با رسیدن به در مدیریت نفس عمیقی کشیدم و آروم در زدم با بفرماییدی که شنیدم ، در رو باز کردم و آروم وارد شدم
مدیریت منو شناخت و انگار انقدر از دستم عاصی بود که نذاشت حتی سلام کنم
_به به خانوم امیری ، چه عجبی شما یه سری به دانشگاهتون زدید
_سلام آقای رستمی ، متاسفم که نتونستم زودتر بیام ، اما درگیر مشکلات بودم و واقعا عذر میخوام که دیر اومدم
برگه ای که از بیمارستان گرفته بودم رو تحویل دادم
یکم مکث کرد و شروع کرد به خوندن ، آدم منصف و منطقی بود
_خانوم امیری این برای بعد مدتیه که تقریبا با پدرتون تماس گرفته بود قبلش چی ؟
_بنا به دلایل شخصی بله نتونسته بودم سر جلسات حضور پیدا کنم ، و این ترم رو گفته بودید دوباره باید پاس کنم
سری تکون داد و یه سری مدارک درآورد .
کارای دانشگاه رو تونستم حل کنم و اما یه ترم بیوفتم عقب و خب عیبی نداشت ، من عادت داشتم همیشه عقب باشم
میرسیدم اما دیر ، میشد اما دیر
از دانشگاه که زدم بیرون راه افتادم سمت مترو برای رسیدن به پاساژ
~~~~
همه ی کارامو کرده بودم و الان اومدن بودم شرکت رادان
برای کار ، دوباره فروشنده بوتیک شده بودم و پاره وقت ، غروب باید میرفتم برای کارای مشاوره بلکه اونم کمکم کنه توی بدترین شرایط ممکن بودم ، برای چیزایی که میخواستم پول نیاز بود ، نوبت محضر گرفته بودم برای سند زدن خونه به نام آوا ، چون چک رو نقد کرده بودم و باید میرفتم خونه رو تحویل میدادم
یه حس غم و ناراحتی نشسته بود تو قلبم ، با چه رویا و آرزویی اون خونه رو خریدم وسیله هاشو گرفتم ، رویا و خیال بافی کردم و در نهایت همش نقش برآب شد ، سعی کردم این فکرارو دور بریزم و با ذهنی آروم وارد شرکت شم نه ذهنی مشوش و داغون
آسانسور دقیقا همکف بود وارد شدم طبقه مورد نظر رو زدم ، نگاه خودم کردم تو آینه ، از این ضعیف بودن خودم تو یه سری موقعیتا بیزار بودم اما راهی نداشتم
با رسیدن به طبقه بیرون اومدم و رفتم قسمت مدیریت
منشی مبهم زل زده بود بهم و مشخص بود نشناخته ، البته حق داشت نشناسه ، افراد زیادی اینجا رفت و آمد داشتند
_سلام خسته نباشید ، قرار ملاقات داشتم با جناب شمس ، بنده رسپینا امیری ام
_اوه ، بله جناب شمس اطلاع داده بودند تشریف میارید ، یکم منتظر باشید اطلاع بدم
_بله ، ممنون منتظر میمونم
گوشیو برداشت اطلاع داد
_بفرمایید منتظرتون هستند
_مرسی ، خسته نباشید
برحسب ادب در زدم که بفرمایید گفت و در رو باز کردم
_سلام ، مزاحم که نشدم ؟
_سلام عزیزم ، معلومه که مزاحم نشدی ، بیا بشین
روبه روش روی مبل نشستم
_قبل از هرچیزی چی میخوری؟ چای ، قهوه ، شربت ،..
قبل اینکه ادامه بده جمله اش رو قطع کردم
_شربت کافیه
تلفن رو به دست گرفت
_دوتا شربت با کیک بگید بیارند اتاق
و قطع کرد
کنجکاو نگاهم کرد ، خب مشخص بود بی دلیل نیومده بودم و منتظر بود زودتر قصدمو بگم
_برای این اومدم که ، بریم اول خونه رو ببینم ، و برای کلاسایی که جا موندم
_الان میگم خونه رو آماده کنن تا نیم ساعت دیگه بریم ببینیم ، برای کلاسا هم مستقر که شدی تو خونه ، قسمت حیاط عمومیش که احتمالا راضی تر باشی توضیح میدم برات
_ پس این موضوع هم حل شد
با آرامش تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم ، نمیدونم چرا اما آرامش زیادی نداشتم عذاب میکشیدم
_دیشب راحت خوابیدی ؟ مشکلی نداشتی ؟
رک و صریح جواب دادم
_قرص آرامبخش خوردم و آرامشو درونم به وجود آورده بود که راحت بخوابم و متوجه اطراف نباشم
_قرص آرامبخش ؟ قربون شکل ماهت بشم من چرا قرص آخه ، این راهش نیست ، به خودتم آسیب میزنه ، یه بار بود دوبار بود هم غلطه اشتباه ، همون یکی دوبار هم به روحت هم معدت آسیب میزنه ، اعصابتو تضعیف میکنه ، با خودت اینکارو نکن
در جوابش فقط لبخند زدم و سرمو تکیه دادم به مبل
کدوم اعصاب؟ کدوم روحیه؟ کدوم جسم ؟ کدوم معده؟
تک تک اینا آسیب دیدن سر یه کنکور یه امتحان یه معدل
افرادی که سر اینجور مسائل آسیب دیدن درست مثل من … کم نیستن
وقتی دید جوابی ندادم بلند شد رفت سمت میز کارش
_یه سری کارا هست جمعشون کنم و بریم برای خونه که ببینی
_باشه ، راحت باش
همون موقع منشی شربتا و کیکارو آورد ، با رفتنش لیوان شربتمو دست گرفتم و سرکشیدم
در عذاب بودم زیادی ، بیش از حد ، امروز روزی بود که رو مود خوبی نبودم اما مجبور بودم کارام و فعالیتای مورد نظرمو انجام بدم ، تایمی برام باقی نمونده بود
کمی که گذشت کتش رو برداشت و بهم اشاره کرد
_بریم
دستشو که سمتم گرفت بود گرفتم و زدیم بیرون از اتاق …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مثل همیشه عالی