بالاخره آشتی کرده بود اما هنوز سر و سنگین بود
همونطور که یه وقتایی خیلی منطقی میشدم یه وقتاییم خیلی بی منطق و بچه میشدم و امروز یکی از اون روزا بود
خوب میدونستم اشتباه کرده بودم اما خب نمیشد برگشت عقب و درستش کرد
_رادان ؟
_ جانم
_ ببخشید دیگه اینجوری میکنی دل میگیره .
_ چجوری میکنم؟
_ همینطور که هم سر و سنگینی هم توجهت بهم کم نشده ، رفتارت انقدر ضد و نقیض شده .
خودمو تو بغلش جا دادم
_ یه وقتایی خیلی بچه میشم بی منطق میشم و اشتباه میکنم
_ راجبش صحبت نکنیم ، میشه ؟
سکوت کردم ، طبق عادت همیشگیش موهامو نوازش کرد .
_ کی میریم ماسوله ؟
_ دو روز دیگه ، فردا میریم جنگل
_ هوم
نمیدونستم چی بگم یا چطور به حرفش بیارم
بلند شدم
_ من میرم بخوابم خستم
_ منم یکم دیگه میام
باورم نمیشد با یه حرکت ضخرف گند زده بودم به کل روزم .
بی حوصله نیم تنه و شلوار راحتیمو پوشیدم و موهامو بافت شل رفتم که موقع خواب اذیت نشم .
دراز که کشیدم رادان هم اومد ، از اینکه موقع ناراحتی و دلخوری جا خوابشو تغییر نمیداد راضی بودم ، بالاخره ممکن بود ناراحتی دلخوری مشکل یا هرچیزی باشه .
سرمو روی سینه اش گذاشتم و دستاش دورم قفل شد اما خوابم نمیبرد ، این فاصله ای که افتاده بود بینمون اذیتم میکرد ، از ریتم نفساش مشخص بود اونم نخوابیده .
اول تا آخر میبخشید و این سردی تموم میشد اما تا کی قرار بود ادامه پیدا کنه رو نمیدونستم .
_ کلافه نباش ، به چیزی هم فکر نکن ، فکرتو درگیر چیزای گذرا هم نکن ، نیازه که زمان بگذره .
سکوت کردم و چشمامو بستم ، فردا روز و صفحه ی جدید از زندگی بود و میشد درستش کرد .
پنج دقیقه ای میشد که بیدار شده بودم ، آروم بلند شدم که رادان بیدار شد
_کجا ؟
_ میام الان ، بخواب تو .
دوباره چشماش بسته شد ، دیشب نتونسته بودم شام بخورم و ضعف کرده بودم .
میز صبحونه رو حاضر کردم .
نوبت بیدار کردن رادان بود ، رفتم تو اتاق
_ رادان ؟
جواب نداد آروم تکونش دادم
_ رادان بلند شو
یهویی دستمو کشید و پرت شدم کنارش
_ بگیر بخواب توام
_ صبحونه آماده کردم
_بعد میریم میخوریم
_ من گشنمه
یه پلکشو باز کرد
_ حالا نمیشه گشنت نباشه ؟
_ اومم بذار فکرامو کنم ، اگه کوتاه مدت باشه مثلا ده دقیقه اینا میشه
_ همونم خوبه
بغلم کرد و دوباره چشماشو بست
خوابم نمیومد اما دلم نمیومد بیدارش کنم ، ساعت دیواری اتاق نشون میداد نیم ساعت گذشته و من دیگه نمیتونستم بی حرکت بمونم .
_ انقدر تکون نخور
_نیم ساعت شدا
نفسشو کلافه تو گردنم فوت کرد و دستاش رو باز کرد و بلند شدم
هنوز چشماش بسته بود ، خم شدم و کوتاه بوسیدمش تا به خودش بیاد بلند شدم فاصله گرفتم
_ عین جوجه نوک میزنی میری ؟
خندیدم
_ بخاطر بیدار نشدن از دستش دادی ادامه اش شاید بعد صبحونه .
رو تخت که نیم خیز شد با خنده فرار کردم
_ بالاخره که دستم بهت میرسه ، نهایت یه ساعت فرار کنی
با اومدنش پشت میز نشستم
_ اول صبحونه .
صندلی کنارم رو بیرون کشید
_ اینبارو کنار میام .
بلند شدم و روی پاش نشستم
_ با اینم کنار میای؟
خندید
_ من که بدم نمیاد .
یه لقمه خودم میخوردم دوتا میذاشتم دهن رادان
_ رسپینا ، عزیزم یه نگاهی بنداز من خودم دست دارما
چپ چپ نگاهش کردم
_ بیا و خوبی کن
_ لقمه هات زیادی کوچیکن قربونت برم
اداشو دراوردم و از رو پاش بلند شدم
_ پس خودت بخور ، من میرم وسایل رو آماده کنم واسه جنگل
و رفتم توی آشپزخونه کوچیک و جمع و جورش .
صداش بلند شد
_ سهمیه من بعد صبحونه بود پس چی شد ؟
_ گفته بودم شاید ، شما فرصتشو از دست دادی
صداش نزدیکتر شد
_ اما من از حقم نمیگذرم .
خودمو بی اهمیت نشون دادم
دستاش که دورم حلقه شد خواستم فاصله بگیرم
_ یا حقم یا گاز از گردنت انتخاب با خودت
دستامو گذاشتم رو گردنم و چرخیدم سمتش
_گردن نه
_ پس حقمو میدی یا خودم بزور بگیرم ؟
یکم مایل شدم سمت عقب
_ زوری ؟ م…
نذاشت جملم تموم شه و لباشو روی لبام گذاشت .
با فاصله گرفتنش چشمام که بسته شده بود باز کردم
_ فعلا به همین قانع ام تا بعدش .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.