از اینکه تمایل نشون دادم خوشحال شد.. برای همین با حوصله توضیح داد:
_ رفتار های پرخاشگرانه داره ولی صحبت نمیکنه اما نگران نباشید خطری شمارو تهدید نمیکنه! با این حال بازم اطلاعات لازم رو از خود آسایشگاه بگیرید بهتره!
چشمی گفتم و باهاش خداحافظی کردم.. خداییش عاشق این استادم بودم یعنی دلم میخواست گازش بگیرم اینقدر که خوبه.. ازهمه مهمتر عاشق جمع و مفرد حرف زدناشم..
داشتم سربه زیر واسه خودم لبخند ملیح میزدم و راه میرفتم که محکم خوردم به یکی…
بدون اینکه سرمو بالا بیارم بوی عطرشو توی ریه هام کشیدم و آروم گفتم:
+ ظاهرا عجله دارید استاد یاقوتیان.
و بعد همونطور که موهام رو زیر مقنعه میزدم نگاه خیرمو بهش دوختم
لبخند با نمکی زد:
_ بله عجله دارم کلاسم دیر شده ولی ظاهرا شماهم فکرتون زیادی درگیره که جسم به این بزرگی رو نمیبینید خانوم یاقوتیان
و بعد هم اشاره ای به هیکل ورزیدش کرد
متقابلا خندیدم و مثل خودش با پر رویی جواب دادم
+ اره فکرم درگیره داشتم راجع به پرونده پایان نامم فکر…
با اومدن استاد شفیعی که باماشین ازکنارمون رد میشد حرفم نصفه موند.
با جذبه ی همیشگیش دستی تکون داد به هر دومون خسته نباشیدی گفت ورفت..
با رفتنش مازیار نگاهی بهم کرد
_ کلاس داری؟
دستمو دور بند کولم انداختم
_ نه دیگه تمومم واسه امروز تو چی؟ کلاس داری؟
با سر تائید کرد…
_ اره جبرانی گذاشتم برای دانشجو هام.. بعدم با شیطنت ادامه داد:
_ البته جبرانی که بهونه اس دلم واسه چن تاییشون تنگ شده بود.. واسه همین خواستم تایم بیشتری باهاشون باشم..
بعدم چشمکی حوالم کرد که با دهن کجیه من رو به رو شد
همیشه دقیقا توی دانشگاه بود که نطقش باز میشد چون میدونست به خاطر شرایط نمیتونم بهش ری اکشنی نشون بدم.
با صدای مازیار دوباره نگاهمو بهش دوختم
_ خب حالا دپرس نشو.. بزا من کتابامو بردارم باهم بریم سر کلاس توهم که کلاس نداری تایمت خالیه
سرمو تکون دادم..
_ها؟ نه دپرس نشدم! سر کلاس چرا باید برم….
اما تو همون ثانیه به این فکر کردم که سر کلاسش میتونم جواب این خباثت هاشو بدم برای همین حرفمو عوض کردم و با دهن گشاد گفتم:
_اما خب حالا که فکرمیکنم زیادم مهم نیست بعدا میرم. برید کتاباتونو بردارید استاد من میرم تو کلاس زشته بعد از شما برسم
بعدم بدون اینکه بزارم جواب بده فورا ازش فاصله گرفتم.
مازیار پسر عموی من بود که چند سالی ازم بزرگ تر بود
دوتامون تو رشته ی روانشناسی تحصیل کرده بودیم. اما اون الان برای خودش به موفقیت های بالایی رسیده واستاد موفقی هم شده
مازیار استاد های جذاب دانشگاه بود و به خاطر کاریزمای خاصی که داشت همه رو جذب خودش میکرد
ولی خب اون مال منه و کسی حق نداره چپ نگاهش کنه!
ما همدیگر رو خیلی میخواستیم و رسما نامزد هم محسوب میشدیم البته تو دانشگاه جلوی بقیه طوری رفتار نمیکردیم که متوجه شرایطمون بشن بهش اعتماد کامل داشتم و شرایط کاریش رو هم درک میکردم
واسه همین هیچ وقت سر همچین موضوعاتی باهم بحث جدی نمیکردیم اما کلکل تا دلتون بخواد!
وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلی ها نزدیک خودش نشستم
چند دقیقه ی بعد مازیار هم وارد کلاس شد و بعد از سلام کوتاهی شروع به درس دادن کرد یک روند توضیح میداد و هیچ صدایی هم از کسی شنیده نمیشد.. ازموندم پشیمون شدم.. درس های تکراری حوصلمو سر برد
کلافه دستمو زیر چونم گذاشتم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
_حداقل یه کم نفس بگیر….
با جدیت سمتم برگشت مطمئن بودم شنید با این حال گفت:
_ سوالی دارین خانوم یاقوتیان؟ متوجه نشدم!
بیشعور! عمدا کرد.. صبرکن یک حالی ازت بگیرم!
سرمو تکون دادم و با حالت مسخره ای گفتم؛
_ نه استاد مفهومه راحت باشید
با لحن خاص راحتمی گفت و به کارش ادامه داد..
تا آخر کلاسش دیگه حرفی نزدم.
درسته که اومده بودم تا اذیتش کنم و جواب شیطونی هاشو بدم اما دلمم نمیخواستم جو کلاسش رو بهم بریزم و باعث دلخوریش بشم
از طرفی چون عادت نداشت که با کسی شوخی کنه نمیخواستم با گذشتن از رد لاینش این اجازه رو برای بقیه هم صادر کنم..
خیلی خوب میدونستم دانشجو ها منتظر یه همچین موقعیت هایی هستن
و بعد اداره کردن و برگردوند جو قبلی براش سخت میشد
برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و از جذبه و اقتدار سر کلاسش لذت ببرم اما به موقع اش حالشو بگیرم!
تایم کلاس که تموم شد با خسته نباشیدی خیلی سریع کلاس رو ترک کرد پشت سرش یه گله دختر بلند شدن تا برن و ازش سوالاشونو بپرسن منم همراهشون از کلاس خارج شدم و پله ها رو پایین رفتم
با حوصله داشت جواب تک تکشون رو می داد که با دیدن نگاه غضبناکم آب دهنشو قورت داد و گفت:
_ خب بچه ها سوالاتون باشه برای تایم کلاس بعدی
بعد ازشون فاصله گرفت و کنار دفتر اساتید منتظرم ایستاد انگار من علافشم که منو بکاره و با دانشجو هاش خوش و بش کنه
بهش که رسیدم با اعتماد به نفس همیشگیش دست به رو سینه به دیوار تکیه داد و با لبخند کجش پرسید
_ خب چطور بودم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه جلو جلو رمان حدس نزنیدددد
پارت بعد رو نمیزارید ؟!🥲🥲💔
دیگه فردا میزارم
میشه فردا بخاطر اینکه امروز نگذاشتید دو تا بزارید لطفا 🙏🙏💜
😂😂
خواستم کلا ی روز در میونش کنم
ولی دیگه پشیمون شدم همون هر روز میزارم
پارت نداریم؟
زیاد بزال فاطمه جان❤
من یه رمان خونده بودم که بسی چرت بود اما موضوع کلیش همین جوری بود. ولی برعکس! یعنی دختره قصه دیوونه بود پسره روانشناس. پسره نامزد داشت ولی عاشق دیوونه شد و نامزدشو که خیللللی هم دوست داشت ترک کرد. شایدم اینجوری باشه ولی اگه اینجوری شه خیلی چرت میشه.
عه من فکر کردم الان میره با این دیوونه هه ازدواج میکنه
اینکه میخاد با پسرعموش عروسی کنه
عزیزم من موندم که چجوری تو سن کم استاد میشن؟😂😐 حداقل حداقل استاد جوون باشه سی و هشت یا سی و نه باشه؟😐
یعنی این یاقوتیان دبیرستان و دانشگاهشو جهشی خونده؟ 😐 صد تا رمان خوندم همشون یا ۲۹ یا ۳۰ هستن😐 خدایا مرا نارنگی کن😐
احتمالا یه اتفاقی میفته که اخرش به اون دیوونه میرسه
واقعا اه
یکی رو دوست داره بعد قراررهههه
هوففف