با شنیدن صدای در چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار با باز شدن یهویی در اتاق از جا پریدم و با ترس برگشتم سمت در که رادانو دیدم ، اخماش توهم بود اما نگرانیش به وضوح مشخص بود رفت سمت کمد دیواری و یه مانتو و شال آورد هنگ کرده نگاهش کردم اومد سمتم بزور شال رو انداخت سرم مانتو رو تنم کرد تا خواستم حرف بزنم عصبی توپید بهم
_حرف نزنا ، اینجا دیگه حرف شما کاربرد نداره
متعجب نگاهش کردم که دستمو کشید برد سمت خروجی خونه ، هرچی تلاش کردم دستمو آزاد کنم نتونستم
_ولم کن ، میگمممم ولم کن من جایی نمیام ، دست از سرم بردار
_من ازت نپرسیدم جایی میای یا نه ، باید بیای ، با توجه به خواسته تو نیست
_دستمو شکوندی ولم کن میگم
یهو متوقف شد و برگشت سمتم و عصبی لب زد
_گفتم میای یعنی میای یا با زبون خوش ، یا بزور میبرمت بدو ، کسی هم نمیتونه جلوم رو بگیره .
بالاخره حرفش رو به کرسی نشوند و منو بزور گذاشت تو ماشین و قفل رو زد ، از شیشه نگاهش کردم ، چندین بار دست کشید تو موهاش و بعد مدتی درو باز کرد و نشست و سریع قفل رو زد
قصد فرار نداشتم ، میدونستم بیخیال نمیشه ، این آدمی که من میدیدم مصمم بود ، اما خدا میدونست چی تو فکرشه و چه هدفی داره …
چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم و کم خوابی داشتم که خوابم برد .
با صدای رادان که اسممو صدا میکرد بیدار شدم ، اما با دیدن بهشت زهرا سیخ سرجام نشستم
_چرا آوردی اینجا منو؟
_پیاده شو
_پیاده نمیشم … چرا آوردی اینجا منو ؟ برگرد ، من پیاده نمیشم
عصبی شده بودم و جیغ میزدم و میگفتم برگرد ، بی توجه به حرفم درو باز کرد و یزور پیادم کرد
دیگه نه رفتارم دست خودم بود نه کنترل صدام و فکرم
جیغ میزدم و خودمو عقب میکشیدم
قصدشو فهمیده بودم، میخواست با واقعیت رو به روم کنه
اما من اینو نمیخواستم ، دستمو سعی داشتم آزاد کنم که عصبی سرم فریاد زد
_گفتم میای ، بزووور میبرمت ، فکر نیومدنو از سرت بنداز بیرون ، هرچیزی هم که بشه باید بیای.
هرچی تلاش کردم نشد ، با کلی کشش رسید جایی که مد نظرش بود ، با رسیدن پاهام شل شد که گرفت منو تا نیوفتم ، اما چشمم رو سنگ قبر مشکی چرخ میخورد ،
خودمو بزور کشیدم سمتش ، دست کشیدم رو تاریخ تولدش ، اگه بود الان ۳۰ سالش میشد ، خدایا زود بود برای رفتنش ، خیلی زود بود ، پیشونیمو گذاشتم رو اسمش و بی صدا اشکام ریخت ، این چندوقت بقدری گریه کرده بودم که اگه کور میشدم جای تعجب نداشت…
رادان شونه هامو گرفت بلندم کرد گلابی که نمیدونم کی خریده بود رو باز کرد و قبر رو شست ، دسته گلی که کنارش بود برداشتم و گلبرگ هاشو کندم و گذاشتم کنار اسم عزیزترینم ، دستمو مابین گلبرگ ها حرکت میدادم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اشکم در اومد 🥺