بازم نتونستم خودمو کنترل کنم ونیشم بازشد.. ای خدا آبروم رفت الان فکرمیکنه دارم مسخره اش میکنم! اماتصویر تقلید سروش و ترسیدن دکتر باعث میشد بی اراده لب هام به لبخند کش بیاد!
صداشو شنیدم..
_اما خندیدن شما جلوی بیمار بیشتر منو ترسوند..
میخواست تلافی کنه!
لبخندی زدم و گفتم: هرکس یک شگردی برای خودش داره دکتر..
واون کار من هم جز یکی از شگردها بود!
اره جون خودم! الکی گفتم.. شگرد کیلو چند؟ همین الانشم به سختی نیش بازمو کنترل کردم!
برگشتیم داخل اتاق و روی صندلی به شکل قبل نشستیم..
_یعنی هیچ وقت هیچ نوع واکنشی تا قبل از این به کسی نشون نداده بود؟
دست به سینه شد و گفت:
_ در حالت نرمال که هیچ برخورد فیزیکی باهاش نداشته باشیم بله این اولین بار بود..
درواقع میشه گفت حرکت هاش کاملا ارادی بود!
ما تا قبل از این مجبورش میکردیم که واکنش نشون بده
حالت متفکری به خودم گرفتم که دکتر از جاش بلند شد و همونطور که پرونده ها رو برام مرتب میکرد و توی پوشه قرار میداد گفت؛
_ واقعا تحسینتون میکنم. حالا فهمیدم چرا استاد شفیعی شما رو برای درمان این بیمار انتخاب کردن
از تحسینش هم احساس خجالت و هم احساس سربلندی میکردم
سرمو پایین انداختم و با حالت تعارفی گفتم:
_ممنونم لطف دارید انقدرا هم که میگیدنیست! من هنوز هیچ تجربه ی عملی ندارم
پوشه ی اماده شده رو سمتم گرفت با انرژی گفت
_ اطمینان دارم علاوه بر اینکه تجربه های زیادی به دست میارید بلکه یکی از بهترین ها میشید
از جام بلند شدم و پرونده رو از دستش گرفتم. دوباره تشکر کردم و با یه خداحافظی کوتاه از اتاقش خارج شدم
به سرعت سمت در خروجی رفتم.
جلوی در هوای ازاد رو عمیقا به ریه هام کشیدم
پرونده رو تو کولم گذاشتم و گوشیمو از جیبم در اوردم و شماره ی مازیار رو گرفتم که سریع جواب داد؛
_ جونه دلم عشقم؟
از لحنش انگار که انرژی گرفته باشم خودمو لوس کردم وگفتم:
+ یه خانومی اینجا زیر تیر افتاب منتظره که یه اقایی بیاد دنبالشون
با شیطنت جواب داد
_ آخی چه بد! خب براش تاکسی بگیر خانومم! بدبختو بهش بگو هیچ وقت به حرفای یه پسر اعتماد نکنه
جیغ کشیدم:
_یعنی نمیخوای بیای دنبالم؟ به خدا باهات تا سال اینده قهر میکنم مازیار
قهقهه زد
_ چرا بابا صبر کن الان میام خانوم کوچولو هاپو نشو اومدم.. با خنده گوشی رو قطع کردم
خیلی طول نکشید که دیدم جلوی در منتظرم ایستاده
همیشه از احساس مسئولیتش نسبت به خودم لذت میبردم سوار شدم و حرکت کرد
تو ماشین مشغول حرفای عادی شدیم و وقتی جلوی خونه ی ما رسیدیم و گفتم : میای تو ؟!
یه کم فکر کرد انگار خیلی بی میل هم نبود
_ باشه بریم یه سلامی میدم برمیگردم!
باهم بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد وارد خونه شدیم
در رو با کلید باز کردم که به خاطر صدای در سر مامان سمت ما چرخید
_دلارام تویی؟ اومدی مامان؟
_سلام مادر.. آره اومدم..
طبق معمول جلوی تی وی نشسته بود و مشغول فیلم دیدن بود
قبل از من مازیار با صدای بلند سلام کرد و مامان کلا منو یادش رفت
_ عه پسرمم اومده که.. خوش اومدی عزیزم..بیا تو خسته نباشی
مازیار از بچگی همیشه پیش ما بود زن عموم سرطان داشت و عموم کل عمرش رو درگیر معالجه ی اون بود
و یه جورایی وقت نمیکرد هوای مازیار رو داشته باشه از طرفی بابام میگفت اگه مازیار تو اون خونه بمونه فقط روحیش ضعیف میشه
برای همین هر روز پیش ما میومد و درواقع اینجا خونه ی دومش بود
تو اوج بچگی منم کاملا راضی بودم و برای خودم از تک فرزندی در اومده بودم
زیاد دعوا نمیکردیم همیشه سر به سرم میذاشت از طرفی هم همیشه مثل یک برادر بزرگ تر هوامو داشت و نمیذاشت به هیچ وجه کسی باهام بد حرف بزنه
حتی مامان و بابام!!
و همین چیزا باعث شد عمیقن به هم وابسته بشیم
البته بعد از چند سال فهمیدیم احساس مازیار به من و حمایت هاش برادرانه نبوده
روزی که میخواست منو خاستگاری کنه یه کتک تمیز از عمو خورد چون عموم معتقد بود این نمک خوردن و نمک دون شکستنه اما من خودمم راضی به شکستن این نمکدون بودم!
بهش گفته بود عموت به تو اعتماد کرده این همه سال تو خونش سر سفرش نشستی بعد به دخترش چشم بد داشتی؟
خلاصه مخالفت کرده بود ولی وقتی دید مازیار بیخیال بشو نیست برای همین موضوع رو با کلی خجالت به بابام گفت
بابام برعکس عموم خیلی خوشحال شد و نظرش این بود که کی بهتر از مازیار که از هر جهت خودش بزرگش کرده و خیالش راحته
با این حال باز گفت نظر من تو اولیته منم که درجا قبول کردم چون قبلا به اندازه کافی براش ناز کرده بودم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی دلیل یاد رمان گرگها افتادم😒😒😒😒😒نمیدونم چرا
دوستان یه سوال داشتم اگه ساعت گذاشتن پارت ها رو میدونید لطف کنید به منم بگید
هر روز ساعت ۱۱:۴۰
ممنونم
رمان باحالیه ولی از اون رمانا هس که از اولش میشه فهمید آخرش چی میشه
تا اینجا که خیلی لذت بردم و همچنان مشتاق پارت جدید هستم
بچه ها این رمان چطوره؟
قشنگه؟
میخوام بخونمش
از نظر من که خوبه میتونید امتحانش کنید
انشاالله که تا آخر رمانم عاشق مازیار بمونه.
لطفا نمکدون میکنید شیشه هاشو جمع کنین. مرسی اه😂🤚
لطفا نمکدون میکنید شیشه هاشو جمع کنید یه وقت تو دست و پای دلارام جوووون نره
خیلی زیبا نوشتید و ممنونم از قلم تون