با رسیدن به گرگان نفس عمیقی کشیدم ، حتی آب و هوای شمال تو این فصل منو سرحال میکرد ، اول گرگان کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم برسه ، مقصد رو همون مسافرخونه قبلی زدم ، میدونستم باید کمی هزینه بیشتر بدم تا بهم اتاق بدن و اینطور الاف نمیشدم ، با رسیدن اسنپ سوار شدم و تازه تونستم کمی چشمام رو ببندم پ سرمو تکیه بدم به شیشه. ترافیک شدیدی بود ، شهرهای بزرگ درست مثل تهران ترافیک سنگین داشتن و ترافیک الان گرگان زیادی روی اعصابم بود و دلم میخواست پیاده برم تا همون مسافرخونه .
بالاخره بعد یک ساعت ترافیک رسیدم به مسافرخونه و از پذیرش یه اتاق گرفتم البته با رشوه و هزینه بیشتر ، درست طبق فکرم ، وارد اتاق شدم چمدونو گذاشتم یه گوشه ، دراز کشیدم رو تخت ، تصمیم داشتم بخوابم تا خستگیم در بره و بعد برم پیش آرام با همون لباس و سر و وضع دراز کشیدم ، گوشیم خاموش بود اول روشنش کردم بعد چک میکردم ، کلی پیام و میس کال داشتم اما گوشی رو گذاشتم رو بیصدا و راحت چشمام رو بستم و خیلی سریع خوابم برد .
~~
هوا رو به تاریکی رفته بود و آرام نمیدونست من اومدم ، گوشیم رو برداشتم کلی میس کال از رادان داشتم و رادمهر و بابا ، اول میخواستم با آرام صحبت کنم و بعد با رادان و رادمهر و بابام تماس میگرفتم
سعی کردم پر انرژی باشم کمی آرام رو از این حس و حال بد دور کنم
_سلام بر رفیق خل و چل خودم ، خوبی ؟! از تیمارستان مرخص شدی ؟!
صدای خنده های بی جونش تو گوشی پیچید
_سلام به یکی چل تر از من ، خوبم تو خوبی ؟! آره از تیمارستان مرخص شدم الان خونه تشریف دارم .
کمی جدی شدم
_بابات مرخص شده؟! الان خونه ای ؟!
_آره ، دیروز مرخص شد
_بهتره؟!
_آره ، اما خب کاری که آوا کرد …
سکوت کرد ، ترجیح میدادم برم پیشش و اونطور آرومش میکردم تا پشت تلفن ، اما نمیخواستم بهش بگم تا سوپرایز بمونه .
_من پشت خطی دارم آرام ، بعد بهت زنگ میزنم .
و قطع کردم و رفتم سمت چمدون ، اول حاضر شم تو راه زنگ میزدم به کسایی که میخواستم .
لگ سفید با تاپ سفید یه مانتو صورتی با شال صورتی پوشیدم کفشای اسپورت سفید و کیف سفید آرایش ملیحی کردم و رفتم سمت در ، سریع یه اسنپ گرفتم و اول از همه زنگ زدم بابام
_جانم بابا ، زنگ زده بودی ؟
_چرا انقدر سر به هوایی ؟! کجایی ؟!
_اومدم گرگان پیش آرام ، یکم استراحت کنم برمیگردم .
_نمیتونستی زودتر اطلاع بدی ؟!
_شرمنده ام ، ببخشید ، اما این مدت که گرگانم میخوام یکم استراحت کنم زیاد در دسترس نیستم
_باشه باباجان مواظب خودت باش .
خداحافظی کردم و قطع کردم ، شماره رادمهر رو گرفتم ، درست همون لحظه اسنپ رسید سوار شدم
_سلام داداش کوچیکه
_داداش کوچیکه و زهر ، یه پیام میدی فلان کن ، نمیگی نگران میشم ؟! بعدشم گوشی خاموش ؟
_چیز خاصی نشده ها ، الان گرگانم مواظب خودم هستم ، توام کاری که گفتمو بکن برو برای خونه ، من دیگه حوصله نداشتم واسه ی این کارای اداری
_باشه ، اما گوشیتو خاموش نکن ، وگرنه بکوب میام گرگان دهنتو سرویس میکنم
خندیدم
_لطف داری اما گوشیمو از دسترس خارج میکنم میخوام تنها باشم
_چیزی شده؟
_چیزی باید بشه ؟!
_نه آخه یهویی گفتی میخوای بری و دردسترس نباشی …. رادان کاری کرده؟!
_نه کاری نکرده ، انقدر نندازین گردن اون
_باشه حالا انقدر طرفداری نکن.
_من باید برم کاری نداری؟!
_نه عزیزم ، برو ، خداحافظ .
خداحافظی کردم و نوبتی هم بود نوبت رادان بود ، شمارشو گرفتم ، خیلی سریع جواب داد
_جانم عزیزم ، زنگ زدی کار داشتی ؟!
_میموندی باهم میرفتیم چرا تنها؟!
_میخواستم و میخوام تنها باشم ، نمیدونم تا کی ، نگرانم نشو میخوام دور شم از همه چیز یه مدت ، توام که محافظارو پشت سرم فرستادی آمار بهت میرسه نگران نمیشی ، گوشیم یه مدت خاموشه تا برگردم.
سکوت کرد ، اگه حرفی میخواست بزنه پشیمون شد
_باشه ، هرجور راحتی ، اما منو بی خبر از خودت نذار ، هرچقدر محافظ هم باشه بازم دل نگرانم وقتی خودم پیشت نیستم
_چیزیم نمیشه ، سفر چند روزه اس .
با رسیدن سر کوچه آرام اینا پیاده شدم و هزینه رو حساب کردم
_من باید برم رادان ، مواظب خودت باش ، فکر منم نباش من چیزیم نمیشه خداحافظ .
_مراقب خودت باش ، برو خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت در خونه اشون که وسط راه وایسادم ، چقدر خر بودم دست خالی داشتم میرفتم راهمو کج کردم سمت خیابون تا از کسی آدرس یه شیرینی فروشی یا گل فروشی رو بگیرم.
با پرس و جو یه گل فروشی نزدیک پیدا کردم و سفارش یه دست گل دادم و گفتم از گل های زنبق و محمدی و نرگس بذارن ، بعد از کلی معطلی حاضر شد ، حساب کردم و راه اومده رو برگشتم ، رسیدم در خونشون زنگ رو زدم
_کیه؟!
صدام رو تغییر دادم
_خانوم میشه تشریف بیارید جلوی در ؟ یه سری بسته هست باید تحویل بگیرید
_بله الان میام
و آیفون رو قطع کرد با خنده جلوی در موندم و منتظر موندم تا بیاد و در رو باز کنه …
در که باز شد شوک جلوی در موند ، چقدر لاغر شده بود ، زیر چشماش گود رفته بود و خستگی و ناراحتی تو چشماش مشخص بود ، به خودش که اومد محکم خودشو پرت کرد تو بغلم
_له شدم دختر ، یواش تر
_کی اومدی تو ؟ چرا نگفتی؟
_امروز ، خواستم سوپرایز شی
یه جوری خوشحال شده بود و ذوق میکرد که دلم گرفت ، چرا زودتر نیومدم ؟ چرا نتونستم خودمو زودتر برسونم ؟
_بریم تو ، بدو
با خنده رفتم داخل و در رو بستم ، با دیدن حیاط خاطرات آب بازی با آوا اومد جلوی چشمم ، خاطرات اون چند روز جلوی چشمام جون گرفت ، من تنها چند روز اینجا خاطره داشتم با آوا و انقدر حالم گرفته شد ، آرام چطور طاقت اورده از دوری قُلش ؟ چطور تحمل کرده اون همه خاطرات دوتاییشونو .
آرام بعد باباش تنها خواهرشو داشت ، آوا چطور تونست قید اینارو بزنه و بره .
از فکرش بیرون اومدم و آرام رو همراهی کردم ، رفتیم داخل خونه .
_حاج رسول کجاست ؟!
_خوابیده ، قرصاشو خورد خوابید .
گلارو گرفتم سمتش
_اینارو بذار توی یه گلدون
گلا رو از دستم گرفت و رفت سمت آشپزخونه اشون و من روی مبل نشستم ، دیدن آرام تو این حال واقعا ناراحتم میکرد ، خیلی شکسته تر شده بود ،از اون همه شادی و نشاط شده بود یه آدم ساکت و غمگین .
اومد سمتم
_بیا بریم اتاق من
بلند شدم که یهویی برگشت سمتم
_راستی کو چمدون و وسایلات ؟ قطعا همینطوری نیومدی
_مسافرخونه رفتم
_از بس بیشعوری ، اینجا خونه ما هست رفتی مسافرخونه ؟
_گفتم مزاحم نشم
_امشب مشخصه دلت کتک میخواد ، مزاحم؟ نمیبینی از اومدنت چه خوشحالم
_نه والا ، از ظاهر مشخص نیست مگه اینکه جای دیگه عروسی باشه .
خندید
_دقیقا عروسیه ، فردا میریم وسایلتو میاری اینجا ، اصلا… میمونی یه مدت مگه نه؟
_آره بابا اومدم چتر بشم روتون
_هرکی نمونه
خندیدم و هیچی نگفتم
دستمو گرفت کشید سمت اتاقش
_آرام به خدا این دسته کش تنبون نیست.
_خوب حالا ، یه کشیدنه ، تهش از حا درمیاد بعدش جا میندازنش ، چیزی نمیشه که
_آره آره تو راست میگی فقط دستم درد میگیره همین
_بیا برو تو زر مفت نزن بچه .
اتاقشو عوض کرده بود ، این اتاق پر بود از عکس و چیدمان دونفره ی آوا و آرام و الان کلا تغییر کرده بود
پارکت و کاغذ دیواری سفید و طوسی ، یه تخت یه نفره جای دوتا تخت یه نفرو رو گرفته بود ، به رنگ مشکی گوشه ی اتاق
قبلاً عکسای دوتاییشون قاب بود و الان تنها عکسای آرام ، اتاقی که تم رنگیش سفید لیمویی و زرد بود شده بود سفید مشکی .
نشست گوشه ی تختش
_بعد اون کار آوا بابام حالش بد شد ، تصمیم گرفتم چیزی که باعث حال بدش هست رو حذف کنم ، به خصوص خاطرات و یادگاری های آوا رو پاک کنم ، اول از این اتاق شروع کردم ، سخته گذشتن از قُلت اما مجبورم بخاطر بابام ، هرچیزی تو این اتاق یادآور آوا بود پاک کردم .
_دور… انداختی ؟!
_در اون حد دلشو نداشتم ، گذاشتمشون توی زیر زمین خونه.
_میدونی آوا حق داشت واسه ی زندگیش تصمیم بگیره ، بالاخره زندگی خودشه ، همونطور که همیشه میگفت کسی حق دخالت تو زندگیشو نداره ، اما اشتباه کرد ، بخاطر یه آدم که اونقدر دو رو بود و کثیف نباید پشت میکرد به خانوادش ، موقعی فهمیدیم که دیر شده بود ، برای من یه نامه گذاشته بود رفته بود و بابام همون روز توی شرکتش از بقیه میفهمه ، اگه ببینیش میگی این همون حاج رسوله؟! خیلی بهم ریخته ، آوا دخترش بود ، همون دختری که میگفت عاقله و کار اشتباهی نمیکنه .
_هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر اذیت میشی ، پیش بابات از آوا حرف نزن و پیش آوا از بابات ، ارتباطتو با جفتشون نگه دار ، اما مواظب باش خودت بین این ماجراها له نشی ، بتونی سر پا بمونی .
_هرچی بیشتر میگذره میفهمم چقدر راه سختی در پیش دارم.
_الان با چی سرگرمی ؟!
_کارای بابا ، مجبور شدم خودم برم سر جای بابا ، یه روزایی میگم بیخیال شم و سهام بابام رو بفروشم ، از طرف دیگه نمیتونم بیخیال اون همه تلاش بابام شم ، بابام عمرشو داد برای این سهام و خوشبخت کردن ما.
_از آوا چه خبر ؟ باهاش در ارتباطی ؟
_در ارتباطم ، همونطور که گفتم نمیتونم ازش بگذرم ، خوشحاله ، خیلی هم خوشحاله ، حس میکنه خوشبخت ترین آدم روی زمینه ، امیدوارم همیشه همینطور بمونه ، این حرفا بمونه برای بعد ، بیا لباس راحتی بدم بهت ، آرایشتو هم بشور ، شام بخوریم یه چیز حاضری ، چیزی نپختم ، بعد رخت خواب میندازیم و قبل خواب حرف میزنیم .
_موافقم.
از کمدش لباس راحتی داد بهم و عوض کردم و با شوینده مشغول شستن صورتم شدم ، آرام واقعا تحت فشار بود ، مسئولینی که گردنش بود داشت از پا درش میورد و باید خودشو جمع و جور میکرد ، احتمال میدادم که برای دانشگاه انتقالی بگیره برای گرگان و درسشو همینجا ادامه بده ، شرکت باباشو بچرخونه و به زندگیش برسه ، سخت بود اما تواناییشو داشت ، نباید میذاشتم جا بزنه.
صورتمو شستم و اومدم بیرون ، رفتم سمت آشپزخونه ، آرام از غذا پختن فراری بود و الان یکی از مسئولیاتش بود …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نکنه امشب پارت نیست🥺
دلم برای ارام میسوزه🥺🥺
منم،بیچاره گناه داره 💔