نگاه عماد از همان فاصله یکی از دخترها را نشانه گرفته بود … که لاغر بود و متوسط القامت و مانتوی سفید کوتاه و گله گشادی به تن داشت .
معلوم نبود به صابر چه گفت که دست از پیانو زدن کشید … . بعد کم کم دو سه نفر دختر دیگر هم به آن ها ملحق شدند .
– برای شما پیغامی هم داشت !
عماد نتوانست نگاهش را از نمایش جالبِ مقابل بردارد . یکی از دخترها سعی کرد شعری بخواند و بقیه زدند زیر خنده .
دخترکِ سفید پوش ریسه رفته بود … ! … شال سورمه ای رنگش روی شانه های افتاده بود و موهای آبی اش ریخته بود دو طرف صورتِ مهتابی اش .
خضوعی باز پرسید :
– گوشتون با منه ، عماد خان ؟
– چه پیغامی ؟
– به چرمشیری ها گفته … به رئیسشون بگن … که گانگستر بازی تمومه ! خیلی زود بساطتون رو جمع می کنه !
پوزخندی تنبل و تکبر الود نقش لبهای بسته ی عماد شد :
– چه غلطا !
همان وقت صابر چرخید و از فاصله ی دور … به حالت سوالی نگاهش کرد .
انگار تردید داشت که باید با بازیِ مضحک دختر بچه ها راه بیاید یا نه !
عماد سری برایش تکان داد و با علامت بی اهمیت دست … از او خواست راحت باشد و ادامه بدهد .
حرکتی که انجام داد ، توجه خضوعی را به خود جلب کرد . یک لحظه چرخید و نگاه کرد به پشت سرش و به گروه دخترهای ایستاده پای پیانو … گفت :
– این دخترها توی این سن و سال … به هر قیمتی دنبال جلب توجه می گردن !
بعد دوباره صدای پیانو بلند شد … و این بار همراه با آن صدای دخترها که با هم شعری همخوانی می کردند .
عماد گفت :
– سخت نگیر خضوعی ! زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی … می کشونمش توی کار !
خضوعی از دخترها رو چرخاند … عماد با حرکت سر به میز اشاره کرد :
– قهوه ات از دهن افتاد !
خضوعی تشکری زیر لبی کرد و فنجان قهوه اش را برداشت … .
عماد کاملا تکیه زد به تکیه گاه صندلی اش و دست هایش را به حالت راحتی مقابل سینه اش درهم گره زد … و باز نگاه دوخت به روبرو … .
دخترک با موهای آبی هنوز در معرض چشم هایش ایستاده بود … .
***
***
پالام پولوم پیلیچ !
همه پشت دستشان را آوردند و فقط من کف دستم را ! پلک هایم را روی هم فشردم و تقریبا جیغ زدم :
– اه … کثافت !
حنا غش غش خندید و هستی به حالتی پیروزمندانه انگشت وسطش را برایم بالا آورد . با بد خلقی پنجه ی کفشم را به پایش کوبیدم و گفتم :
– زهر مار ! جمع کنید بساطتون رو ! من مادر خرجِ شما سلیطه ها نمی شم !
حنا گفت :
– بابا هنوز شب نشده دنگمون رو می ریزیم به حسابت ! خیالت راحت !
و هستی با لحن غلیظی تکرار کرد :
– آره بابا ! خیالت راحت ! حتما می ریزیم !
یک جوری گفت … مطمئن بودم نمی خواست دنگ کافه اش را حساب کند . حرصم گرفت … گفتم :
– تو رو که پول می کنم !
فافا گفت :
– برو صورت حساب بگیر ببین اصلا چند شده حسابمون …
و حنا اضافه کرد :
– آره برو ! اومدیم بیرون … یه وقت فکر نکنن می خوایم پول نداده فرار کنیم !
هستی گفت :
– نه نگران نیستن ! لیلا فروهر رو گرو برداشتن !
غش غش به شوخی بی نمکش خندیدیم ! منظورش از لیلا فروهر ، روشنک بود … که هنوز داخل کافه جا مانده بود و مشغول لاس زدن با صابر …
دستم را تکان دادم و گفتم :
– باشه می رم ببینم چه خبره … ولی از الان دارم هشدار می دم ! من سیصد بیشتر توی کارتم نیست ها !
حنانه و هستی و فافا گرم گفتگو با هم … راه افتادند به سمتِ دیواری که پوشیده از شاخه های عشقه بود … تا عکس هنری از همدیگر بگیرند . من هم نفسم را فوت کردم بیرون و راه افتادم تا برگردم به کافه …
… ولی از چیزی که دیدم خشکم زد !
نزدیکِ در ورودی کافه … دو مرد جوان ایستاده بودند و سیگار می کشیدند … .
از سر و وضعشان معلوم بود که آدم های درستی نیستند . یکی از آنها شلوار جین گل و گشاد و تیشرت خیلی بلندی به تن داشت و روی ساق دست هایش پر از خالکوبی بود .
دو سه تا دختر هم همراهشان بود که چهره های عملی داشتند … لب های درشت و گونه های برجسته و سینه هایی که حمل کردنشان نفس گیر و سخت به نظر می رسید !
ولی چیزی که من را واقعا ترسانده بود … سگِ بزرگ و سیاهی بود که زنجیرش به دست مردِ جوان خالکوبی بود … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ۱۳ کی میاد
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤