***
خیلی وقت بود که در انتظار برگشت شهاب به خانه ، پشت درِ شیشه ای اتاقم کمین گرفته بودم !
دیگر داشت حوصله ام سر می رفت که بلاخره صدای باز شدن در حیاط را شنیدم … قلبم به تپش افتاد ! خودش بود !
مجله ی مُد ترکی را کف زمین انداختم و از روی تختخوابم بلند شدم و با هول و ولا به سمت در هجوم بردم … .
شهاب طول حیاط را طی کرده بود و داشت می رفت به سمت پله ها … که صدایش کردم :
– پیس پیس ! … شهاب ! شهاب !
صدایم پایین بود … نمی خواستم به گوش سوده و شادی برسد .
شهاب سر بلند کرد و به طرف من چرخید .
– به به … آیدا خانوم !
انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوت مقابل بینی ام گرفتم و هیسی گفتم … و بعد با دست به او علامت دادم که بیاید !
شهاب راه رفته را بازگشت و به طرف من آمد … و من دستِ بزرگش را با هر دو دستم گرفتم و او را داخل اتاقم کشاندم .
– آیدا جانم … خوبی ؟ … عجب تیپ و قیافه ای بهم زدی !
خنده ام گرفت … چون من واقعا هیچ تیپ خاصی نزده بودم ! یک دست تیشرت و شلوار خانگیِ مشکی تنم بود که روی سینه ی تیشرت تصویر یک گل بابونه ی درشت چاپ شده بود … و تنها فرقم با حالت عادی رژ لب بادمجانیِ تیره ام بود !
بعد روی نوک انگشتان پاهایم بلند شدم و لب هایم را روی لبهایش گذاشتم … .
یک دست شهاب دور کمرم حلقه شد و من را به خودش چسباند … و دست دیگرش موهای کوتاهم را از کنار صورتم پس زد و نرم و مشتاق من را بوسید … .
صورتم را کنار بردم … ولی اجازه نداد از او جدا شوم .
– می خوای سکته ام بدی ماه جان ؟ … می مونم روی دستت ها !
صد بار من را بوسیده بود … ولی هر بار طوری حرف می زد که انگار دفعه ی اول است !
– بیا شهاب … برات یه چیزی خریدم !
باز دستش را کشیدم و تا پای کمد لباس بردم . در کمد را باز کردم و جعبه ی پیراهنی که برایش خریده بودم را بیرون آوردم .
– بیا ببین خوشت میاد ؟! … تا دیدمش فکر کردم خیلی بهت میاد !
شهاب هوومی کشید و یک لنگه ی ابرویش را بالا انداخت :
– شرمنده کردین آیدا خانم !
جعبه را از دستم گرفت و باز کرد … و بعد پیراهن سورمه ای را بیرون کشید .
قلبم از اشتیاق تند می تپید ! کف دست هایم را به حالتی کودکانه بهم کوبیدم :
– بپوشش شهاب !
– تازه از باشگاه اومدم … خیس عرقم !
– ای بابا … چه بی ذوقی تو ! بپوش دیگه !
شهاب گفت :
– مگه می شه تو چیزی بخری و به من نیاد ؟!
و با یک حرکت تیشرتش را از تنش کند و روی زمین انداخت … سپس پیراهن سورمه ای را پوشید .
با اشتیاق نگاهش می کردم … عالی شده بود !
شهاب مقابل آینه ایستاد و همانطور که دکمه های ریز لباس را می بست … نگاهی خود پسندانه به تصویر خودش انداخت … .
– چه هیکلی ساختم ! … آیدا عشق می کنی همچین شوهری داری ، نه ؟!
پشت پلکی نازک کردم و شانه ام را به دیوار چسباندم و با ناز گفتم :
– بد نیستی ! بهر حال باید برازنده ی من باشی یا نه ؟!
شهاب نگاهم کرد و بعد دو طرف صورتم را با یک دستش گرفت و بوسه ی محکم و صدا داری از لب هایم گرفت .
آخی گفتم که رهایم کرد .
– خیلی قشنگه آیدا … قربونت برم که باز منو خجالت زده کردی !
خواستم چیزی بگویم … که صدای زنگ موبایلش مانعم شد … .
شهاب موبایلش را از توی جیب شلوار جینش در آورد :
– مامانمه !
صورتم درهم رفت … وا رفته و ملتمس نالیدم :
– نمی شه نری خونه تون ؟ … ناهار لازانیا پختم … بابا هم دیر وقت میاد !
شهاب شیطنت آمیز ابرویی بالا انداخت و موبایلش را در حالیکه هنوز زنگ می خورد ، روی میز گذاشت .
– بابات دیر وقت میاد ؟! … الان داری سعی می کنی منو اغفال کنی ؟
خنده ام گرفت و به شوخی مشتی به بازویش کوبیدم .
– می رم سفره رو بچینم !
و از اتاق خارج شدم . آن وقت شنیدم که شهاب جواب تلفنش را داد :
– الو ، سلام ! … دستم بند بود ، چی شده مگه ؟! … شما راحت باشید ، من یکی دو ساعت دیگه میام !
هووفی کشیدم و از پشت در کنار رفتم و به سمت آشپزخانه رفتم . از بعد از دعوای لحظه ی سال تحویل ، شهاب دیگر با مادرش مثل گذشته نشد . همیشه لحنش با او سرد و سرسنگین بود . به گمانم نمی خواست به او رو بدهد که دخالت کند !
زن عمو هم با اینکه قربان صدقه رفتنِ شهاب از زبانش نمی افتاد ، ولی از حرفش کوتاه نیاده بود ! … هنوز هم می گفت یا باید واحد بالا را اجاره می کردیم یا هیچ کمک مالی به ما نمی کرد !
می دانستم که در واقع این جنگ را با من شروع کرده ، نه با شهاب ! … چون تمام رفتارهای شهاب را از چشم من می دید و تا به خیال خودش من را مجبور به قبول خواسته اش نمی کرد ، بی خیال نمی شد .
در آشپزخانه مشغول بالا پایین کردن کابینت ها بودم که زنگ خانه یمان به صدا در آمد .
دلم هری ریخت پایین . نمی دانستم بابا برگشته به خانه یا زن عمو آمده پایین تا توی سرم خراب شود !
با قدم های تند و تیز و بی صدا رفتم پشت در ایستادم و از چشمی به بیرون نگاه کردم … شادی بود !
شهاب از اتاق خارج شد . با دست به او علامت دادم که برگردد توی اتاق و پنهان شود … .
آن وقت در را باز کردم .
شادی با دست هایی گره زده درهم و نگاهی اخم آلود و طلبکار ایستاده بود .
– شهاب رو صدا کن یه لحظه بیاد !
سلام نکرد … من هم سلام نکردم .
– شهاب اینجا چیکار می کنه مگه ؟ … از کجا صداش کنم ؟!
پلک هایش را روی هم فشرد .
– برو بگو بیاد !
به صدایم حالتی حق به جانب دادم :
– دیوونه شدی شادی ؟! میگم پیش من نیست !
شادی یک مدلی چشم هایش را از کاسه انداخت بیرون … که انگار خیلی جلوی خودش را می گرفت تا مثل دیوانه ها به من حمله نکند !
– سیر نشدی از شهاب ؟ … همش با داداش منی ! … حالا خوبه زنش نیستی !
یک جایی در قفسه ی سینه ام از خشم سوخت … همینم کم بود که شادیِ ریقونه تهدیدم کند که شهاب من را نمی گیرد !
توی صورتش کمی خم شدم :
– تو چی ؟ سیر نشدی اینقد گ…ه خوردی ؟! … زخم معده می گیری ها !
شادی انتظار این پاسخ را نداشت … از خشم به لرز افتاد .
– تو … زنیکه ی پاچه ور مالیده ی بد دهن … به چه جراتی …
با خونسردی وسط حرفش دویدم :
– برو از پشت در خونه مون ! … دیگه هم حد و اندازه ات یادت نره دختر عمو … دفعه ی بعدی بدتر رفتار می کنم ها !
و بعد در را به رویش بستم … و به فحش هایی که می داد ریز ریز خندیدم !
***
کرده بود . با این حال باز انگشتانش روی صفحه ی تردمیل چرخید و سرعت نقاله را بیشتر کرد … .
– بد روزگاری شده شهاب ! … دختره شاه دافی بود برای خودش ! … صورتش عین ماه … باسن طاقچه ای ! سینه داشت این هوا … ! …
مجتبی بر عکس او هیچ فعالیتی نداشت ! حتی لباس هایش را عوض نکرده بود . فقط نشسته بود لبه ی تردمیل خاموش و بطری فلزی آب را میان انگشتانش می چرخاند … بعد با دست هایش حجم اغراق آمیزی مقابل خودش نشان داد … .
– اصلن فکر نمی کردم دله دزد باشه و بخواد سر صنار سه شاهی … برینه به شخصیت خودش !
صدایش میان دوپس دوپس موزیک تکنویی که از بلندگوهای بزرگ باشگاه پخش می شد ، به زور به گوش شهاب می رسید .
با این حال شهاب نیشخندی زد . بلاخره دستگاه را خاموش کرد و جفت پا پرید روی زمین .
– شخصیت داشت که با تو نمی چرخید !
مجتبی حق به جانب پرسید :
– مگه من چمه ؟!
شهاب حوله ی روی شانه هایش را به صورت و گردنش کشید و عرقش را خشک کرد … بعد بطری آب را از میان دست های مجتبی قاپید و جرعه ای آب خورد .
منظورش به شخصِ مجتبی نبود . بیشتر منظورش این بود که اگر آن دختر شخصیت داشت با همه ی مردها تیک نمی زد . ولی حوصله ی توضیح دادن نداشت … ترجیح می داد مجتبی هر چه می خواهد برداشت کند !
بطری آب را کنار گذاشت و مشغول تمرینات هوازی شد .
مجتبی باز گفت :
– زنیکه رو پیدا کنم … یه جوری جرش می دم …
شهاب چپ چپ نگاهش کرد … .
مجتبی باز پرسید :
– واقعا باید چیکارش کنم ؟ … چیکار کنم تا دلم خنک بشه ؟!
– از من نپرس ! من تجربه ای در مورد فاحشه ها ندارم !
مجتبی نیشخندی زد :
– آره ، می دونم ! … شما یه دونه خوبش رو از بچگی برای خودت داری !
گوش های شهاب داغ شد ! یک دفعه بدون اینکه بفهمد چه می کند ، چرخید و مشتش را به سمت مجتبی پرتاپ کرد .
مجتبی به سرعت خودش را عقب کشید … ولی نه آنقدر سریع که گوشه مشت شهاب به صورتش برخورد نکند !
شهاب بدون وقفه دو سه مشت دیگر به سمت او پرتاپ کرد و مجتبی را تا نزدیک دیوار عقب راند . قصدش واقعا له و لورده کردن دوستش نبود … فقط می خواست از او زهر چشم بگیرد تا دوباره پا از گلیمش درازتر نکند !
مجتبی کنج دیوار گیر افتاده ، دست هایش را حائل سرش کرد و زمزمه مانند گفت :
– زر زدم بابا … شوخی کردم ! … اینطوری ضایعمون نکن جلو رئیس … نوکرتم !
چند ثانیه ای طول کشید تا شهاب جمله ی او را در ذهنش تجزیه تحلیل کرد … و بعد به سرعت به عقب چرخید … .
عماد وارد باشگاه شده بود … و ظاهراً فایتِ کاملاً یک طرفه ی شهاب و مجتبی را دیده بود که آن طور می خندید !
تا نگاه شهاب را متوجه خود دید … کف دست هایش را به نشانه ی تشویق دو بار بهم کوبید .
– آفرین پسر … خیلی خوب بود ! … کِیف کردم ! … تو اینقدر قوی هستی که می تونی دیگران رو حتی با دستای خالی بکشی !
شهاب مطمئن نبود که این جمله را باید یک تعریف و تمجید قلمداد کند یا نه … با این حال صاف ایستاد و در حالیکه از شدت فعالیت نفس نفس می زد ، تشکر کرد .
عماد جلوتر آمد و در فاصله ی یک متری او ایستاد .
مثل همیشه خیلی راحت لباس پوشیده بود … شلوارِ جین مشکی و تیشرت یقه دار سورمه ای که در قسمت یقه اش خط سفیدی داشت … بوی ادکلنش که مخلوطی مست کننده از چوب و چرم و تلخی بود با بوی عرقی که از بدنِ شهاب برمیخاست ، تضاد داشت !
– رشته ی تخصصیت چیه ؟
شهاب باز گوشه ی حوله را روی صورتش کشید .
– کیک بوکسینگ !
عماد هوومی کشید .
– منم قبل ترها به رشته های رزمی علاقه داشتم ! نزدیک ده سال هم تکواندو کار کردم … ولی بعد از اتفاقی که برای زانوم پیش اومد …
ادامه نداد و پوزخند تلخی زد … .
نگاه شهاب بی اختیار پایین کشیده شد تا روی زانوهای او … که پوشیده پشت شلوارِ جین مشکی هیچ چیز غیر طبیعی نداشت !
بعد صدای مجتبی را شنید :
– منم رشته ی تخصصیم کیوکوشین کاراته است !
شهاب چرخید و نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت . اگر تنها بودند و مجتبی چنین دروغ شاخداری به زبان می آورد … حتما به او می گفت که رشته ی تخصصی اش کشتی گرفتن با فاحشه ها پشت صندلی عقب ماشینش است ! … ولی دوست نداشت جلوی عماد از این بحث ها باز شود .
عماد پاسخ مجتبی را داد :
– یه وقت بر نخوره به کیوکوشین کارها !
شهاب بی اختیار خندید … و مجتبی هم !
بعد در اتاق مدیریت باشگاه باز شد و رشید خان به استقبال عماد آمد .
– به به … عماد خانِ عزیز ! … افتخار دادی اومدی به باشگاه محقر من … قدم سر چشم بنده گذاشتید !
عماد از شهاب و مجتبی رو چرخاند و به سمت رشید رفت … و بعد هر دو مرد چند ثانیه ی کوتاه همدیگر را در آغوش گرفتند .
صحبت هایشان … تعارفاتشان … و بعد دوشادوش همدیگر به اتاق مدیریت برگشتند … .
آن وقت شهاب از مجتبی پرسید :
– زانوش مگه چشه ؟!
به سمت بار گوشه ی سالن به راه افتاد … و مجتبی هم به دنبالش … .
– منم درست نمی دونم ، ولی قضیه مالِ خیلی سال پیشه !
شهاب سری تکان داد تا به مجتبی بفهماند گوشش با اوست . هم زمان پیشخوان را دور زد و در یخچال را باز کرد … و نگاه دوخت به تمام نوشابه های انرژی زا . دو قوطی بلک ولف بیرون آورد و باز برگشت به سمت مجتبی .
– خب !
و در قوطی نوشیدنی اش را باز کرد .
– توی یکی از داد و ستدایی که داشته … سرش کلاه می ذارن ! پولش رو کش می رن و به حد مرگ کتکش می زنن و بعدم یه تیر خالی می کنن توی کشکک زانوش !
– اوه !
صورت شهاب درهم فرو رفت … حتی تصورش درد ناک بود !
مجتبی قلپی از نوشیدنی اش را خورد و ادامه داد :
– می دونی میگن این داستان یه جورایی … بدترین چیزی بوده که رئیس تجربه کرده ! … یک سال یا بیشتر زمینگیر شد به خاطرش … بعدم مشکلات روحی روانی …
شهاب بی اختیار خندید … مجتبی اخم کرد .
– چیه ؟
– آدم باور نمی کنه که این مرد چیزی به اسم روح و روان داشته باشه … چه برسه به مشکلاتش !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیدین؟؟؟؟؟
پارت جدید نمیزازید
عشق به این میگن،شهاب سر دختره با خوانوادش سرد شد و دعوا کرد اون وقت قباد…
آخ جون بلاخره پارت جدید
ممنون عزیزم