اومده بودیم جایی که عشقمون شروع شد
نشسته بودیم و توی بغل رادان لم داده بودم ، احساسی که داشتمو به زبون آوردم
_ میدونی خیلی عاشقتم ؟
_ میدونم ، تو میدونی که چطور شدی همه جونم؟
_ میدونم
یه جمله از شاملو که در وصف حالم بود رو زمزمه کردم
_هرچه بیشتر میبینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود
_ در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب
با شعری که از مولانا خوند لبخندم عمق گرفت
_ نمیدونستم شعر بلدی ، تا حالا نگفته بودی
_ نپرسیده بودی
_ نخونده بودی برام
_ از این به بعد میخونم عزیزکم
_ قلب من به این امید میتپد که تو هستی ، تویی وجود دارد … که من میتوانم آن را ببینم ، او را ببوسم ، او را در آغوش خود بفشارم و اورا احساس کنم …
ندیده هم میتونستم لبخندشو حس کنم
_ خوشت اومده انگار ، میخوای ادامه بدیم تا یکی کم بیاره؟
موافقتمو اعلام کردم و منتظر موندم تا ببینم چی قراره بگه اینبار
_به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
_ ز عشقت بند بند این دل دیوانه ی لرزد خرابم میکنی اما خرابی با تو می ارزد
_ تو را عادلانه در آغوش میکشم …. عدل مگر نه آن است که هرچیزی سر جای خودش باشد ؟
_ هرکسی را سرچیزی و تمنای کسی ست … ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
_ تو روشنی قلب منی خودم را به هدر نداده ام
از اونجایی که هردومون کم نیوردیم توقف دادیم تا بعدش که دوباره ادامه بدیم .
بلند شدم رفتم سمت دریا
_ قبلا انقدر تنبل نبودی رادان ، الانا اصلا تکون نمیخوری و تنبل شدی
_من ؟
_ آره حتی قدیما باحال تر بودی الانا اصلا باحال نیستی ، حتی پایه هم نیستی
تا نیم خیز شد جیغ زدم و فرار کردم
_ نرو تو آب
بی اهمیت بهش ادامه دادم که اونم اومد
_ جلوتر نرو
گوش ندادم و بیشتر جلو رفتم ، لجبازیم گل کرده بود
تا گردن تو آب رفته بودم که رادان رسید بهم و کمرمو سفت چسبید
برگشتم سمتش
_ مگه نمیگم نرو جلو ؟ خطر داره سر همچین چیزی لجبازی نکن
دستامو رو دستاش گذاشتم
_ میدونم تا تو هستی چیزیم نمیشه
دستاش از دور کمرم برداشته شد و دستامو گرفت و یکم فاصله گرفتم
با خالی شدن زیر پام دستام از بین دستای رادان ول شد و رفتم زیر اب
و به قدری یهویی اتفاق افتاد که رادان نتونست دوباره دستمو بگیره .
نفسمو حبس کردم ، شنا بلد بودم اما میخواستم ببینم رادان چیکار میکنه برای همین کمی خودمو ازش دور کردم ، چشمامو بزور باز نگه داشته بودم
با عجله اومد زیر اب ، الکی جوری نشون دادم که دارم دست و پا میزنم ، نزدیکم ک شد ک کم حرکت نکردم
فقط میخواستم ببینم واکنشش چیه با اینکه کارم غلط محضه .
محکم کمرم رو گرفت و کشیدم بالا
صدای نگرانش بلند شد و ترس تو صداش واضح بود
_ رسپینا …. رسپینا …. نفسم …. چشماتو باز کن قربونت بشم من …. رسپینا …
سفت بغلم کرده بود و به خودش فشارم میداد
_ رسپینا باز کن چشاتو قربونت بشم من …. خدایا چیزیش نشده باشه
نتونستم طاقت بیارم و بیشتر از این نگرانش کنم ، چشمامو باز کردم ، خیلی بیخود و مسخره خندم گرفته بود
انگار حالتاش تو چهره ام مشخص بود که رادان ولم کرد ، نزدیک ساحل بودیم
_ همش مسخره بازی و شوخی مسخره ات بود آره ؟
آروم صداش زدم
_ رادان و زهرمار ، میدونی چقدر ترسیدم چیزیت شه ؟ میفهمی ؟ عقل داری تو ؟ شعورت میرسه یا واقعا خری
_ رادان
_ ساکت شو صداتو نشنوم ، احمق ، کم مونده بود سکته کنم سر شوخی مضخرف و احمقانت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگ قرار نبود ی روز در میون پارت بذاری
میشه یه پارت دیگه بدی خیلی کوتاه بود
چرا اینقدر کوتاه؟ همش شد شعر که
چقد مزخرف