_ بالاخره فامیله.
می خواید تو فامیل ابرو ریزی کنید؟
_ جهنم ابرو. چه آبرویی؟
پسره بلند شده روز روشن اومده خونه مردم!
اگه بلایی سرت میآورد چی؟
_ هیچ وقت این کارو نمی کنه.
_ باشه.طرفداری کن. چه زود یادت رفت که حتی فکرشو نمی کردیم یه روز کارش رو به تو ترجیح بده.
و ولت کنه!
داغ دلم تازه شد.
اشکم باز سرازیر شد.
مامانم فهمید نباید اون حرفو می زد.
اومد جلو و بغلم کرد و گفت :
حالا گریه نکن. حوصله آبغوره گیری دیگه ندارم.
باید بدیم قفل در رو عوض کنن. به بابات هم میگم که خودش باهاش تسویه حساب کنه.
_ بابا رو درگیر این مسائل نکن.
ازم جدا شد و با توپ و تشر گفت : هی میگی بابا رو قاطی نکن!
باید بدونه یا نه.
کار داره که داره.
باید بدونه تو خونه زندگیش چی می گذره.
کار مازیار خیلی اشتباه بود.
حتی میشه ازش شکایت کرد.
بی حوصله گفتم : خودم می دونم مامان. حالا فعلا که چیزی نشده و رفته.
ول کن.
بعدا هرکار می خوای بکن.
فهمید حالم خوب نیست.
پوفی کشید و گفت : آب قندی چیزی می خوای برات بیارم؟
_ نه. الان فقط می خوام تنها باشم.
چیزی نگفت و بلند شد رفت بیرون
یکم توی همون حالت نشستم.
گیج بودم. تمرکزم یه جای خاص نبود.
فکرم همه جا می چرخید.
صدای مازیار تو سرم بود.
صدای مامانم
صدای داد و هوار های خودم.
اونقدر حالم گرفته بود که دلم می خواست بخوابم دیگه بیدار نشم.
صدای رعد و برق رو شنیدم.
بی اختیار بلند شدم رفتم دم پنجره
بارون گرفت. رفتم توی تراس.
نسیم خنکی می وزید و بارون رو به صورتم می زد.
چشمام رو بستم.
یکم آروم شدم. ولی حس کردم کافی نیست.
رفتم توی اتاق. در عرض چند دقیقه حاضر شدم و رفتم بیرون.
مامان داشت با تلفن حرف می زد.
منو که دید گفت : کجا؟
_ می رم زیر بارون یکم قدم بزنم.
_ سرما می خوری دختر.
_ نه. مهم نیست.
_ عزیزم یه لحظه گوشی.
چی چی مهم نیست؟ حواست هست تو چه موقعیتی هستی؟
می دونستم ولی انگار اون لحظه تمام دغدغم قدم زدن زیر بارون بود
_ مراقبم مامان. خدافظ
_ الله اکبر.
دیگه توجهی نکردم و رفتم بیرون.
بارون تقریبا شدید بود.
ولی اهمیت ندادم و شروع کردم به قدم زدن.
چتر هم نبرده بودم.
هرجا که خلوت بود چشمام رو می بستم و نفس عمیق می کشیدم.
بعد از چند دقیقه همه جام خیس خیس شد.
لرز افتاد توی تنم
اما بازم اعتنا نکردم.
خودم رو با حالت بغل گرفتم و به راهم ادامه دادم.
هرکس وضعیت منو می دید می فهمید یه چیزیم هست.
حالم که بهتر شد به خودم اومدم و دیدم کلی از خونه دور شدم.
با اون وضعیتمم اگه تاکسی هم می خواستم بگیرم کسی منو سوار ماشینش نمی کرد.
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم دیگه پیاده برگردم.
ولی گوشت خیابون راه می رفتم که شاید کسی سوارم کنه.
یکم که رفتم، دیگه داشتم ناامید می شدم که یه ماشینی برام بوق زد.
سر چرخوندم.
یه پیرمرد بود.
سرش رو نزدیک کرد و گفت : دخترم اگه جایی می ری برسونمت
نگاهی به سر و وضعم انداختم و گفتم :
ماشینتون خیس میشه پدر جان.
خندید و گفت : فدای سرت.
کمک مهم تره یا ماشین.
بیا سوار شو.
لبخندی روی لبم نشست و رفتم کنارش نشستم.
رو صندلی جلو نشستم که خیلی همه جا رو خیس نکنم.
ازش بازم تشکر کردم.
یکم که رفت گفت :
تو این بارون چرا اومدی بیرون؟
_اومدم قدم بزنم
_ خب الان که سرما می خوری بابا جان.
_ هی عمو. اشکال نداره.
_ عاشقی؟
و بعد خندید.
آره. عاشق هم بودم. ولی حیف عشق من که به پای مازیار حروم شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بذار دیگه
پارت نمی زاری
پارت نداریم؟
ححححیییف
زیاد پارت بذار
دلارام جون اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره مازیاری بوده الان سروش رو بچسب تا حرف بزنه