رمان زادهٔ نور پارت 18

4
(3)

لیلا دستپاچه و به سرعت. جعبه را از دست امیرعلی کشید :

– نه …… نه من این و زیاد ….. دستمالی کردم ……… اثر انگشتا دیگه رفتن .

– هر چی هم که دستمالی شده باشه ، بازم پلیس می تونه اثر انگشت خورشید و روش پیدا کنه ……. شما نگران نباش لیلا جان .

و با همان آرامش دلهره آورش که انگار آرامش قبل از طوفان بود ، دست در جیب کتش کرد و موبایلش را بیرون آورد :

– اصلا بهتره که خودم زنگ بزنم 110 .

لیلا با اخم جلو رفت و ترسیده موبایل را از دست امیرعلی بیرون کشید …… امیرعلی ابرو بالا انداخته و جدی نگاهش را سمت لیلا چرخاند .

– این چه کاری بود لیلا …… موبایل و بده ببینم .

لیلا عقب رفت .

– لازم نیست زنگ بزنی .

– نه ، بالاخره باید معلوم شه که این جعبه سرویست چه شکلی سر از کمد خورشید در آورده .

لیلا نگاهش را بین خورشید و امیرعلی چرخاند .

– نمی خواد اندفعه ….. بخشیدمش …… ولی دفعه دیگه ای …… در کار نیست .

موبایل به دست با قدم های بلند به سمت در اطاق رفت و تنه ای به سروناز زد و از کنار اویی که در چارچوب در ایستاده بود و بی حرف آنها را تماشا می کرد ، رد شد .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و پف مانند و صدا دار نفسش را بیرون فرستاد ……. بازوی خورشید هنوز هم میان انگشتانش بود و لرزش محسوسش را حس می کرد ……… نگاهی به خورشید انداخت که نگاهش را به زمین دوخته بود و شانه هایش را از شرم جمع کرده بود .

– حالت خوبه ؟

و آهسته او را سمت تخت کشاند و روی تخت نشاندش .

خورشید سر به زیر با صدای خفه ای ناشی از بغض نشسته میان حلقش ، بله گفت ……. امیر علی عذاب وجدان گرفته نگاهش کرد . عذاب وجدانی که بدجوری خرش را چسبیده بود ……… اخم کرده دست پشت سر خورشید گذاشت و به سمت سینه اش کشید و ………. خورشید اختیار از کف داده ، پیشانی به سینه او چسباند و به گریه افتاد ……… دلش می خواست از این خانه و آدم هایش فرار کند ………. دلش می خواست این مردی که در آغوشش کشیده بود ، اجازه می داد تا برای همیشه برود …….. دلش تکیه گاه می خواست ……… یک حامی …….. یک پشت و پناه .

امیرعلی ابرو در هم کشیده و کلافه ، سر خورشید را بیشتر به سینه اش فشرد .

– فهمیدم کار تو نبوده ……… لیلا یک مقدار حسوده ،البته حق هم داره . همه زنا برای شوهراشون حسودن ……… فکر کنم خودتم فهمیدی که لیلا این کارو کرد تا تو رو از این خونه بیرون بندازه . البته من این کارش و به هیچ عنوان توجیه نمی کنم ، چون می دونم توجیه پذیر نیست ……. اما می خوام ببخشیش .

هق هق خورشید بیشتر شد و امیرعلی دست آزادش را دور شانه خورشید حلقه کرد و او را کاملا در آغوش کشید و اجازه داد این پرنده باران خورده که خودش را میان سینه او جمع کرده بود ، دردش را کاملا خالی کند .

چند دقیقه میان آن بازوان مردانه ماند را نمی دانست …….. چند دقیقه در آغوش این مرد گریه کرد را هم نمی دانست ……. تنها این را می دانست که آنقدر اشک ریخته بود که الان دلش اندکی آرام گرفته بود .

اما مغزش انگار بعد از این آرامش ، آرام آرام شروع به کار کردن ، کرده بود که تازه تازه داشت موقعیت دور و اطرافش را می سنجید ……. کمی تکان به تن جمع شده اش ، میان سینه او داد ……. نفسش از اتفاقی که افتاده بود سنگین شده بود و قلبش هم انگار از شوک برای لحظه ای ایستاد ……. کجا رفته بود ؟ …….. در آغوشِ مرد این خانه ؟

حس و حال آدم های سکته ای را داشت ……. معذب و خجالت زده و شرمنده خودش را عقب کشید و از حصار بازوان امیر علی بیرون آمد ……… آنقدر شرمنده و خجالت زده بود که روی بالا آوردن چشمانش را هم نداشت .

امیرعلی دستانش را آرام و نوازشی روی بازوان او بالا و پایین کرد و فشرد .

– خوبی الان ؟ …… آروم شدی ؟

خورشید نه روی بالا آوردن سرش را داشت و نه روی نگاه انداختن ، حتی شده از گوشه چشم ، به اویی که در فاصله ای بسیار اندک مقابلش نشسته بود و هنوز هم بازوانش میان دستان بزرگش قرار داشت .

امیرعلی نگاهش کرد ………. تا کنون خجالت کشیدن این چنینی او را ندیده بود و دیدن این حالت خورشید او را به خنده می انداخت …………. در حالی که لبخندش هنوز هم روی لبانش قرار داشت ، آرام تکرار کرد :

– آروم شدی ؟

– بله .

امیرعلی مچ خورشید را گرفت و بلند شد و او را هم بلند کرد …….. ترس و نگرانی خورشید را به دفعات دیده بود ولی این مدل شرم و خجالت را تا کنون از او ندیده بود .

– پس بلند شو ………… بلند شو که من تو شرکت ناهار نخوردم و فقط خودم و عجله ای رسوندم خونه ……. حالا ناهار چی هست ؟

خورشید خجالت زده تنها نگاهش به مچ دست محاصره شده اش میان انگشتان قطور امیرعلی بود و ذهن آشفته اش دنبال راهی برای ایجاد فاصله میان خودش و او می گشت ………… تحمل این چنین نزدیکی به این مردی که هنوز هم عنوان شوهر موقتش را یدک می کشید ، نداشت .

امیرعلی نگاهش روی موهای لخت او که همچون آبشاری روی شانه هایش ریخته بود ، چرخ خورد ………. با خودش مقاومت کرد تا دست جلو نبرد و موهای او را میان انگشتانش نگیرد و لمسشان کند …………. باید اعتراف می کرد که خورشید در عین سادگی ، زیبا هم بود .

– همیشه رو سرت ، روسری دیدم ……….. نمی دونستم موهای به این بلندی داری .

خورشید عاقبت سر بالا کشید و نگاهش را به چشمان سیاه او داد ……… برخلاف گذشته که نگاه امیرعلی را بی تفاوت می دید ، الان حس می کرد در نگاه امیرعلی یک نوع تحسین هم موج می زد ……… نفسی گرفت بلکه این کوبش بی امان قلبش کمی آرام گیرد …….. اما انگار مثمر ثمر نبود که قلبش هنوز هم با هر حرف امیرعلی به میان حلقش می آمد و می کوبید ……….. حس و حالش خوب نبود ، حس مطلوبی نداشت ………. الان امیرعلی از موهایش تعریف کرد ؟

– می شه ……. می شه دستم و …….. ول کنید ؟

امیرعلی به چشمان پریشان او نگاهی انداخت و مچش را رها کرد :

– به نظرم فشارت پایینه ……. از وقتی به اینجا اومدی لاغر تر از قبلتم شدی ………. به خودت برس نمی خوام وقتی برگشتی پیش خانوادت ، فکر کنن من اینجا شکنجه ات می دادم .

امیرعلی لاغر شدنش را از گود رفتن پای چشمانش کشف کرده بود ، آن هم همین دقیقه های پیش که خورشید مستاصل و در مانده خیره اش شده بود بلکه امیرعلی حرفش را قبول کتد .

– می دونم از وقتی اینجا اومدی زندگیت بهم ریخته ، ولی مطمئن باش دیگه لیلا برات مشکلی ایجاد نمی کنه ……… من زن خودم و خوب می شناسم ……….. حالا هم بیا بیرون . خیالت از لیلا راحت باشه .

خورشید نگاهش را از او گرفت و سمت و سوی دیگری داد و ……… امیرعلی لبانش را بر هم فشرد و از اطاق خارج شد .

با خارج شدن امیرعلی ، خورشید ویران شده زانوانش ناتوان لرزید و تا شد ……. پای تخت زانو زد و روی زمین نشست و پیشانی به تخت تکیه داد و پلک بست ………. حس آدمان از جنگ برگشته را داشت ………… جنگی که اندفعه طرف پیروزش کسی نبود جز خودش ……. برای اولین بار از حمایت این مرد را حس کرده بود …….. دادی که امیرعلی سر لیلا کشیده بود زیادی دلش را خنک کرده بود .

ریشه موهایش درد می کرد ………… نمی دانست چند بار لیلا موهایش را کشیده ، اما این را می دانست که هر بار که موهایش میان پنجه های لیلا گیر می افتاد کف سرش بدجوری به سوزش می افتاد .

مجبور شد موهایش را شل ببافت ، پوست سرش بدجوری به ذوق ذوق افتاده بود و می سوخت ، آنقدر که موهایش ، توان تحمل کلیبس را نداشت ……… روسری را روی سرش انداخت و از اطاق خارج شد .

**

خورشید شرایط را پذیرفته بود ………… با رفتارها و تکیه انداختن های لیلا کنار آمده بود و بی توجه از کنار همه اشان رد می شد و اهمیتی نمی داد .

در قابلمه را برداشت و به بخار برخواسته از برنج نگاه کرد ………… با نوک انگشت چند دانه برنج برداشتو در دهانش انداخت ……. برنج خوب پخته شده بود …….. سروناز داخل آشپزخانه شد .

– برو میز و بچین ………….آقا خیلی خسته است .

– چشم سروناز جون .

خورشید دو ظرف پلو خوری و یک خورشت خوری و قاشق و چنگال به همراه دو لیوان برداشت و همه وسائل را درون سینی چید و از آشپزخانه خارج شد ………… با شنیدن صدای پایی نگاهش سمت پله ها کشیده شد و به قدم هایش سرعت داد ……… امیرعلی با شلوار ورزشی سفید و بلیز مشکی آستین کوتاهی از پله پایین می آمد …….. خستگی به راحتی از چهره اش نمایان بود .

در این یک ماه و خورده ای این مرد را کم و بیش شناخته بود ……… از او حرکات به اصطلاح جلف و زننده ای ندیده بود و همین دلش را کمی آرام کرده بود ……… همین که در این خانه حس امنیت می کرد برایش کافی بود ………. این مرد نشان داده بود امیرعلی کیان آرا ، آن مرد بول هوسی که آن اوایل در ذهنش ساخته بود ، نبوده و نیست .

امیرعلی به میز رسید و خودش را روی صندلی صدر میز انداخت ………. رگ های سرخ رنگِ دور حدقه درشت مشکی چشمانش ، چهره اش را خسته تر از آنچه که بود نشان می داد .

– سلام . خسته نباشید آقا .

امیرعلی به ظرف سالاد نگاه کرد و جلو کشیدش .

– سلام ……… ممنون …… شام چیه ؟

– قیمه لادمجون .

امیرعلی سر تکان داد .

– زود بیار که دارم از گشنگی از حال می رم .

خورشید سینی را از رو میز بلند کرد و سمت آشپزخانه دویید ……….

دیس برنج را به همراه ظرف خورشت درون سینی گذاشت و به سالن برگشت . آهسته قدم بر می داشت و نگاهش را لحظه ای از روی ظرف خورشت درون سینی بلند نمی کرد ، بلکه خورشت بیرون نریزد ……..

کنار میز ایستاد و دیس برنج و ظرف خورشت را روی میز چید …….. لیلا با همان تکبر بدون آنکه به خورشید نگاه بیندازد ، سمت چپ امیرعلی نشست .

– امیر ؟

امیرعلی کفگیر را بلند کرد و داخل برنج فرو برد .

– بله ؟

– بنفشه و نگار و بهنوش و مریم دارن می رن کیش برای فردا بعد از ظهر بلیط گرفتن گفتم منم باهاشون برم حال و هوام کمی عوض شه …… ها ؟ نظرت چیه ؟

خورشید ابرو بالا داد و زیر چشمی نا محسوس در حالی که بقیه وسایل را میانشان می چید نگاهشان کرد .

امیرعلی کفگیر برنجش را پر کرد و داخل ظرفش ریخت .

– صبر کنی با هم می ریم .

لیلا لبخند زد :

– این سفر آخه دوستانه است …….. دلم مسافرت رفتن با اونا رو می خواد .

– خوب تو همین تهران با هم قرار بزارید برید بیرون ، کیش و با هم می ریم …………. کارم برای دو روز آینده کمه …….. می تونیم پس فردا بریم و سه چها روز هم بمونیم ………. همون هتلی که دوست داری می مونیم .

لیلا لب هایش را جمع کرد .

– دوستام همشون دارن با هم می رن .

– لیلا جان …….. دوستات که متاهل نیستن ……… مجردن .

لیلا ظرف خورشت را جلویش کشید .
با اخم سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت .

– حالا کی بر می گردن ؟

لیلا بی آنکه نگاهش کند آهسته گفت :

– هشت روز دیگه .

خورشید نمکدان و لیوان را مقابلشان گذاشت و سینی را بلند کرد .

– چیزی نمی خواین آقا ؟

امیرعلی به میز نگاه انداخت .

– نه ممنون ……. می تونی بری .

خورشید عقب گرد کرد و سمت آشپزخانه با قدم های آرام راه افتاد ………..صدای امیرعلی به گوشش رسید و قدم های خورشید آرام تر از قبل شد …….. کنجکاوی اش گل کرده بود .

– بجز اون دخترا دیگه کیا هستن ؟

لیلا ناراحت نگاهش کرد .

– فقط همین چهار نفرن .

– باشه برای بعد از ظهر بلیط می گیرم .

لیلا با کوله زرشکی اش از پله های ایوان پایین رفت ……. امیر علی پایین پله ها کنار ماشین ایستاده بود و صمد آقا ، چمدان بزرگ لیلا را صندوق عقب می گذاشت .

امیر علی دست جلو دهانش مشت کرد و چند سرفه خشک نمود و باز هم دست در جیب شلوار ورزشی اش فرو برد و شق و رق با همان اخم خفیفِ نشسته بر پیشانی ، لیلا را نگاه کرد :

– رسیدی حتما بهم خبر بده …….. گوشیتم همیشه در دسترس بزار ……… مواظب خودتم باش .

لیلا لبخند زنان سر تکان داد و خداحافظی سرسری کرد و داخل ماشین نشست و در را بست .

خورشید از پشت پنجره آشپزخانه رفتن او را نگاه می کرد …… اگر او جای لیلا بود این سفر را قبول نمی کرد ……. هر چند در دل از رفتن لیلا خوشحال بود . لااقل مزیتش برای او این بود که برای یک هفته از گوشه کنایه های این زن راحت می شد .

لیلا سوار بر ماشین از حیاط خانه خارج شد و درهای آهنی بزرگ قهوه ای رنگ ، اتوماتیک پشت سرش بسته شدند . امیرعلی سرفه ای کرد و پله ها را بالا آمد و سروناز هم پشت سرش داخل شد .

خورشید داخل فنجان از همان مدل چایی هایی که امیرعلی می پسندید چایی ریخت و فنجان را درون سینی گذاشت …….. سروناز داخل آشپزخانه شد :

– آقا رو کاناپه دراز کشیده …… گلوش زیادی خس خس می کنه ……. ببر بلکه گلوش باز بشه .

خورشید سر تکان داد و سمت پذیرایی قدم برداشت و نگاهش روی کاناپه ای نشست که پاهای امیرعلی از روی دسته اش بیرون زده بود ……..

سمت کاناپه رفت ……….

امیرعلی روی کاناپه دراز کشیده بود و ساق دستش را روی چشمانش گذاشت بود .

سینی را روی عسلی کنار کاناپه گذاشت و پای کاناپه زانو زد و آهسته صدایش زد :

– آقا …….. آقا .

امیرعلی در حالی که حس رخوت و سستی در تمام سلول های تنش نشسته بود ، ساق دستش را از رو چشمانش برداشت و نگاهش را سمت خورشید کشید ………

رگه های قرمز درون سفیدی چشمانش بیشتر از قبل شده بود ……..

خورشید نگاهش را دورتا دور زوایای صورت او چرخاند و در میان کاسه چشمان به خون نشسته او نشاند .

– حالتون خوبه ؟

– نمی دونم چرا انقدر سرم سنگینه .

و باز هم سرفه ای کرد ……… صدایش گرفته بود و انگار از اعماق چاه شنیده می شد .

خورشید، نگفته هم می فهمید این مرد حال ندار است ………. گونه های گولگون و چشمان سرخ رنگ و این صدای گرفته تر از همیشه ، نشان می داد که این مرد به احتمال زیاد در شرف طب کردن است.

– فکر کنم سرما خوردید …….. بفرمایید براتون چایی داغ آوردم …….. حدعقل گلوتون و باز می کنه .

امیرعلی با چشم فنجان چای را که خورشید سمتش می آورد دنبال کرد و دست به تاج مبل گرفت و خودش را بلند کرد ……… استخوان هایش هم درد می کردند .

خورشید دقیق تر نگاهش کرد ……… به نظر ، حال این مرد از آنچه به نظر می رسید بدتر بود .

امیرعلی بی حال فنجان را گرفت و نزدیک لبانش برد و جرعه ای نوشید ……….

گلویش انگاری کاملا مسدود شده بود که با پایین رفتن چای ، گلویش به آتش کشیده شد …………

با دست گلویش را گرفت و سرفه ای کرد ……….. فنجان را بار دیگر بالا برد و نوشید ……..

اندفعه سوزشش کمتر بود .

– دستت درد نکنه ……… خیلی خوبه .

خورشید به پیشانی امیرعلی نگاه انداخت ………. با دیدن نمی شد فهمید این مرد طب دارد یا نه ……… توان آن را هم در خود نمی دید که دست جلو ببرد و بر پیشانی او بگذارد و دمای بدنش را بسنجد .

– فکر کنم طب کردید ………. صورتتون کمی قرمز شده .

امیرعلی سرفه ای کرد و از درد گلو ابرو در هم کشید و دست جلوی دهانش گرفت .

– آره فکر کنم دارم طب می کنم …….. گلو و سرم انقدر درد می کنه که نتونستم شرکت برم .

خورشید نگران اخم بر پیشانی نشاند :

– می خواین زنگ بزنم آژانس بیاد ببرتتون دکتر ؟؟

امیرعلی نگاه کلافه و بی قرارش را دور تا دور سالن چرخاند ……… حالش بد بود و سرگیجه کلافه اش کرده بود ………. به سختی به کمک دسته مبل از جایش بلند شد و ایستاد و باز سرفه ای کرد و آب دهانش را با درد پایین فرستاد و به سمت پله ها رفت :

– نه نمی خواد . استراحت کنم خوب می شم ……… تا شام صدام نزنید .

خورشید از پشت رفتنش را نگاه کرد و تنها گفت :

– چشم .

سمت آشپزخانه برگشت و فنجان امیرعلی را داخل سینگ گذاشت .

– فکر کنم آقا بدجوری سرماخورده .

سروناز پوست هویج های گرفته شده را درون سطل زباله ریخت .

– آره …… براش سوپ بزار ………. منم دارم براش آب هویج می گیرم ، می زارم تو یخچال ، بعد از شام بهش بده .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون🙏

ی فعال
ی فعال
2 سال قبل

مرسی

Marzi
Marzi
2 سال قبل

خوب بود😊

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x