏻💔

عالی
عالی
2 سال قبل

وااای چرا چند هفته است اینقدر دیر به دیر پارت میذارین آدمو کلافه میکنید از انتظار☹😒

رویا
2 سال قبل

توروخدا مارک بعدی

ghader
ghader
2 سال قبل

رمان سفر به دیار عشق رو پیشنهاد میکنم بخونید رمان خوبیه فقط غمگینه یکم

آناهید
آناهید
پاسخ به  ghader
2 سال قبل

خیلی قشنگه

سوسو
سوسو
2 سال قبل

اخه چرا پارت جدید نمیزارین

هستی:)
هستی:)
2 سال قبل

سلام فاطمه جان،خوشحال میشم جوابمو بدینمن نویسنده هستم میشه لطفاً راهنمایی کنید که چطوری تو سایت رمان بزارم؟
ممنونم

هستی:)
هستی:)
2 سال قبل

هر روز یه پارت عجق وجق میزاشتید الان دیگه اونم نیست،قطعا حنا رو زنده می‌خوام!:/

هعی
هعی
پاسخ به  هستی:)
2 سال قبل

آقا آقا حنا کیه

هستی:)
هستی:)
پاسخ به  هعی
2 سال قبل

نویسنده

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

مورديم از فضولي فردا ي پارت تپل بزار لطفا

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

ي رمان در همين سبك اما پي دي اف معرفي ميكنيد

الی
الی
2 سال قبل

خدایا نذر کردم ارسلان سالم بزاره دلی رو

My nazi
My nazi
پاسخ به  الی
2 سال قبل

عزیزمممم😁😍

...
...
2 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارین

My nazi
My nazi
پاسخ به  ...
2 سال قبل

نویسنده اصلی نزاشته

My nazi
My nazi
2 سال قبل

خستمون کردی فاطی جون

My nazi
My nazi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

فاطی جون
کلا رمان دلارای چندپارته؟
میدونی شما؟

My nazi
My nazi
2 سال قبل

وای خدا دارم دیوانه میشم
بزار پارت بدیو دیگه

چشم انتظار
چشم انتظار
2 سال قبل

یا حضرت پشم😐

Rasha
Rasha
2 سال قبل

ینی قشنگ جای حساسسسسس

....
....
2 سال قبل

باورم نمی شه انقدر خلم که نزدیکه یه ساله دارم اینو می خونم  🤐 

hasii
hasii
2 سال قبل

واقعن نمیخوای پارت دیگشو بزاری😑😐
الافمون کردی😬

...
...
2 سال قبل

پارت جدید کو

هعی
هعی
2 سال قبل

واقعا مسخرس انقد دیر دیر میذاری ارزش رمانتو میاری پایین آخه 😐😐😐

دسته‌ها
84
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x