×××××××××
#part_162
این مدت جایی نبود که نرفته باشیم و نگشته باشیم ، قرار بود چند روزی بریم شیراز و بعد برگردیم و زندگیمونو از سر بگیریم.
_رادان
_جانم
_میشه بریم گرگان ؟! بعدش بریم شیراز ؟!
_الان؟! خیلی یهویی ؟
_نمیدونم ، یهویی دلم خیلی خواست برم ، میشه بریم ؟!
_دلت تنگ شده واسه اون دوقلو های ..
_رادان !
خندید
_باشه میریم ولی فقط یک روز میمونیم ، برنامه اصلیمون شیرازه
از گردنش آویزون شدم و گونشو محکم بوسیدم
_همین؟!
یکم به سمت عقب مایل شدم تا صورتمون مقابل هم قرار بگیره
_آره ، شما توقع چی داشتید اولیا حضرت ؟
مهلت ندادم جواب بده
_کی میریم حالا؟!
_الان که نمیشه ، راه طولانیه ، فردا اول صبح راه میوفتیم ، چرا انقدر عجله داری ؟!
_گرگان خاطره خوب زیاد دارم ، دلم خواست یکی از خاطره ها با تو باشه .
_با حرف دلبری کردن عاقبت خوبی نداره ها .
خندیدم
_هرچی باشه بدم نمیاد من.
پیشونیمو بوسید و کمی فاصله گرفت
_ناهار رو بیرون بخوریم و از آخرین روز تنهاییمون نهایت استفاده رو ببریم که از فردا دوتا مزاحم قراره داشته باشیم .
راست میگفت واقعاً ، محال بود با وجود آرام و آوا تنها بمونیم ، یکم دو دل شدم ، شاید بهتر بود نریم.
_فکرتو تغییر نده ، حالا که دلت خواسته میریم .
هوم آرومی گفتم
_پاشو حاضر شو فعلا بریم بیرون تا بعدش .
_کجا میریم ؟!
_مشخص نیس ، هرجا یهویی دلمون خواست بگردیم.
×××××××××××
با رسیدن به گرگان جی پی اس رو روشن کردم و آدرسی که کاملا بلدش بودم رو وارد کردم
_بیخبر بریم ؟! زشت نیست؟!
_نه زشت نیس ، به این اخلاق من عادت دارن ، فقط دست خالی نریم به نظرم .
سر راه یه دسته گل خوشگل و بزرگ خریدیم .
_برای دوشب هتل بگیرم ؟!
_به نظرم فعلا صبر کن ، حاج رسول تا حالا نذاشته مهمونش از خونش بره هتل بمونه .
میدونستم از الان یکم معذبه
_حالا شاید هم شد ، وقتی ببینه معذبی حرف میزنیم میریم فعلاً برسیم بعدا راجع بهش تصمیم میگیریم چیکار کنیم.
بالاخره با تموم شدن ترافیکای شدید ، نزدیک بودیم .
_کدوم کوچه اس ؟!
_اون دومی .
پیچید توی کوچه ، درخونه که ایستاد مات نگاه کردم ، رادان بدتر از من بود و گیج برگشت نگاهم کرد.
پارچه های سیاه جلوی در شوکه ام کرده بود .
کمربندمو باز کردم و با شتاب پیاده شدم رفتم سمت در و زنگ رو زدم
کسی جواب نداد ، چندین بار زنگ رو زدم که بالاخره صدای گرفته ی آرام رو شنیدم
_کیه ؟!
_رسپینام .
با تعجب صدام زد
_رسپینا ! تو اینجا چیکار میکنی ؟!
_آرام در رو باز نمیکنی ؟! این پارچه های سیاه چیه ؟! چیشده ؟!
رادان که کنارم ایستاد بازومو گرفت
_آروم باش عزیزم .
نمیخواستم فکر منفی کنم اما نمیتونستم .
با صدای باز شدن در ، سریع وارد شدم ، آرام جلوی در ورودی وایساده بود ، لباس سیاه تنش ، چشمای سرخش و اشکاش ، قدمامو سست کرد.
با بغض صدام زد ، فکرای منفی بیشتر و بیشتر به ذهنم هجوم می آوردن .
رسیدم بهش بی حرف خودشو تو بغلم انداخت و صدای هق هقش بلند شد .
_آرام چیشده ؟! این چه حالیه ؟! این پارچه ها برای چیه ؟!
حرفی نمیزد و فقط گریه میکرد ، یکم که گذشت فاصله گرفت
_بیاین داخل .
پشت سرش وارد شدم ، با دیدن حلوا و خرماهای روی میز تپش قلبم شدت گرفت .
_آرام چیشده ؟!
_از تهران که برگشتیم فکر میکردم آوا بهتر شده اما بیشتر و بیشتر تو خودش فرو میرفت …. زیاد راجبش استرس نداشتم …… بیشتر مشغول کارا بودم …. صبح میرفتم شب برمیگشتم زیاد خونه نبودم ……. دو روز پیش وقتی برگشتم …… رگشو …. زده … بود .
دوباره صدای گریه هاش اوج گرفت و من خشک شده نگاهش میکردم …. هنوز به هوش بود اما خون زیادی ازش رفته بود ….. میگفت … میگفت … نجاتش ندم …. دیر رسوندمش بیمارستان ….. تا رسیدیم تموم کرد.
نمیخواستم باور کنم … یعنی اون پارچه ها برای آوا بود ؟ این خرماها ، حلواها … اشکام بی اختیار پایین میریخت ، یاد آخرین باری افتادم که دیدمش ، صدای خنده هاش ، اذیت کردناش ، تک تک خاطراتمون جلوی چشمام جون میگرفتن ، از روزی که تو دانشگاه آشنا شدیم ، از خونه خریدنمون ، تفریحاتمون ، زندگی سه نفرمون ، این نمیتونست واقعی باشه .
_ بابام وقتی خبرو شنید …. طاقت نیورد … تو خواب سکته کرد …… منه احمق نفهمیدم …. اونم رفت …. رفت پیش دخترش و زنش …. منو تنها گذاشتن .
اینبار ضربه کاری تر بود ، چه حرفی داشتم بگم ؟! بگم میگذره ؟! چی میگذره ؟! این داغ ؟! این درد ؟ این غم ؟ این عذاب ؟! چطور میگذره ؟! آدم چطور طاقت میاره ؟ حرفی هست برای زدن ؟!
هیچ حرفی نداشتم برای گفتن هیچ حرفی ، تنها کاری که از دستم برمیومد بغل کردنش بود.
_من چرا زنده ام ؟! …. به چه امیدی زنده بمونم ؟! من طاقت نمیارم …. کاش منم بمیرم ….
_نگو اینجور قربونت بشم .
صدام به زور به گوش میرسید ، نه میشد دلداری داد نه کاری از دستم برمیومد ، حق داشت ، بخدا که حق داشت ، حتی تصورش برام سخت بود ، همچین چیزی برام پیش میومد ، منم به مرگ فکر میکردم ، منم مرگ میخواستم .
پا به پای آرام اشک میریختم .
_رسپینا ، عزیزم ، پاشو آرام رو بخوابون ، خواب براش بهتر از این حاله .
صدای پچ پچ گونه ی رادان باعث شد بلند شم ، آرام رو سمت اتاقش کشوندم ، گریه هاش بند نمیومد ، رو تختش نشستم و تکیه دادم به تاجش و آرام سرشو گذاشت رو شونه ام ، قرص آرامبخشی که کنار تختش بود نشون میداد خواب نداره ، یه دونه از قرص بهش دادم و بغلش کردم ، موهاشو نوازش میکردم و ذره ذره قرص اثر کرد و خوابش برد ، آروم بلند شدم سرشو روی بالش گذاشتم ، پتو روش کشیدم و آروم از اتاق زدم بیرون
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینقدر دیر پارت می زاری؟ لطف امشب پارت بده
فردا دو پارت میذارم ، و بعدش هر روز پارت میذارم
خب اینم از فردا ،کو پس پارت