یه هفته از اون شب گذشت و تو این هفته تمام برنامه هام اجرایی شد ، رفتم بهزیستی و اموال رو بخشیدم ، دلم واسه ی مظلومیت اون بچه ها کباب بود ، کمبود محبت موج میزد اونجا و حیف اونایی که از بچشون گذشتن و گذاشتنشون بهزیستی ، همونجا تصمیم گرفتم هرچندوقت یه بار برم سر بزنم بهشون .
تو این هفته کلا رادان رو یه بار تونستم ببینم اونم اومد کمکم برای خونه ، دیگه ندیدمش … پروژه گرفته بود برای دکوراسیون یه مجتمع و خیلی سرش شلوغ بود و منم بدتر از اون تا غروب بوتیک تا شب آموزشگاه ، کارمون شده بود چت و تماس تلفنی و تصویری ، دلم واسش تنگ شده بود و این دوری برام عذاب آور بود ، تو یه شهر یه ساختمون اونوقت همو نمیدیدیم ، البته ساختمونش کم میومد اما میومد و من خونه نبودم ، من بودم اون نمیومد و در نهایت جوری شده که همو نمیدیدیم.
روی تخت لم دادم و گوشیم رو برداشتم ، این هفته همش از گفتن ماجراها به بابام طفره رفتم ، نمیدونستم جوابش به این موضوع چیه ، و رادان بدتر از من اصرار داشت در جریان باشن و امشب میخواستم همه چیو بگم.
مردد دستم رو شماره موند ، میدونستم اینکه بخواد مخالفت کنه کمه ، چون همیشه مارو تشویق میکرد به اینکه با علاقه ازدواج کنیم ، و حتی ترسی هم نداشتم چون خیلی لجباز بودم و بابام اینو به خوبی میدونست و یه بار یه حرفی زد اونم اینکه اگه بخوام جلوت رو بگیرم و محدودت کنم اونقدر لجباز و سرتق هستی که قایمکی و پنهانی اون کار رو انجام بدی و وقتی ندونم آسیب ببینی جای اینکه بگی نقاب میزنی رو چهرت و پنهونش میکنی و این ماجرا باعث شد هیچ چیزی رو پنهون نکنم و همیشه با بابام راحت باشم و درجریان بذارمش و این برام خیلی بهتر بود
پس دودلی رو گذاشتم کنار و شمارش رو لمس کردم
_سلام دختر بابا ، چه عجبی ما شماره شما رو روی گوشیمون دیدیم
_سلام بابایی ، وقت ندارم باباجون ، خودت که خبر داری ، همش مشغولم ، خوبین همگی ؟ چخبرا؟
_انقدر کارنکن خودتو خسته نکن ، من که هنوز نمردم ، میتونم خرجتو بدم دخترم ، و ما خوبیم ، تو خوبی ؟ خبری نیس گل بابا ، تو چه خبر ؟ قطعا بی دلیل تماس نمیگیری .
_خدانکنه بابا، کار برام خوبه ، عه بابا داشتیم؟ من بی دلیل تماس نمیگیرم؟
_کی بی دلیل زنگ زدی ؟ یه نمونه اشو بگو
سکوت کردم که صدای خنده آرومش پیچید تو گوشم
معترضانه صداش کردم
_بابا !
(مخاطبای عزیزم ، من مشغول انتخاب رشتم و از رتبم زیاد راضی نبودم و احتمالا بخوام دوباره کنکور بدم ، و در این صورت باید گوشی رو جمع کنم، اما قبلش رمانم رو به اتمام میرسونم ، این مدت انقدر مشغله و دغدغه فکری داشتم نتونستم رمان رو باب میلم جلو ببرم و چیزایی که مد نظرم بود رو روی رمان پیاده کنم، از شنبه پارتا منظم گذاشته میشه و مثل قبل طولانی و صد البته دو پارت پر روز و برای احترام به خواسته ی مخاطبای رمانم پایان خوش در نظر میگیرم براش ، یاحق🤍🙂)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان هانی جان انشالله از فرداشب روزی سه پارت میده منم میزارم🙂♥️
ایشالا
والا من که تا حالا هیچ خوش قولی از هانی جانتون ندیدیم
👍امشب شد کجا سه پارت گذاشتن؟
لطفا کمی خوش قول باشین
الان یه پارته ،از فردا ۱۰ صبح
۷ غروب و ۱۰ شب
سلام نویسنده عزیز و خواننده رامان
نویسنده لطفا یکم روی حرف هایی که میزنی باش شما الان چندین باره همش میگید از شنبه ولی بعدش یا نمیزارید یا نا منظم من درک میکنم کار دارید همه کار و زندگی خودشون و دارن ولی شما که میخواستم این همه نا منظم پارت بزاری نباید رمان رو شروع میکردید
رمان خیلی قشنگع عزیزم مرسی 💜
انشالا در کنکور بعدی موفق میشی ب خواستت میرسی😍
هانی قرار بود که ادامه بديش
خیلی پارت گذاری نامنظمه
اگه میشه هرروز چند پارت بزار که زودتر تموم شه هم ما لذت می بریم هم تو میتونی بری سر درس و اینات
به به چه عالی 🥲
خسته نباشی انشالله این کنکورت رو عالی بدی😊
با پایان خوش، این رمانم مثل بقیه رمان ها حتما اخرش تکرایه (رادان خوب میشه با رسپینا به خوبی و خوشی بچه شونو بزرگ میکنن امیر بدبخت میشه، رسپینا دوست شو میبخشه…) فکر میکردم لااقل این رمان اخرش متفاوت باشه 🙄😒
قرار نیست حتما اینجور رقم بخوره ، میتونه جور دیگه باشه که این رو من تعیین میکنم 🙂🫀
اونو دیگه نویسنده میدونه ک پایانشو چجور بنویسه🚶🏻♂️