نفس لرزانی کشیدم :
– من … من نمی دونستم !
– باور کن آیدا … باور کن هنوز تو و شهاب نمی دونید با کی طرفید ! من روز اول به شهاب گفتم کاری نکنه که پر شاهید به پرش گیر کنه ! بهش گفتم حالا که جونش رو بخشید … بزنه بره از این خراب شده ! … دِ آخه مگه همه ی دنیا فقط همین شهر بی همه چیزه ؟! … چرا راهیش نکردی که بره آیدا ؟ چرا گذاشتی کار به اینجا برسه ؟!
بغض به گلویم نیشتر زد . من نمی خواستم کار به اینجا برسد ! من سعی خودم را کرده بودم که از زیر سایه ی عماد شاهید خارج شوم . من نمی دانستم شهاب می تواند اینقدر دیوانه باشد که آدمی مثل او را تهدید به مرگ کند ! … من پاک خودم را باخته بودم !
مجتبی باز کام گرفت از سیگارش … باز گفت :
– حالا که فهمیدی شهاب چیکار کرده ! … تصمیمت چیه آیدا ؟ میخوای چیکار کنی ؟!
به سختی بغضم را کنترل کردم … گفتم :
– منظورت چیه ؟!
مجتبی نفس تندی کشید و فاصله اش را با من کمتر کرد . با صدایی کنترل شده و تو دماغی … گفت :
– شهاب شانس آورد آیدا … شانس آورد، اما شاهید هنوز عصبانیه ! برای آدمی مثل اون، همین که شهاب هنوز نفس می کشه اُفت کلاسه ! اون گذاشت شهاب زنده بمونه … برای اینکه هنوز از تو ناامید نشده !
خیزش خون را زیر پوستم احساس کردم … عرق سردی بدنم را پوشاند .
– چی داری میگی ؟!
گوشه ی لب های مجتبی به پایین انحنا پیدا کرد . ته سیگارش را روی زمین انداخت و با کف کفشش آن را خاموش کرد .
– می فهمی منظورم رو آیدا !
وقتی حرف می زد به من نگاه نمی کرد .
✅🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_557
نفسم سوخت !
مثل اینکه زمین زیر پایم خالی شده باشد … قدمی به عقب برداشتم تا تعادلم را حفظ کنم .
مجتبی گفت :
– من اون شب دیدمتون … شب جشن ! …
هنوز نگاهش رو به پایین بود … انگار داشت با موزاییک ها حرف می زد . با صدایی ضعیف نالیدم :
– چی دیدی ؟!
– دیدم که با شاهید بودی ! دستش رو انداخته بود دور شونه هات … بعدم تو رو برداشت و برد …
دمای بدنم افت کرد … روح از تنم پر کشید و رفت . آنقدر احساس ناتوانی و بیچارگی می کردم که دوست داشتم بمیرم .
– به شهاب هم گفتی ؟
چطور به او می فهماندم آن شب در وضعیتی نبودم که بتوانم دست شاهید را پس بزنم ؟ … با چه کلماتی می گفتم تا حرفم را باور کند ؟ مجتبی سرش را به چپ و راست تکان داد :
– نگفتم آیدا ! غیرت خفه ام می کرد … اما نگفتم ! شهاب زورش به اون نمی رسه ! هر کاری هم که بکنه …
اشک با فشار پشت پلک هایم هجوم آورد و من برای اینکه به گریه نیفتم … بی اختیار خندیدم . چه وضعیت نفرت انگیزی داشتیم … نه راه پس و نه راه پیش برایمان باقی مانده بود ! … مثل راه رفتن روی زمین مین گذاری شده … هر قدمی که برمی داشتم می ترسیدم تمام زندگی ام روی هوا برود .
مجتبی باز گفت :
– الان دیگه وقت سر بسته حرف زدن نیست ! … می خوام رک بهت بگم … شاهید قفلی زده روی تو، کندنی هم نیست !
نفرت آلود به او توپیدم :
– خفه شو !
– آیدا، لطفاً !
– تو چطور رفیقی هستی ؟! … من زنِ شهابم ! می فهمی ؟ … منو پیشکش می کنی به یکی دیگه ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_558
توی صورتم فریاد زد :
– من به خاطر شهاب میگم ! آیدا … التماست می کنم …
نگاهش حالتی گرفته بود … انگار داشت از دردی مزمن رنج می برد . با تمام نفرت و خشمم از او رو چرخاندم . نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم … حس خفگی می کردم . عصب های تنم خشک شده و ماهیچه هایم از درد منقبض شده بود .
چند قدم بی هدف دور خودم چرخیدم . بی تاب بودم . می خواستم جیغ بزنم !
باز نگاهم جلب شد روی تصویر عماد شاهید . چه کسی می توانست باور کند این آدم نیکو کار و خوب … چه بر سر زندگی من آورده بود ؟ … چهره ی غرق در خون شهاب را نمی توانستم فراموش کنم . اثر انگشتانش روی شیشه ی اتاقم … دست از کار افتاده اش را نمی توانستم فراموش کنم . اینکه شهاب گروگان او بود را نمی توانستم فراموش کنم ! … تمام زخم هایی که این مدت به من زده بود را نمی توانستم فراموش کنم ! …
صدای مستاصل مجتبی را پشت سرم شنیدم :
– آیدا … خواهش می کنم …
– منو ببر پیش رئیست !
آنقدر از چیزی که گفته بودم جا خورد … که برای لحظاتی نتوانست واکنشی نشان بدهد .
– چی ؟!
چرخیدم به طرفش .
– می بری یا خودم برم ؟!
– زده به سرت ؟ بری همه چی رو بدتر کنی ؟!
پلک هایم را روی هم فشردم . عصبی تر و بی تاب تر از آن چیزی بودم که بخواهم با او جر و بحث کنم . بی حرف از کنارش عبور کردم و به سمت درب خروجی بیمارستان راه افتادم . یک جوری پیدایش می کردم … می رفتم هتل سراغش را می گرفتم یا …
– آیدا ! آیدا تو رو قرآن نرو ! … شر به پا می کنی !
و چند قدم بعد … مجتبی خودش را به من رساند .
– خیلی خب ! … می برمت ! آروم باش !
نفس تندی کشید . می دانست نمی تواند جلوی من را بگیرد … ادامه داد :
– فقط … بذار آمارشو بگیرم ببینم کجاست !
و موبایلش را از جیب شلوار جینش در آورد … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_559
***
سکوت بود توی سرش !
کاملاً تکیه زده بود به کاناپه ی چرم و راحت . سرش را کمی بالا گرفته بود و با چشم های بسته … دکتر داشت زخمِ گردنش را چک می کرد !
دکتر چیزی نمی گفت … و حمید رضا که نزدیک در ایستاده بود هم چیزی نمی گفت ! همه ی آن لعنتی ها سکوت کرده بودند … و این سکوت تمام ذهن او را پر کرده بود .
سکوت که می آمد … کم کم صدای گذشته ها در سرش منعکس می شد . آن صداهای بد و شکنجه وار که از یادآوریشان فراری بود ! صدای پدرش در آخرین دیدارشان … و صدای گریه ی مادرش ! … امین هم گریه می کرد و آلا کوچک تر از آن بود که گریه کند … مثل بچه گربه ای از گرسنگی ناله می کرد ! … و خودش ! …
خودش تنها کسی بود که اشک نداشت … و فقط خشم و نفرت داشت ! قسم خورده بود همه ی اینها را درست کند … و خراب شود روی سر کسی که این بازی را با آن ها راه انداخت و بعد … تق !
صدای درهم شکستن استخوانِ زانویش !
ناگهان از جا پرید . با چشم هایی وحشت زده … صاف روی کاناپه نشست . ضربان قلبش تند شده بود !
دکتر گفت :
– دیگه آخرشه، جناب شاهید ! باید زخم رو ببندم !
عماد دستش را روی صورتش کشید … انگار که می خواست رد وحشت را از نگاهش پاک کند . لعنت بر آن صدای شکستن استخوان … که بعد از اینهمه سال هنوز در سرش کهنه نشده بود ! لعنت بر شهاب که بعد از اینهمه سال دوباره ترس را به او یادآوری کرد و اینطور روانش را بهم ریخت .
– به کارتون برسید !
دکتر پانسمانِ کوچک و چسبی را با احتیاط روی زخم گذاشت … و بعد کمر صاف کرد .
– زخم گردنتون خیلی خوب داره خودش رو می گیره . چند روز دیگه بخیه اش رو می تونیم بکشیم . فقط اگر اجازه می دادین به زخم صورتتون هم نگاهی بندازم …
عماد نفس عمیقی کشید . آن روز بعد از پاتک شهاب … خرده شیشه هایی که بر سر و صورتش ریختند، خراش های کوچک و بی اهمیتی روی صورتش ایجاد کردند . هیچ کدام آنقدر مهم نبود که نگران کننده باشد . تنها بریدگیِ داسی شکلی به طول یک بند انگشت، که روی پیشانی و قسمتی از ابروی راستش ایجاد شده بود … زخمی که خیلی زود می بست و خوب می شد و ردّ آن کمرنگ می شد … اما هیچوقت از بین نمی رفت .
یک یادگاریِ ابدی در صورتش … مثل صدای درهم شکستن زانویش که یادگار باقی ماند و رهایش نک
#سال_بد ❄️
#پارت_560
– خیلی متشکرم از اینکه قبول زحمت کردین و تا اینجا اومدین ! … حمیدرضا، دکتر رو بدرقه کن !
دکتر وسایلش را جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد .
پشت در اتاق سر و صداهایی ایجاد شده بود . انگار چند نفری داشتند با هم بحث می کردند . عماد بین آن ها صدای ساسان را هم شناخت … .
حمید رضا گفت :
– الان بهشون میگم برن یه جای دیگه حرف بزنن ! …
به خیالِ خودش عماد سکوت را دوست داشت ؟! … اما عماد به سرعت گفت :
– لازم نیست ! بذار باشن !
دستی به یقه ی لباسش کشید . آنجا در هتل هیچ لباسی نداشت … اما احتیاجی مبرم حس می کرد تا آن پیراهن را عوض کند . از اینکه بوی بتادین و الکل و این مزخرفات را بدهد، متنفر بود .
کمی بدنش را جلو کشید و از بسته ی سیگار روی میز، یک نخ برداشت . تازه سیگار را روشن کرده بود … که در باز شد و چند نفری از آدم هایش داخل اتاق آمدند . همه آشفته، عصبی و بهم ریخته بودند . ساسان جلوتر از بقیه صحبت را شروع کرد :
– آقا … می دونم اوقاتتون تلخ هست به اندازه ی کافی ! ولی یه چیزی شده که باید بدونید !
عماد از پس هاله ی مواج دود به او نگاه کرد :
– چی شده ؟!
– یکی از انبارای خارج از شهر لو رفته ! کلاغا ریختن هر چی بوده رو ضبط کردن بردن !
نفس تندی از گلوی عماد برخاست . ناگهان از جا پرید … و سیگارش را بی حواس روی فرش انداخت . به ساسان نزدیک شد … تمام عصب های تنش از خشم تیر می کشید .
– چند کیلو بردن ؟
– چهارصد کیلو اینا … حدوداً !
نگاه عماد پایین افتاد … دو سه قدمی به عقب پس رفت . بعد از آنها رو چرخاند و رفت به سمت بار نوشیدنی .
انگشتانش می لرزید وقتی گردن بطری ویسکی را گرفت . می خواست آرام بماند ! … می خواست، اما …
ناگهان انفجاری از خشم زیر پوستش احساس کرد . بطری نوشیدنی را بر زمین کوبید … و بعد لیوان را … و بعد هر چه به دستش رسید ! … و بعد همه ی این ها کافی نبود … کف دستش را چندین و چند بار روی سطح میز کوبید .
#سال_بد ❄️
#پارت_561
خشمش آنقدر زیاد بود … که دیگر نمی توانست پنهان کند . خشمش از لو رفتن انبارش … خشمش از کاری که شهاب کرد … و بدتر از همه، خشمش از کاری که خودش انجام داد !
هر کس دیگری اگر او را تهدید به مرگ می کرد … حتی اگر فقط تهدید بود و تا این مرحله پیش نمی رفت … پاسخ به مراتب سخت تر و کوبنده تری به او می داد . اما شهاب فرق می کرد ! … شهاب برای آیدا مهم بود ! او نمی خواست آیدا را بترساند … یا از خودش براند ! …
حالا دیگر امیدش به سر به راه کردن آیدا تقریباً بر باد رفته بود ... و این بیشتر از گم کردنِ حتی هزاران کیلو مواد او را به خشم می آورد و برایش گران تمام می شد !
ساسان گفت :
– حاجی نکن این کارو ! … چهارصد کیلو رفت که رفت ! صدقه ی سرتون !
عماد دستش را لحظه ای در هوا نگه داشت و نفس عمیقی کشید … و باز هم نفس عمیق دیگری . وقتی به اندازه ی کافی بر خشمش غلبه کرده بود، پرسید :
– کسی از بچه ها رو هم بردن ؟
– نه ! قبلش کلاغا زنگ زدن راپورت دادن ! بچه ها تونستن در برن … ولی وقت نداشتن جنسا رو جابجا کنن !
نگاه ساسان به طرح کاغذ دیواریِ مقابل بود .
– خودشون خبر دادن ؟
– چهار نفرشون، آقا !
عماد هوومی گفت و بعد کوتاه و هیستریک خندید .
– اول پاتک می زنن … بعد خبر می دن ! به خیال اینکه من ازشون متشکر میشم ؟! … گور باباشون ! می دونم چیکار کنم تا همه شون از دم توبیخی بگیرن !
🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_562
بعد چرخید و به لبه ی میز بار تکیه زد … نگاه عبوسش بین صورت دیگران چرخید :
– حالا کار کی بود ؟ کی انبارو لو داد ؟!
باز هم ساسان پاسخ داد :
– یه بی ناموسیه … اسمش سهرابه ! چند وقت پیش گرفتنش … از همون زندان راپورت داده به پلیسا که حکمش رو سبک تر کنن ! … البته شما رو نمی شناسه اصلاً !
عماد سری جنباند … انگار داشت برای آدم های نامرئی در مغزش، خط و نشان می کشید :
– بدین همون توی زندان عروسش کنن ! … مرتیکه ی آدم فروشِ بی همه چیز !
سر و صداها باز بالا گرفت … اما عماد دیگر حوصله ی چیزی را نداشت . رفت و موبایل و جعبه ی سیگار و فندکش را از روی میز برداشت و اتاق را ترک کرد . باید به خانه برمی گشت !
به طرف آسانسور می رفت، که نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت … و تماس های بی پاسخی که از طرف دیگران داشت . مخصوصاً مجتبی چند باری به او زنگ زده بود ! …
به آسانسور رسید و سوار شد … و دکمه ی لابی را فشرد . هم زمان مجتبی دوباره زنگ زد … این بار عماد جوابش را داد .
– چیه مجتبی ؟ چه خبرته اینقدر زنگ زدی ؟!
صدای آشفته و نگران مجتبی پیچید در گوشش :
– آقا من نیم ساعته دارم بهتون زنگ می زنم، جواب نمی دین ! آیدا خانم گیر داده بود شما رو ببینه …
خون ناگهان با تپش به جمجمه ی عماد ریخت و او را داغ کرد … .
– چی ؟!
– هر کاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم ! گیرِ سه پیچ داده بود همین الان با شما حرف بزنه ! آخرشم پا شد اومد هتل !
– داری میگی الان هتله ؟ … یعنی همین الان ؟!
دینگ دینگ ! لابی !
درهای آسانسور باز شد … و بعد عماد توانست آیدا را ببیند که نشسته بود روی یکی از مبلمانِ لابی … و حتماً در انتظار او … .
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا کامنت من تایید نشد😶
عزیزم کامنتهایی که مربوط به ادمین یا فاطمه باشه تایید نمیکنم که خودشون ببینن جواب بدن
ممنون عزیزم نمیدونستم این کامنتا رو شما تایید کردین🙏🙏
نمیدونم چرا دلم برای عماد میسوزه.
احتمالا گذشته تاریکش باعث شده اینجوری بشه.
هیچکس بد مطلق نیست. عماد هم یه ذره خوبی درونش پیدا میشه
کاش پارت بعدی زود تر بیاد