دوباره پیام داد : چقدر هم آروم رانندگی می کنه عمو.
با چشمای گرد چند بار پیامش رو خوندم.
چی گفت؟ از کجا می دید؟
برگشتم پشت سرمون رو نگاه کردم.
داشت میومد ولی خیلی دور..
یه جوری شدم. انگار هم حس خوبی گرفتم هم بد.
برگشتم و نوشتم : چرا داری دنبال ما میای.
_ خب… منم دارم بر می گردم دیگه.
نوشتم : اگه بابام ببینت بد میشه.
_ مگه بهت نگفتم من کیم.
نگران چی هستی. هیچ کس نمی فهمه.
اگه خودت سوتی ندی.
نمی دونم چی شد که براش نوشتم :
پشت فرمون اس ام اس بازی نکن.
چند دقیقه ای جوابم رو نداد.
توی اون چند دقیقه هم کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا گفتم
آخرش جواب داد : نگرانم شدی؟
بعله. پشیمونیم بیشتر شد.
الان فکر می کنه عاشق چشم ابروشم
بعد تو دلم گفتم نه که نیستی دلارام.
نوشتم : نه.
_ هعی. باشه.
دیگه جوابش رو ندادم.
ولی هی نامحسوس اطراف رو نگاه می کردم.
که ببینم هست یا نه.
کجاست.
دیگه اینقدر برگشتم عقب که بابام متوجه شد و گفت :
دنبال کسی می گردی؟
هول شدم. ولی خودم رو جمع و جور کردم.
و گفتم :
نه. حس کردم آشنا دیدم.
مامانم گفت : چه آشنایی؟
_ نمی دونم. هیچی.
اشتباه دیدم شاید.
دیگه پیگیری نکردن. هوفی کشیدم و نشستم سر جام.
یکم جلو تر بابام نگه داشت که استراحت کنیم.
پیاده شدم. نمی دونستم اونم پیاده شده یا نه.
ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم.
با مامانم رفتیم سرویس بهداشتی.
یه فضای سبز هم همونجا بود.
بابام گفت حصیر پهن می کنه تا ما هم بیایم یکم بشینیم.
مامانم زودتر از سرویس اومد بیرون و رفت.
وقتی داشتم میومدم بیرون جلوی در دیدمش.
قلبم اومد تو دهنم.
بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
از اونجا رفتم بیرون.
مامان بابام رو چک کردم.
حواسشون بهم نبود. ولی بازم دو دل بودم.
اونم منتظر بود. نمی دونستم چی کار کنم.
دیگه دلو زدم به دریا و رفتم ببینم چی کار داره.
یه گوشه خلوت گیر آورده بود
تا بهش رسیدم و خواستم حرف بزنم
یهو بغلم کرد. دیگه نفهمیدم چی شد.
غرق شدم توی اغوشش
و از اطراف فارغ شدم.
هم حس نابی داشتم هم استرس ولم نمی کرد.
دیگه مجبور شدم از بغلش بیام بیرون.
چشماش داشت بعد مدت ها می خندید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.