از دستش حرصم گرفت … نمی دانستم این حرص به خاطر کارهای خودش بود یا مادرش ! ولی هر چه که بود برای چند ثانیه مغزم از کار افتاد و تصمیم گرفتم با او سرد باشم !
لیوان دسته دار را پر از چای کردم و با قندان چوبی چرخیدم که به سمت بابا بروم … که با شهاب سینه به سینه شدم .
– هیع !
– احوالِ آیدا خانم ؟ … رو به رشدی ؟!
لبخندی روی لب هایش و توی نگاهش بود که خیلی خیلی جذابش می کرد ! نفسی گرفتم و بوی عرق تنش را با عشق در ریه هایم فرو بلعیدم … ولی با نقاب سردی ام جوابش را دادم :
– خوبم !
و از کنارش رد شدم و لیوان چای را به بابا سپردم .
باز برگشتم که به سمت دخترها بروم … شهاب دنبالم آمد .
– نه … انگار خیلی هم خوب نیستی ! … تحویل نمی گیری منو ماهِ قشنگم !
نقطه ضعفم را می دانست … شهاب بود دیگر ! هر وقت این تعبیر را در موردم به کار می برد ، قلبم می لرزید !
سر جا ایستادم و بلاخره لبخند زدم . شهاب گفت :
– ای جان … چه قشنگ می خندی !
و دست جلو آورد و لپم را کشید .
از گوشه ی چشم متوجه سوده خانم بودم که به حالت هیستریک ما دو نفر را زیر نظر داشت . او در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت … وای به وقتی که شهابِ دردانه اش جلوی چشم هایش به من ابراز علاقه می کرد !
گفتم :
– کجا بودی ؟!
– باشگاه بودم … ظهر بهت گفتم که !
– آخه تا این وقت شب ؟!
– با بچه ها مشغول صحبت شدیم … یکم دیر شد …
یک لحظه مکث کرد … و بعد پرسید :
– برای همین ناراحتی ازم ؟!
پووفی کشیدم و موهای تازه کوتاه شده ام را زیر شالم فرستادم :
– من که نه … ولی مامانت انگار ناراحت بود که تلفنشو جواب نمی دادی ! برو از دلشون در بیار !
و با لبخندی خیر خواهانه … .
شهاب بدون اینکه نیش کلام و طعنه ی من در موردِ سوده خانم را متوجه شود ، به سمت مادرش رفت و با لحنی خوشایند و صلح طلب گفت :
– چاکرِ مامان خانمی هم هستم ! قربونش هم میرم !
چشم غره ای که سوده خانم به لبخند من زد و جمله ی “خدا نکنه” ای که گفت … و بعد شهاب که صورت مادرش را بوسید .
داشتم نگاهشان می کردم که هستی سقلمه ای به پهلویم کوبید و بغل گوشم آهسته گفت :
– واقعاً که فتنه ای آیدا ! خدا به زن دایی صبر بده با این عروس مارمولکش !
– چیکار کردم مگه ؟!
– خودت می دونی چیکار کردی !
و غش غش خندید . من هم لبخندی زدم . حالا که شهاب آمده بود حس می کردم خیلی ناگهانی دلشوره و ناراحتی و بغضم بر طرف شده ! آنقدر سر خوش و شادمان بودم که دوست داشتم از روی بوته ی آتش بپرم و هورا بکشم !
شادی خودش را برای برادرش لوس کرد :
– داداش … بشین برات چای بریزم !
شهاب گفت :
– نه ، باید اول دوش بگیرم !
و بعد رو به من اضافه کرد :
– ماه خانم یه لحظه باهام بیا !
حرارت را زیر پوستم حس می کردم . می دانستم برای چه صدایم کرده … لابد او هم اندازه ی من دلش ضعف می رفت برای چند دقیقه عشقبازی !
دلم می خواست به طرفش بدوم و روی کولش سوار شوم . ولی به سختی خونسردی ام را حفظ کردم و با متانت به طرفش رفتم . نگاهِ پر حرص و التهاب سوده و شادی را ندیده روی شانه هایم حس می کردم … بعد صدای سوده را شنیدم :
– دیگه دیر وقته ! به نظرم ما هم بریم بالا سفره ی شام رو پهن کنیم … تا وقتی شهاب دوش گرفت ، غذا رو بکشیم !
***
توی آشپزخانه ی زن عمو سوده می چرخیدیم و هر کدام کاری انجام می دادیم .
هستی مشغول کشیدن ماست توی پیاله ها بود و فافا هم بشقابهای چینی را دستمال می کشید . من هم پای میز ایستاده بودم و ظرف سالاد را با دقت و اشتیاق تزئین می کردم .
زن عمو از پشت سرم رد شد و گفت :
– مبارک باشه آیدا جان … شادی می گفت موهات رو رنگ زدی !
بزاق دهانم را قورت دادم . می دانستم قرار است طعنه ای بشنوم . گفتم :
– مرسی زن عمو !
– ولی به نظرت بهتر نبود فعلاً دست نگه می داشتی ؟ … برای دختر مجرد خوب نیست یه کارایی رو انجام بده ! … تو و شهاب هم که هنوز عقد نکردین !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
اه اه چقدر چندشن خوارمادر شهاب
هرچی نباشه مادر شوهر دیگه 😂