با تمام وجود عربده کشید … و من ناباورانه لبخند زدم … .
– من تو رو از دهن شیر کشیدم بیرون !
نفسی گرفتم … و باز گفتم :
– من تو رو نجات دادم شهاب !
در قلبم انگار کسی پتک آهنگری می کوبید . از روی تخت برخاستم … نزدیکش رفتم …
– توی بی همه چیزو …
و بعد نفهمیدم چه شد … به او حمله کردم ! مشت کوبیدم به تخت سینه اش … به صورتش … چنگ انداختم به سمت چشم های خیسش … .
دیوانه شده بودم ! … داشتم خفه می شدم ! … چیزی دیگر از من نمانده بود به جز یک لاشه ی بدبخت … و این لاشه مشت می کوبید به قاتلش ! ناخن می خراشید … فریاد می زد … .
حق من این حرف ها نبود ! این همه تهمت … بی عدالتی !
شهاب گریه می کرد … شبیه پسر بچه ای تنها و کتک خورده شده بود ! مچ دست هایم را که گرفت و تلاش کرد انگشتانم را ببوسد …
دستم را از دستش بیرون کشیدم … .
– آیدا جان … آیدا !
– ازت متنفرم شهاب ! … ازت متنفرم که بهم تهمت می زنی ! ازت متنفرم عوضی !
کلمه ی تنفر … حتی به دروغ هم که بود … اثری تلخ و مسموم در دهانم گذاشت ! … شهاب خرد شده بود … و من جیغ زدم :
– برو بیرون شهاب ! … از خونه ی من گمشو بیرون ! … گمشو دیگه نمی خوام ببینمت !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_495
شهاب نرفت … زانوهایش نمی کشید برود . همان جا کف اتاق نشست و باز گریه … .
و من هم گریه می کردم … .
– از من می پرسی کجا بودم ؟! … اینقدر وقیحی شهاب ! … تو کجا بودی اینهمه وقت ؟! … دستت با اوباش این شهر توی یک کاسه بود ! … بدبختمون کردی ! … گه زدی به زندگیمون ! … خدا لعنتت کنه شهاب ! … عوضیِ دروغگو … خدا لعنتت کنه !
و بعد من هم کف زمینی زانو زدم که با اسکناس مفروش شده بود … صورتم را با دست هایم پوشاندم … .
زار زدم پا به پای او … برای همه ی چیزهایی که از دستمان رفته بود … .
***
بابا اکبر لیوان دمنوش بابونه را به سمت من گرفت و پرسید :
– اینم از دمنوش ! … کار دیگه ای نداری بابا جان ؟
لیوان شیشه ای را از او گرفتم و با لبخندی رنگ پریده … گفتم :
– نه بابا … ممنونم !
بابا قبل از اینکه اتاقم را ترک کند ، مکثی کرد … با تردید پرسید:
– مطمئنی لازم نیست بریم بیمارستان ؟!
– مطمئنم بابا ! همین امروز بیمارستان بودم … حالم هم خوبه ! شما برید بخوابید !
بابا اکبر نفس عمیقی کشید . دو دل بود … اما بلاخره شب بخیری گفت و اتاقم را ترک کرد .
به او حق می دادم نگران باشد . دو ساعت قبل وقتی بی خبر از همه جا کلید انداخت توی در و من و شهاب را با آن وضع اسفناک دید … کم مانده بود سکته کند ! گریه هایمان … رد ناخن روی صورت و گردن شهاب … پول های بیرون ریخته از ساک ! …
خدا می دانست چقدر تلاش می کرد خوددار باشد و من را تحت فشار نگذارد و سوال پیچ نکند !
آه عمیقی کشیدم و جرعه ای از دمنوش را خوردم .
آن شب هم داشت تمام می شد … با تمام کابوس هایش ! … ای کاش تمام اینها واقعاً کابوس بود !
غرق در ناامیدی ام با چشم های بسته به حرف های شهاب فکر می کردم … که صدای ویبره ی موبایلم از روی پا تختی بلند شد … .
پلک های سوزانم را با تنبلی از هم گشودم … دست دراز کردم و موبایلم را برداشتم … با صدایی رگدار و بی حال زمزمه کردم :
– الو ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_496
چند لحظه ای طول کشید تا شخص پشت خط به خودش جرات داد حرفی بزند … .
– آیدا جان !
صدای شهاب بود ! … یکدفعه با چنان سرعتی از جا پریدم که نزدیک بود دمنوش روی لباسم بریزد .
– تو با چه جراتی به من زنگ زدی شهاب ؟ حرف نگفته ای هم باقی گذاشتی مگه ؟!
خشم با تمام قوا به رگ هایم برگشته و من را بر انگیخته بود . قسم می خوردم اگر مقابلم بود باز با مشت و لگد به جانش می افتادم ! …
– حرف بزنیم …
– من با تو حرفی ندارم شهاب جان ! … همه ی حرفای تو رو شنیدم و هیچ حرفی برات ندارم !
– ماه جان …
قبل از اینکه تحت تاثیر ماه جان گفتن هایش قرار بگیرم …به سرعت تماس را قطع کردم . نمی خواستم چیزی بشنوم … در آن لحظه توانش را نداشتم که او را ببخشم !
او به من تهمت بی آبرویی زده بود ! مردی که همه ی عمر عاشقش بودم … مردی که تمام رویاهایم را با او می ساختم ! … این تهمت ها را از دهان هر کسی که می شنیدم … اینقدر من را از پا نمی انداخت ! … من از شهاب این انتظار را نداشتم !
صدای ویبره ی موبایلم باز هم بلند شد … و دوباره … و دوباره ! … دست بر نمی داشت لعنتی ! نمی گذاشت به حال خودم باشم !
باز جواب تماسش را دادم و اینبار با خشونت به او توپیدم :
– برای چی اینقدر زنگ می زنی ؟!
– به خدا اگه قطع کنی آیدا … به خدا همین الان میرم رگمو می زنم بفهمی باهام چیکار کردی !
صدای بلند و پر خشونتش نمی توانست من را فریب بدهد ! من در پس تمام فریادهایش می توانستم درک کنم تا چه حد بی دفاع و خسته است ! … می توانستم خستگی هایش را روی دوشم حس کنم !
– من باهات چیکار کردم شهاب ؟! … چرا اینقد چِت مخ شدی تو ؟! … من اینهمه وقت تلاش کردم تو رو نجات بدم … ولی تو به من تهمت زدی !
– ببخشید ماه جان ! … ببخشید عزیز دلم …
صدای عمیقاً اندوهگینش … بغض هجوم برد به گلویم …
– خجالت نکشیدی واقعاً ؟! … قلب منو شکستی !
– ببخشید ! … وای آیدا ! غلط کردم ! به خدا غلط کردم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_497
قلبم داشت تکه تکه می شد ! … اشک جوابگوی من نبود … می خواستم خون گریه کنم ! مگر می شد کسی را تا این حد دوست داشت و همزمان از او دلگیر و دلشکسته بود ؟!
– چیکار کنم منو ببخشی آیدا ؟
– فعلاً برو بخواب ! بعداً حرف می زنیم !
– بعداً یعنی کِی ؟ … من طاقت نمیارم آیدا ! قلبم داره وایمیسته !
– شهاب ! …
صدای بوق اشغال که پیچید در گوشم … حرف در دهانم ماسید ! تماس قطع شده بود ! شهاب قطع کرده بود ؟! …
هنوز درگیر این تماس بی خداحافظی اش بودم … که درب شیشه ای اتاقم پس زده شد .
هینی بلندی کشیدم … .
– شهاب !
آمده بود پایین دیوانه ! این وقت شب ! … به سرعت از جا پریدم و خودم را جلوی در انداختم تا مانع ورودش شوم . بابا اکبر اگر صدایمان را می شنید و به اتاقم می آمد و او را می دید … خیلی بد می شد !
– اینجا چیکار می کنی شهاب ؟ دیوونه شدی ؟!
دستم را گرفت و میان انگشتانش فشرد . چقدر آشفته بود ! حالت عادی اش را دیگر نداشت !
– باید منو ببخشی آیدا ! باید توی چشمام نگاه کنی و بگی منو بخشیدی !
نفسم را با حرص در سینه حبس کردم و پلک هایم را روی هم فشردم .
– چی میگی نصفه شبی ؟ … شهاب من الان نمی تونم …
– برم خودمو بکشم آیدا ؟! … برم خودمو بندازم وسط خیابون ماشینا از روم رد شن ؟! چیکار کنم دلت خنک بشه ؟!
حرف هایش حالم را بهتر نمی کرد، هیچ … بدتر باعث می شد آمپر بچسبانم ! با خشونت پاسخش را دادم :
– صداتو بیار پایین شهاب ! این جواد بازیا چیه آخه ؟! تو دنبال ترحم منی ؟!
صادقانه سر تکان داد :
– آره ! ترحمت … دوست داشتنت ! هر چی ! … فقط منو ول نکن !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نیومده هنوز ؟!
پارت جدید نیست
خیلی حالم واسه شهاب بد شده
بنظرم بی گناه ترین آدم وسط این ماجرا شهاب
چه دیدگاهی درست کرده عماد واسه شهاب که فکر میکنه آیدا ولش میکنه
شهاب مظلوم😢 فطمه جون دستت طلا
لطفا پارت بعدی رو زود بذار