اونقدر توخیابون پیاده رفته بودم که پاهام ازشدت خستگی خواب رفته بود و دنبالم نمیومد..
چشم هام بخاطر گریه میسوخت و بدنم حسابی بی جون شده بود..
با اکراه چشم های تارم رو دور واطرافم چرخوندم اما حتی نمیدونستم کجاهستم!
بادیدن تاکسی دستمو به نشونه ی ایستادن تند تند تکون دادم که جلوی پام ایستاد..
_دربست؟
_بفرمایید بالا…
سوار شدم.. آدرس خونه رو دادم و سرم رو به صندلی تکیه دادم وچشم هامو بستم!
همونطور توی فکر بودم که صدای زنگ گوشیم باعث شد تکون خفیفی بخورم..
گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و بادیدن شماره تعجب کردم..
“استاد شفیعی”
صدامو که از ته چاه درمیومد صاف کردم و جواب دادم:
_الو.. سلام استاد..
_سلام دخترم حال شما خوبه؟
_متشکرم.. شما خوب هستید؟ اوضاع روبه راهه؟
_ممنون.. خداروشکر همه چیز خوبه.. دلارام جان زنگ زدم بگم واسه فردا وقت داری یک سر بیای دانشگاه؟
_خیرباشه استاد.. امروز دانشگاه بودم.. چندساعته کلاس هام تموم شده.. مشکلی پیش اومده؟
_نه نه.. چیزی نیست.. میدونم امروز دانشگاه بودی.. فردا میتونی بیای؟
_البته که میتونم.. به روی چشم.. حتما مزاحمتون میشم!
_مراحمی دخترم.. پس من فردا منتظرت هستم تا ساعت چهار دانشگاه هستم هروقت اومدی بیا.. می بینمت..فعلا خداحافظ
_چشم حتما خدمت میرسم! خدانگهدار..
گوشی رو قطع کردم و با تعجب به شماره ی استاد نگاه کردم..
یعنی چی میخواد؟ کم پیش میومد که واسه اینطورچیز ها ازم بخواد حضوری صحبت کنیم!
شونه ای بالا انداختم و توی دلم باخودم گفتم؛
_بیخیال.. حتما میخواد راجع به پرونده ی سروش اطلاعاتی بده یا بگیره! بهتره واسه خودم الکی بزرگش نکنم..
باصدای راننده که خبر از رسیدن رو میداد ازفکر بیرون اومدم و کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم..
کلید رو به در انداختم و با پاهایی که آخرین تلاش هاشو واسه قدم برداشتن به کار برده بود وارد خونه شدم..
از ماشین بابا که جلوی در پارک شده بود فهمیدم باباخونه اس..
دلم نمیخواست باکسی حرف بزنم و به هیچ سوال و نگاه کنجکاوی راجع به خودم و مازیار جواب بدم.. واسه همونم سعی کردم با بیصدا ترین حالت ممکن به اتاقم پناه ببرم..اما…
اما وسط راه بودم که باشنیدن اسمم از زبون بابا، سرجام متوقف شدم..
_دلارام خودش باید انتخاب کنه خانوم!
مامان_ یعنی چی؟ من هم مادرشم من هم برای دخترم و آینده ی دخترم هزارتا آرزو دارم نمیتونم بی تفاوت بمونم که!
_من نگفتم بی تفاوت بمونی قربونت برم.. گفتم اجازه بده خودش درباره ی آینده اش تصمیم بگیره!
_خیلی ببخشید اما اگه تصمیمش اون مازیار نمک نشناس باشه جلوش می ایستم.. به ولای علی اگه توی همین هفته تمومش نکنه چشم هامو می بندم و بیخیال همه چی میشم.. سنگ میشم.. لازم باشه خنجر میشم وتوقلب بچه ام فرو میرم اما دیگه نمیذارم به اون بی همه چیز خیانتکار حتی فکر هم بکنه!
باشنیدن کلمه ی خیانکار، یه چیزی ته دلم بریده شد.. بند دلم پاره شد..
نتونستم صبوری کنم و باقلبی که سعی داشت ازقلبم بزنه بیرون، رفتم داخل پذیرایی و گفتم:
_کی خیانت کرده؟
باصدای من جفتشون تکونی خوردن وبابا قبل از مامان به حرف اومد:
_عع اومدی بابا؟ کی اومدی؟
_سلام.. الان اومدم اما حرف هاتونو شنیدم.. مازیار خیانت کرده؟
بابا اومد حرفی بزنه که مامان فورا پیش دستی کرد:
_نه.. نه بابا اون خیانتی که فکر میکنی منظورم نبود..
منظورم این بود که این همه سال بهش حرمت گذاشتم ومثل پسرم دونستمش خبرنداشتم چه گرگیه و چقدر دخترم رو اذیت کرده و خیانت به اعتمادمون کرد..
یه تای ابرومو بالا انداختم و موشکافانه گفتم:
_که اینطور؟!!… تاحالا فکرمیکردم از اعتماد سواستفاده میکنن نه خیانت!
بابا ازجاش بلند شد و به طرفم اومد..
_دقیقا همینطوره منظور مامانت هم همین بود اشتباه تلفظی شد.. بیا بشین دخترم.. بشین یه کم حرف بزنیم!
بی حوصله شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بیخیالش.. مغزم کشش نداره باباجون.. اصلا دلم نمیخواد حتی یک کلمه اضافه تر از مازیار بشنوم.. ظرفیتم از مازیار و اسم مازیار هم پر شده.. اگه اجازه بدید میخوام برم توی اتاقم استراحت کنم!
_باشه دخترم.. هرطور توبخوای..
مامان_ چی چی رو هرطور توبخوای؟ بذار ببینم چیکارمیخواد بکنه و تکلیف قراره چی بشه؟!!!
بی حوصله به طرف مامان برگشتم و گفتم:
_تکلیفی نیست مادرمن.. من با مازیار تمومش کردم
_یعنی چی؟
بابا_ بامازیار حرف زدی؟
_ای بابا.. خوبه دارم میگم نمیخوام ازش حرفی بزنم!!
_عزیزم ما نگرانتیم و این سوال ها طبیعیه و طبیعیه میخوایم بدونیم چی شده و به کجا رسیدین!
_به آخر بابا.. آخرررر! تمومش کردم.. دفتر من و اون آقا واسه همیشه بسته شد..
مامان_ خیلی خب! کار خوبی کردی! اما این تصمیم رو خودت به تنهایی گرفتی یا مازیار هم از این تصمیم….
میون حرفش پریدم وگفتم؛
_خبرداره.. امروز دیدمش.. یعنی اومده بود دانشگاه و باهم حرف زدیم.. این تصمیم دو طرفه اس وکاملا به خواست جفتمون بوده!
حالا تموم شد؟
بابا_ پس با این وجود بهتره هرچه زودتر خانواده هارو از این تصمیم مطلع کنیم!
_بهش گفتم امشب به عمواینا بگه و امکان داره شب بیان اینجا..
مامان_ خوب کاری کردی مادر.. آره بهتره که بیان وبفهمن بجای پسر گرگ بزرگ کردن!
_نه مامان.. نمیخوام هیچکس از رابطه ی گذشتمون و اتفاقاتی که بینمون افتاده باخبر بشن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلی جونم سخت اما قوی تر میشی مرسی از قلم قشنگ تون
چرا نگفت ماجرای خیانت چیه
گفتم مامانه یه چیز قایم میکنه پغی مازیار خر الاغ به دلارام خیانت کرده
ای تف ت روح مازیار خدا لعنت کنه مادرشو😭
مادرش که کاری نکرده