سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت :
– چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟!
– بله … بابا اکبر توی راهه الان !
– دیشب که تنهایی نترسیدی ؟! … هی می خواستم شادی رو بفرستم پیشت ، تنها نباشی ! … باز ترسیدم مزاحم خلوتت بشه !
نفسم گیر کرد زیر جناق سینه ام ! … رنگ از رخم پرید !
چه داشت می گفت این زن ؟ کدام خلوت ؟! … کِی به فکر تنهایی و ترس من بود که این دومین بار باشد ؟ … نکند بویی برده بود ؟!
دست های بی هدفم را پشت بدنم پنهان کردم و پاسخ دادم :
– ن… نه ! نه اصلاً ! اینقدر خسته بودم … نفهمیدم کی خوابم برد !
با تمامِ تلاشم برای خونسردی … به لکنت افتاده بودم ! … بعد نفس عمیقی کشیدم … ادامه دادم :
– براتون چایی بیارم !
– نمی خواد ، باید برم ! … فقط اگه توی خونه داری ، دو دونه پیاز بهم قرض بده ! فردا که برای خونه خرید کردم ، بهت پس می دم !
با اشتیاق گفتم :
– حتماً ! … الان میارم !
و به سرعت رفتم به سمت آشپزخانه تا برایش پیاز بیاورم … بلکه زودتر گورش را گم می کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_323
خم شدم داخل کابینت تا سبدی پیدا کنم … . قلبم درون سینه ام جست و خیز می کرد . استرسم مهار نشدنی بود ! به حد مرگ از این زن وحشت داشتم !
از بختِ نکبتم سوده از آن زن هایی بود که شامه ی فوق العاده تیزی در مسائل زنانه داشت . گاهی حتی با یک نگاه می توانست خیلی چیزهای نگفته را بفهمد ! این را بارها دیده بودم … و حالا هم اینطور که نگاهم می کرد …
نفس پر حرصی کشیدم و در دل به خودم تشر رفتم :
– روی پیشونیت که کسی چیزی حک نکرده ! میشه نرینی به خودت ؟!
با صدای سوده … سبد کوچکِ سفید رنگ را برداشتم و به سرعت صاف ایستادم .
– دیشب خوش گذشت ؟!
حالا پشت به آشپزخانه ایستاده بود … در انتهای سالن … وانمود می کرد مشغول تماشای تابلوی روی دیوار است .
– جاتون خالی خیلی عالی بود !
باز به سرعت دست به کار شدم و دو پیاز درشت برداشتم و توی سبد گذاشتم . هر چه زودتر پیازها را به دستش می رساندم و راهی اش می کردم … به نفعم بود !
ولی اینبار تا چرخیدم به عقب … سوده را در سالن ندیدم !
قلبم انگار از بلندی سقوط کرد ! … وحشت زده صدایش کردم :
– زن عمو !
و پشت سرش تقریباً دویدم . سوده ایستاده بود وسطِ راهروی کوچکی که اتاق ها را از هم تفکیک می کرد … رو به درِ نیمه باز اتاقم … .
نگاهش خیره به تختخوابی که ملافه نداشت … .
#سال_بد ❄️
#پارت_324
سر جا میخکوب شدم … .
نفسم بالا نمی آمد . فهمیده بود … فهمیده بود ! … قطعاً … می دانستم این زن موذی بلاخره کار دستم می دهد !
با صدایی که از ته چاه بر می آمد ، نامش را خواندم :
– سوده جون ! کاری دارید اینجا ؟!
گفت :
– نه ! چه کاری ؟!
هنوز آن لبخندِ ملایمِ نفرت انگیز را روی لب هایش داشت . سپس چرخید و کاملاً رخ به رخ من ایستاد … و نگاه دقیق و عجیبش را در صورت من چرخاند .
نفس کشیدن برایم سخت تر شد .
دهان باز کرد چیزی بگوید … که صدای ماشین بابا از توی حیاط بلند شد . انگار بلاخره برگشته بود !
سوده هر چه که می خواست بپرسد یا بگوید … بی خیال شد . سبد کوچک پیازها را گرفت و گفت :
– بابات هم انگار اومد ! بهتره مزاحم نشم !
و راه افتاد به سمت در خروجی .
صدایش را می شنیدم که با بابا اکبر سلام و احوالپرسی گرمی داشت .
چند ثانیه بعد … بابا وارد آپارتمان شد و در را بست .
– دخمرِ بابا … آیدا خانم ! کجایی ؟!
هنوز توی شوک بودم و مبهوت … ولی نفس تندی کشیدم . از همان جا که ایستاده بودم صدایم را بالا بردم و با لحن به ظاهر شادی پاسخ دادم :
– همین جا … زیر سایه ی علی اکبر آقا !
و رفتم برای استقبالش … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_325
***
ساعت پنج و نیم عصر بود که از سرویس شرکت پیاده شدم ، کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم .
خسته و گرسنه بودم و دلم یک دوش آب گرم می خواست ! ماشین بابا اکبر توی حیاط پارک بود … و این یعنی در خانه حضور داشت .
سلانه سلانه و با شانه هایی پایین افتاده حیاط را طی کردم و وارد آپارتمان شدم .
فضای خانه مطلقاً سوت و کور بود . دسته کلیدم را روی میز جلو مبلی پرتاپ کردم و همزمان صدایم را بالا بردم :
– بابا اکبر ! خونه نیستی ؟!
کسی پاسخم را نداد .
خسته و بی حوصله مقنعه ام را از سر در آوردم و همچنان که دکمه های مانتوام را باز می کردم ، به سمت اتاقم راه افتادم .
از ماجرای بین من و شهاب چند روزی می گذشت . خدا را شکر همه چیز عادی و طبق روال بود . سوده هم چیزی به رویم نیاورده بود … نمی دانستم واقعاً از ماجرا بویی نبرده یا برای اولین بار تصمیم گرفته نجابت به خرج بدهد و در کاری که به او مربوط نبود ، دخالت نکند .
اما هیچ چیزی … مطلقاً هیچ چیزی در این دنیا نتوانسته بود حال بد من را ، خوش کند .
هر روز که می گذشت انگار در خودم بیشتر فرو می رفتم و غمگین تر می شدم . نمی دانستم چه مرگم شده !
دلم برای شهاب می سوخت . هنوز به همان شدت روز اول ، عذاب وجدان داشت … نمی خواستم این عذابش را بدتر کنم … اما …
هووف !
#سال_بد ❄️
#پارت_326
مانتوام را از تن در آوردم و بعد روی تختخواب طاقباز دراز کشیدم .
نگاهم به سقف بی نقش و نگار بود .
از وضعیت زندگی که داشتم بدم می آمد ! از شرایطمان به ستوه آمده بودم !
چه میشد اگر ما هم کمی وضع مالیمان بهتر بود … فقط کمی … در حدی که می توانستیم خانه ای رهن کنیم و پی سرنوشتمان برویم …
من و شهاب همه ی عمر معصومانه عاشق هم بودیم ! حق ما این نبود که اولین هماغوشیمان … اولین یکی شدنمان را با چنین عذابی به یاد بیاوریم .
نگاه بی تحرک و کدرم خیره به سقف بود … که کم کم خواب مثل موجی سبک من را در بر گرفت .
خواب مادرم پشت پلک هایم نقش بست ! … مادرِ عزیز و زیبایم … که حالا صدایش را از یاد برده بودم ! … ولی هنوز گاهی در خواب برایم شعر میخواند !
موهایم را می بافت و می خواند : عروسک قشنگ من قرمز پوشیده … تو رختخواب مخمل آبی خوابیده !
دست هایش را به یاد داشتم … و پیراهنش را که آبی روشن بود … .
دلم می خواست برگردم و او را سفت در آغوش بگیرم . ولی افسوس که حتی در عالم خواب می دانستم او مرده ! …
تکان نمی خوردم تا از خواب بیدار نشوم … تا کمی بیشتر با او بمانم … .
#سال_بد ❄️
#پارت_327
صدای زنگ خانه که بلند شد … از خواب سبکم پریدم . دستی کشیدم پشت پلکم و نگاهی به ساعت انداختم … انگار ربع ساعتی بیشتر نخوابیده بودم !
خمیازه ای کشیدم و به سمت در رفتم و در را باز کردم . شایان پشت در بود … .
– سلام زن داداش !
لحنش سبک و صمیمی بود … لحظه ای پلک هایم را روی هم گذاشتم و لبخند سست و خواب آلودی بر لب نشاندم .
– سلام !
– عمو اکبر بالا ، خونه ی ماست ! گفتن که بگم شما هم برید پیششون … حرف بزنید !
– در مورد چی ؟!
– نمی دونم ! ولی حتماً مهمه که منو فرستادن پی نخود سیاه !
و شاد و بی خیال خندید .
راستش اصلاً دل و دماغ رفتن به خانه ی عمو رضا و سر و کله زدن با سوده و شادی را نداشتم . بیشتر دلم می خواست حمام کنم و بعد مشغول آشپزی شوم . ولی گفتم :
– باشه حتماً می رم !
شایان خداحافظی کرد و راه افتاد بیرون . من هم به داخل خانه برگشتم .
#سال_بد ❄️
#پارت_328
اول به سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم … بعد از برس کشیدن موهایم سراغ کمدم رفتم تا لباس مناسبی انتخاب کنم و بپوشم .
یک لگ و تیشرت مشکی تنم کردم و روی تیشرتم پیراهن جینی پوشیدم تا کمی روی ران هایم را بپوشاند . شالی هم روی موهایم انداختم … چون می دانستم بابا اکبر خوشش نمی آمد بدون روسری در پله ها بگردم … .
سپس بیرون رفتم .
وقتی در واحدِ عمو رضا را زدم ، انتظار داشتم مثل همیشه شادی در را باز کند . ولی اینبار شهاب در را برایم باز کرد … .
– بلاخره اومدی ماه جان ! داشتم می اومدم دنبالت !
دیدنِ پیراهنِ سورمه ای رنگی که خودم چند وقت پیش برایش خریده بودم در تنش … باعث شد در چشم هایم قلب بترکد ! … . و بعد لبخندی بزرگ روی صورتم نقش بست .
– به … چه خوشتیپی !
شهاب یک مدلی لبخند زد … انگار همین واکنش را از من انتظار داشته ! دستم را گرفت و من را کشید داخل خانه و همچنان کنار گوشم زمزمه کرد :
– می دونستم خوشحال می شی ! … دلم می خواست بلاخره خنده تو ببینم !
در کلیدورِ ورودی بودیم و پنهان از چشم دیگران . برای همین روی نوک پنجه هایم بلند شدم و آهسته گونه اش را بوسیدم .
شهاب هم پاسخم را با بوسه ای روی پیشانی ام داد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_329
همانطور که دست هایمان درهم گره زده بود ، از او پرسیدم :
– جریان چیه شهاب ؟ در مورد چی قراره حرف بزنن ؟!
شهاب با صدایی پچ پچ مانند پاسخم را داد :
– من بازم حرف عروسیمون رو پیش کشیدم ! راستش …
نتوانست جمله اش را تمام کند … صدای عمو رضا بلند شد :
– شهاب ! کجا موندی ؟ آیدا بود که در زد ؟!
بی خیال پچ و واپچ هایمان … دست در دست هم کلیدور را طی کردیم و وارد سالن شدیم . بابا اکبر ، عمو رضا و سوده روی مبلهای استیلِ سالن نشسته بودند و چای می نوشیدند . شادی هم حاضر و آماده ، با مقنعه و کوله و کتاب زبانش … همان حوالی ایستاده بود .
سلامی دسته جمعی کردم . عمو رضا با لحن سرحال و صمیمی همیشگی پاسخم را داد :
– سلام از ماست آیدا خانم ! شما که ماشالله سایه ات سنگین شده … این جا نمیای ،مگر اینکه ازت دعوت رسمی بشه !
دلم می خواست بگویم ، همین حالا هم نباید می آمدم با وجودِ زن عفریته ات و دختر بدتر از خودش ! … ولی نوک زبانم را گاز گرفتم و با لبخند پاسخ دادم :
– اختیار دارید عمو جان ! یه خرده گرفتارم این روزا !
عمو رضا “زنده باشید”ی گفت … و سوده با لحنی مطلقاً بی اعتنا اضافه کرد :
– شهاب جان … تا هنوز سر پایی ، یه چایی بریز برای آیدا !
به سرعت گفتم :
– چایی نمی خورم ، ممنون !
انگشتان شهاب را سفت تر گرفتم و نگاه رکی توی صورت سوده پرتاپ کردم … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خبری از پارت جدید نیس؟
سلام و عرض ادب سال نو مبارکتون باشه
پارت جدید رو نمیذارید
ممنون فاطمه جان بابت پارت گذاری🙏😍
❤️❤️
نمیدونم چرا هروقت پارت جدیدی میاد ودارم میخوونم همش استرس و دلشوره میگیرم
بگم خدا چیکارت کنه عماد شاهید که منو تو استرس میندازی حتی وقتی اسمتم نمیاد