با اومدن رها و آرام و آوا و ریما و راحیل ، رادان رفته بود که مثلا ما راحت باشیم .
آوا که با خودش کاچی آورده بود و آرام جیگر و صدای خنده هاشون کل خونه رو برداشته بود
_ رسپینا مطمئنی خوبی؟ کاچی هم که آوردم نخوردی ، اصلا مشخصه چقدر خسته ای مشخص نیس تا ساعت چند …
_ آوا تو تنت میخاره ها
_ چیزی نگفتم توام ، فقط خواستم ببینم تا ساعت چند …
جدی صداش زدم
_ آوا
_ وای وای وای خیلی ترسیدم .
خندم رو نتونستم مهار کنم و همراه با خندیدن کوسن مبل رو پرت کردم سمتش
_ ببند عزیزم ببند .
جاشو عوض کرد و نشست کنارم و پچ زد
_ آخه جثه تو و اون یکم متفاوته
هولش دادم عقب
_ جون به جونت کنن کرم داری
آرام دست آوا رو کشید
_ اصل ماجراشون این دوهفته اس که قراره برن ماه عسل ، بی سرخر و تنهایی و عشق و حال
قبل اینکه بخوام جوابی بهش بدم ریما ادامه داد
_ این بار دیگه قطعی خاله میشم ، این خط این نشون
_ من تا عروسی تو و عرفان نفله رو نبینم قصد حاملگی ندارم
نگاهم پی راحیل بود ، این مدت همش تو گوشی بود و لبخنداش پنهون نمیشد میشد حدس زد یه خبراییه اما کی اتفاق افتاده اصلا کی وقت کرده آشنا شه کنجکاوم میکرد .
_ مگه عرفان قراره بگیرش ؟ تا آخرش ور دل خودمونه
با حرف راحیل ، ریما اداشو دراورد
_ حالا رسپینا رو گرفتن چیشد ؟ بیکار بیعار نشسته پیش ما و حتی نمیاد یه چیزایی یادم بده بلکه از الان بلد باشم
صدای قهقه ام بلند شد
_ بیا برای تو یکی میگم چیکار کنی بیا بیا .
با حرفم جیغ آوا درومد
_ از اول صبح تا حالا هرچی زر میزنم محل نمیدی دهنم کف کرد حالا میخوای واسه این بگی؟ محاله بذارم .
با خنده نگاهشون میکردم که میزدن تو سر و کله هم
_ دیگه کم کم پاشین رفع زحمت کنین ، رادان دیگه کم کم برمیگرده
_ بریم داداشم امروزو بی بهره نمونه
_ داداشت دیشب جونی واسه این نذاشته ، من میدونم این حال نداره دیگه تکون بخوره ، قبلا انقدر زرنگ بود الان نشسته نمیگه مهمون دارم یه پذیرایی چیزی انجام بدم ، حتی حال نداشت مزه کاچی که اوردم رو بگیره .
اینبار دیگه جیغم بلند شد
_ آواااا
من حرص میخوردم و همشون میخندیدن .
کم کم همشون رفتن ، ریما و راحیل ناهار امروز رو آورده بودن به علت اینکه مامان اصرار داشته امروز آشپزی نکنم .
با رفتن همشون لباسمو با یکی از پیرهنای رادان عوض کردم که یکی از مورد علاقه ترین کارام بود.
رادان پیام داده بود نزدیکه و میز رو چیدم و غذاهارو گرم کردم .
یه جورایی هنوز برام مثل خواب و رویا بود شروع زندگی مشترکمون .
با شنیدن صدای در رفتم استقبالش
_ دیر کردی
_ ترافیک بود
دستاش رو باز کرد
_ الان قشنگ بغل کردنت خستگی هامو میشوره میبره .
خودمو تو بغلش جا دادم و رادان روی موهامو بوسید .
_ چمدونارو بستی برای غروب ؟
_ نه وقت نشد ، لباساتو عوض کن بیا ناهار بعدش فرصت هست .
_ آخ آخ نوبت خوردن غذاهای سوخته و شوره
یواش کوبیدم تو سینه اش
_ دلتم بخواد غذا درست کنم جناب ، اما امروز همچین خوش شانس نبودی غذا بذارم مامانم فرستاده
_ حداقلش امروز معدم سالم میمونه .
_ اصلا همینه که هست آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته .
_ مجبوری میسوزم و میسازم .
حالت قهر فاصله گرفتم ، میدونستم خوشش میاد حرصم بده و عاشق وقتاییه که حرصم میده اما خب توقع نداشتم روزمون اینطور باشه و ادامه پیدا کنه .
هنوز فاصله ی زیادی نگرفته بودم که دست انداخت زیر زانوم و بلندم کرد که جیغم بلند شد
_ توقع نداری که بذارم قهر بمونی عشقم؟
_ قهر نیستم بذارم زمین
_ آره کاملا مشخصه ، الان از خجالتت درمیام خوشگلم
جلو لبخندمو گرفتم و خودمو تکون دادم
_ چرا قهر باشم خب ، بذار زمین
_ وول نخور بچه میوفتیا
_ رادان
_ جونم
_ لطف میکنی منو …
_ نه عزیزم یکم دیگه صبر کنی خودم میدونم کجا بذارمت قشنگم
دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم
_ اینم نشونه ی آشتی اما دیگه دیر آشتی کردی خانوم .
( پارتا توی ورد لپتاپ نوشته شده بود و نظمشون بهم ریخته و جا به جا شده و ویرایش نیاز داره ، سعی میکنم یه شب درمیون بذارم و اینبار دیگه بدقول نشم و یک ساعته درگیر ویرایش شدم و همینقدر ویرایش شد از دفعه های بعدی سعی میکنم بیشتر باشه 🙂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همینکه میدونیم حد اقل ی شب درمیون باید بیایم باز بهتره،ممنون
لطفا طولانی تربذار
رمانت رمان قشنگی بود ولی بعد یه مدت که دیگه پارت نذاشتی جذابیتشو و خیلی از خواننده هاشو از دست داد…
امیدوارم این دفعه پارتا به موقع باشه و این دفعه بدقول نشی🙃.