#part_164
_اول از همه مامانم رو از دست دادم ، هنوزم نبودش مثل یه خار تو چشممه ، هنوز نبودش باعث خلأ تو زندگیمه ، اونموقع بابام بود ، آوا بود ، الان ؟! هیچکدومشون نیستن ، تنهام گذاشتن همشون ، نگفتن یه آرامی اینجا از نبودشون دق میکنه ، نگفتن تنها بمونم به چه امیدی زندگی کنم؟! زندگی پوچه ، هیچه یه هیچ بزرگ.
تو این زندگی هرچی رو از دست بدی بعدا میشه جایگزین کرد میشه بهترشو به دست آورد ، اما خانواده نمیشه و من بزرگترین سرمایه زندگیمم از دست دادم .
در عقب رو باز کرد و نشست ، اشکامو پاک کردم ، سعی کردم به خودم مسلط شم ، نشستم و رادان حرکت کرد ، تو سکوت نگاهم به جاده بود و ذهنم همه جا پر میزد.
اولین بار ناهارخوران رو با آوا و آرام اومده بودم ، صدای آوا ناخودآگاه تو ذهنم پیچید
«هیچوقت از هم جدا نشیم وقتی هم یه سرخر راه دادیم تو این زندگی به فنا رفتمون باهم دوست بمونیم ، حتی اولین کسی که ازدواج کرد با شوهرش میایم ناهارخوران خوش گذرونی ، اینجا بشه پاتوقمون چون هممون خیلی طبیعتشو دوست داریم ، و منو آرامی که قبول کرده بودیم » دلیل اومدنم ب گرگان همین بود ، پشیمون بودم از اینکه دوستیم با آوا قطع شده بود ، بدی هاش پیش چشمم کمرنگ شده بود و هر لحظه ناراحت بودم که چرا نخواستم ببینمش ، به این فکر میکردم که اگه رادان ازم نمیخواست دعوتش کنم عروسی آخرین باری که دیده بودمش برمیگشت به چقدر قبل ؟! صدای پر ذوقش وقتی شنید عروسیمه باعث شد اشک تو چشمام جمع شه .
چشمام رو بستم ، مغزم داشت میترکید ، همونطور به خواب رفتم .
نزدیکی تهران بودیم که بیدار شده بودم ، نگاهی سمت آرام کردم ، به یه نقطه خیره شده بود .
با رسیدن به ورودی شهر صدای آرام بلند شد
_منو برسونید خونه ی خودم .
_نه میای پیش ما
_نه رسپینا ! میخوام تنها بمونم ، کاری نمیکنم اما خونه ی شما راحت نیستم .
میخواست بره خونه ای که پر از خاطره بود ؟! جایی که فرقی با خونه خودشون نداشت .
قبل اینکه چیزی بگم رادان به حرف اومد
_اینجور که نمیشه ، یه امشب بیا خسته ی راهی ، تا فردا
_نه ، تنها باشم راحت ترم .
با تردید نگاهش کردم
_نگران نباش ، نیاز دارم به تنها موندن .
با اینکه تردید داشتم اما کوتاه اومدم
_رادان ، آپارتمانت الان خالیه؟!
_آره .
_پس آرام اونجا بمونه بهتره .
نمیخواستم بره خونه ی خودش که همیشه با آوا وقت گذرونده و حتی آخرین بار همین ده روز پیش همونجا باهم بودن ، دیدن یه خونه ی پر از خاطره دردناک ترین چیز بود، بدترین حسارو بهت میداد .
اینبار مخالفت نکرد و رسوندیمش ، رادان چمدونشو برداشت و همگی رفتیم بالا ، رادان در رو باز کرد ، خونه رو چک کردیم مشکلی نداشته باشه .
_آرام ، اگه مشکلی بود هر ساعتی هر دقیقه ای بود زنگ بزن به ساعت و هیچی کار نداشته باش خب ؟! گوشیم کنارمه باشه؟!
_باشه .
_مواد خوراکی نیست اینجا ، به نگهبان میگم بگیره برات بیاره بالا ، اینم کلید خونه ، مشکلی داشتی به من یا رسپینا زنک بزن ، هرچیزی هم نیاز بود میتونی بگی نگهبان یکیو بفرسته بره بگیره ، الان بهش میسپارم.
بالاخره با رادان راهی خونه شدیم .
_به خانواده ها خبر بدیم اومدیم ، بدونن این مدت کلا بی خبر بودن .
_خودت به خانواده منم اطلاع بده .
سر تکون دادم
با رسیدن به خونه ، کمک رادان چمدونارو بردم داخل ، خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود ، یکم ترسناک بود حسش ، برقارو روشن کردیم و داخل شدیم ، وسایل رو گوشه ی خونه ول کردم
_فردا صبح درستشون میکنم بذار همینجا بمونن.
مثل من باقی رو ول کرد ، زودتر از رادان بالا رفتم ، این مدت بخاطر حس و حال منفی من بهم نزدیک نشده بود.
لباسمو با ی شرتک و نیم تنه ساتن و آزاد عوض کردم و دراز کشیدم، رادان هم طبق معمول تنها با یه شلوارک دراز کشید ، سرمو روی سینه اش گذاشتم.
_رادان
_جانم
_میدونی دیووانه وار دوست دارم دیگه ؟!
لبخندشو میتونستم حس کنم
_میدونم ، منم دیووانه وار عاشقتم .
مرگ بی خبر میومد ، هر لحظه هر ثانیه به تک تک اطرافیانم میخواستم بگم که چقدر دوسشون دارم ، چقدر برام با ارزشن ، گاهی وقتا زود ، دیر میشد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شیرازی های عزیزتسلیت
اگر منطقی بخوام فکر کنم فقط به یک نتیجه میرسم اونم اینه که نویسنده مثلا محترم منصرف شده ادامه رمان و بنویسه و رهاش کرده
که اگر اینطور باشه واقعا برات متاسفم که یه ندا ندادی نمیخوای ادامه بدی یا اصلا تو که نمیتونستی بیخود کردی رمان نوشتی ذهن این همه آدم و درگیر کردی
نکنه واقعا مردی
آخه خبری ازت نیست؟؟؟؟؟؟
بیشعور واقعی یعنی نویسنده این رمان🤦♀️
اوا جدا انگار رمان و ول کرده نصفه نویسنده من خیلی وقته نخوندم آخرین بار پارت ۱۶۴ بود هنوزم همونههه نمیفهمم فاز این نویسنده هارو اصلا من آخه بگو تو که قدرت ادامه دادن رمان و نداری بخاطر چی مینویسی این همه آدم و علاف خودت میکنی
تنها توجیه مرگ خودشه
آخه حتی اگر عزیزشم مرده باشه بعد این همه وقت باید برگرده ب مسئولیتش رسیدگی کنه من چون نمیخوام بگم بیمار روانی هس مثبت فکر میکنم میگم مرده 😏 😏
پس خدا رحمتش کنه یا نهه نکنه حداقل اون دنیا یکم عذاب بکشه دلم خنک شه 😒
حیف میترسم فحش بدم دلش بشکنه وگرنه فحشایی بلدم که بره معنیشو تو گوگل سرچ کنه
اگه هم مرده اون دنیا غذاب بکشه این همه آدم رو علاف خودش کرده
دقیقااا
دلم میخاد یه جا پیدات کنم پارهت کنم
تو ته ته بیشعوری و بی مسئولیتی .آدمی مثل تو اصلا لایق فحش خوردن نیست 😒😡😡🖕🖕
🖕 🖕 🖕
ببیییییییییین ته ته بی شعوری تویی ک اینقد بی مسئولیتی
درست شاید مشکلی داری
بالاخره مشکل تو زندگی همه هس
ولی لا اقل بگو اینقد نیایم بریم
من ک دیگ رمانتو نمیخونم
بقیه رو نمدونم
ولی واقعا لذت بردم مرسی
واقعا آدم بی مسئولیت تر از تووندیده بودم واقعا که برات متاسفم. رمانت قشنگه ولی خیلی بی مسئولیتی.
واقعا نفهمیدم داستان چجوری شروع شد اوایل داستان رو یادم نمیاد. واقعا برات متاسفم.
پارت جدیدو بذار لطفا
من خیلی وقت بود این رمان رو نمیخوندم الان که اومدن دیدن پارت گذاری کرده رمانت عالیه خیلی هم زحمت میکشی دستت درد نکنه فقط لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار چون واقعا منتظر موندن پارت خیلی سخته
ای تو روحت ک من بعد دوهفته اومدم تو هنوزننوشتی
یک ساله مارو عنتر خودت کردی خو یا حرف نزن یا مثل بچه آدم سر حرفت بمون،تو حتی لیاقت فوش خوردن هم نداری…😏
سلام ممنون نویسنده عزیز ک تا اینجا رمانو نوشتی واقعا قشنگ بود ولی واقعا دیگ دنبالش نمیکنیم تنها چیزی ک فهمیدم تو این روزا فهمیدم انتظار خعلی سخته ک تو کاری کردی هر روز منتظر این رمان باشیم
دیگ راحت ب زندگیت برس
ولی مسئولیت پذیر باش
یا کاری و بکن
یا کلا بزار کنار از همون اول
خدافظ
با تشکر
یادم رفته از اول که داستان چی بوده که رسیده به اینجا انقد طولانی شد تایمش .کیا مثل منن؟
وااای این هنوز پارت نذاشته اییشش این دیگه چه نویسنده ی بی مسئولیتی
ببیییییییییین
دیگ الکی قول نده و بیشترازین ب شعور و شخصیت مخاطبت توهین نکن
میگم قرار نبود هرروز پارت بذاری