_ منو تهدید به مرگ کردی
تیزی زیر گلوم گذاشتی.
ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده.
یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم.
هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود.
آروم گفتم :
ببین. باور کن من کاریت ندارم.
فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن
هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم.
و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد.
به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم.
با عجز گفتم :آقای سروش….
همچنان کاری نمی کرد..
بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم.
بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم
دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون.
و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم
دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم.
بدون این آشوب ها.
به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد.
_ چی شد خانم یاقوتیان
نگاهش کردم.
خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار
انگار صدا ها رو نمی شنیدم.
تو حال و هوای خودم نبودمم..
نمی فهمیدم داره چی میشه.
اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم خونه.
***
مامان بابام هم خواهش و اصرار می کردن که چمه.
چرا اون شکلی ام. سراغ کار و سروش و زندگیم رو می گرفتن.
ولی جوابی براشون نداشتم. فقط گفتم داره تموم میشه.
نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بگم تموم شد.
هنوز مقاومت داشتم.
یه صدایی درونم می گفت مگه احمقی دختر؟ از جونت سیر شدی؟
ول کن بچسب به زندگیت. داری می ری مراحل بالا تر.
اما گوشم بدهکار نبود. نمی دونم چی منو وادار می کرد که بمونم.
با همون زمزمه ها بود که بالاخره دم دمای صبح خوابم برد.
وقتی بیدار شدم ظهر شده بود.
یکم انرژی گرفته بودم.
چند ساعتی تا عصر با خودم خلوت کردم.
تو یکی از کافه های شهر نشستم. و فکر کردم
باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم.
تکلیف که مشخص بود اما من هنوز دست بردار نبودم.
خبری هم از مازیار نداشتم.
دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و چی کار می کنه.
درسته بیشتر فکر و ذکرم پی کار و سروش و این داستانا بود.
اما نمی تونستم انکار کنم که هنوز مهرش رو تو دلم داشتم
نمیگم مثل سابق، اون موقع که باهم خوب بودیم.
اما خب هنوزم دوسش داشتم.
با یادآوری خاطراتمون آه کشیدم و بغض کردم.
دلم برای روزای خوشی که باهاش داشتم خیلی تنگ شده بود.
تنها دلیلی که تونستم یکم شرایط رو بهتر برای خودم مدیریت کنم،
همین رشته ای بود که توش درس خونده بودم و چیزایی که یاد گرفته بودم.
اما خب هنوزم دلتنگش بودم.
ازش انتظار نداشتم توی آخرین دیدار اون حرکت رو کنه.
و بخاطر همین نمی تونستم خودم سمتش برم.
اشتهام کور شد..
کیکی که سفارش داده بودم رو نصفه ول کردم و از کافه زدم بیرون.
نزدیک همونجا یه پارک بود که همیشه با مازیار می رفتم.
دلم خیلی تنگ شده بود. دو دل بودم که سر بزنم یا نزنم.
داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا،
مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمت پارک.
هر قدمی که برمی داشتم یه خاطره زنده می شد.
جاهایی که با هم خاطره ساخته بودیم، وایمیسادم و زل می زدم بهشون.
و کامل اون صحنه ها رو می دیدم. صدای خنده ها و جیغ و داد هامون توی گوشم تداعی می شد.
هیچ وقت فراموششون نمی کنم.
هرچی بیشتر مرور می کردم بغض توی گلوم سنگین تر می شد.
و دلم بیشتر می گرفت.
چی شد که زندگیم این شکلی شد.
نمی دونستم خوشحال باشم که خدا روی واقعی مازیار رو برام رو کرده بود.
یا ناراحت باشم که دیگه نمی شد با هم باشیم.
ناراحت باشم که عشق زندگیم دیگه کنارم نبود
یکم رفتم و رسیدم به نیمکتی که همیشه وقتی خسته می شدیم روش می نشستیم.
و معمولا خالی بود و جا داشت.
اما تا بهش نزدیک شدم دیدم یه آقایی روش نشسته.
حس کردم زیادی آشناست.
یکم چرخیدم و وایسادم تا حداقل نیم رخش رو ببینم.
با دیدن مازیار خیلی جا خوردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احساس می کنم مازیار از کارای سروش اطلاع داره و کاراش بهونه است برای نجات که به درستی انجام نداده🤔
کاش زود به زود پارت میذاشتی پارتها هم خیلی کمه ولی رمانت عالیه
فکر کنم مازیار با سروش دست داره
نویسنده جان برامون نمیشه یک پارت دیگه بزارید؟