دیگر واقعاً داشت اشکم در می آمد . نفس عمیقی کشیدم و بعد از اتاق خارج شدم . در حیاط شاید راحت تر می توانستیم حرف بزنیم .
آستین پیراهنش را گرفتم و او را همراه خودم کشیدم انتهای حیاط . نشستم روی لبه ی باغچه … و شهاب هم روی زمین نشست . تکیه زد به دیوار پشت سرش … چشم هایش را بست .
برای مدتی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد . فقط صدای سکوتمان بود آن وقت شب … . و بعد شهاب گفت :
– فکر می کردم اگه تمام آدمای دنیا رهام کنن … تو دستمو ول نمی کنی !
صدایش غمگین و ناامید بود . دوست نداشتم او را با این وضع ببینم … قلبم شرحه شرحه می شد .
– من دستتو ول نکردم دیوانه ! من بهت خیانت نکردم !
– می دونم ! … می دونم عشق من ! … تو خیانتکار نیستی ! … تو پاک ترین آدمی هستی که می شناسم !
– پس چرا این کارو با خودمون می کنی ؟ … ببین چه حال مزخرفی داریم ! جای اینکه خوشحال باشیم از آزاد شدنت …
بغض آلود خندید :
– خوشحال باشم ؟!
– نباشیم ؟!
– تو نرفتی پیش شاهید ؟ … نرفتی دیدنش توی هتل ؟!
– برای تو رفتم شهاب ! … رفتم که تو رو نجات بدم !
– ای کاش ولم می کردی بمیرم آیدا !
مات و یخ زده نگاهش کردم ! … شهاب چه مرگش شده بود ؟ چرا اینطور حرف می زد ؟! … انگار او را شستشوی مغزی داده بودند !
– راستو بگو آیدا ! … بهت دست زد ؟! … من می دونم تو پاکی ! ولی اون …
– تو چِت شده شهاب ؟!
– اون خیلی دیوثه ! … به چشمم دیدم زن شوهردار توی دست و پاش می لوله ! … می دونم اذیتت کرده ! بهت دست زده ؟!
ناباور و بهت زده تکرار کردم :
– چت شده ؟ … شاهید چه بلایی سرت آورده ؟! … بهت چی گفته ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
شهاب عزیزم 😢😢
#سال_بد ❄️
#پارت_499
سنگین و زجر آور نفسش را بیرون داد و پس سرش را آرام به دیوار کوبید .
– آیدا نمی دونی چه حالی ام ! … نمی دونی قربونت برم !
انگار داشت هذیان می گفت … انگار در حال و هوای خودش نبود ! قلبم داشت در گلویم می کوبید . از جا برخاستم و به سمت او رفتم … .
– شهاب تو حالت خوب نیست !
مقابل پاهایش زانو زدم . کف دست هایم را دو طرف صورتش گذاشتم … می خواستم وادارش کنم من را ببیند ! … آیدایش را … عاشقش را ببیند !
– چیکارت کرده شهاب ؟ شکنجه ات کرده ؟ بهت چیزی گفته که اینطوری بهم ریختی ؟!
نگاهش را به من دوخت … و من در حالی که با شکستن بغضم فاصله ای نداشتم … تکرار کردم :
– چی بهت گفته شهاب ؟ … در مورد من بهت چی گفته ؟
دست هایش را روی دست هایم گذاشت و انگشتانم را فشرد … آنقدر دردناک که صورتم مچاله شد … .
– قسم بخور که بهت دست نزده ! … جون بابا اکبرت رو قسم بخور !
مثل آدم های سکته ای نگاهش کردم … و او بیشتر به انگشتانم فشار آورد .
– چرا قسم نمی خوری آیدا ؟ چرا خفه خون گرفتی قسم نمی خوری ؟!
صدایش هر پرده بالاتر می رفت و مغز من سوت می کشید ! باور نمی کردم … شهاب دیوانه شده بود ! پاک از دست رفته بود !
– ولم کن شهاب ! تو زده به سرت ؟! … باورم نمیشه برای این فکرای کثیفت ازم قسم و آیه می خوای !
چنان دندان قروچه ای کرد که صدایش توی گوشم پیچید … و گفت :
– می کشمش آیدا ! به قرآن قسم سگ کشش می کنم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_500
اگر هر وقت دیگری بود و من چنین تهدید مضحکی از دهان شهاب می شنیدم ، حتماً می کوبیدم تخت سینه اش و می گفتم برود هر غلطی که می خواهد بکند . ولی آن شب و آن جنونی که در چشم های رگدار شهاب دویده بود … خون را در رگ هایم منجمد کرد .
نفس بریده آستینش را گرفتم :
– شهاب !
من را هل داد به عقب و با سرعت از جا جست و به سمت در رفت . اینبار با تمام نفسم جیغ زدم :
– شهاب !
دنبالش دویدم … با آن موهای برهنه و تیشرت و شلوار خانگی … حتی تا وسط کوچه رفتم . اما به گرد پایش نرسیدم !
داشتم دیوانه می شدم ! نفسم بالا نمی امد ! توی کوچه ی تاریک دور خودم می چرخیدم که بابا اکبر به دادم رسید .
– آیدا ! آیدا چت شده ؟! آیدا عزیزم …
صدای جیغم او را بیدار کرده بود ! نه فقط او را … بلکه تمام خانواده ی شهاب را هم سراسیمه کشانده بود به پایین . عمو رضا … سوده … حتی شایان و شادی .
هر کسی یک چیزی می گفت . سوده با بی تابی دور خودش می چرخید :
– وای بچه ام ! کجا رفت این وقت شب ؟ خدا منو پیش مرگش کنه !
شادی زیر بازوی مادرش را گرفت و شایان رفت ، بلکه شهاب را پیدا کند . عمو رضا بازوی من را گرفت و با پریشانی گفت :
– چی شده آیدا ؟ باز چی شده ؟ … این پسره چه مرگشه آخه ؟!
آن کسی که از مقابلش در آمد و او را از من دور کرد، بابا اکبر بود . آن دو برادر با هم مشغول بگو مگو بودند که من برگشتم و دویدم توی اتاقم . برای اینکه کسی بی هوا وارد نشود، در شیشه ای را بستم و قفل کردم … و بعد خودم را انداختم روی تخت خوابم تا موبایلم را وسط پتو و ملافه ها پیدا کنم .
باید زنگ می زدم ! باید کاری می کردم … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_501
– الو ؟ …
صدای خواب آلود مجتبی در گوشم پیچید … و من با هراس و پریشانی گفتم :
– الو مجتبی … مجتبی تو رو خدا به دادم برس ! شهاب رفت !
چند لحظه ای طول کشید تا مجتبی جوابم را داد … این بار با صدایی کاملاً هوشیار و دلواپس .
– چی ؟ کجا رفت ؟!
– رفت سراغ شاهید ! گفت میره اونو بکشه !
– مرتیکه ی احمق ! زده به سرش ؟ … آخه شاهیدو بکشه ؟!
دیگر توان سر پا ایستادن نداشتم … توان حرف زدن نداشتم … حتی توان اینکه گوشی را در دستانم نگه دارم، نداشتم .
همان جا روی لبه ی تخت نشستم .
– تو رو خدا برو دنبالش ! … برو جلوشو بگیر، نذار به شاهید برسه ! … خودشو به کشتن می ده … تو رو خدا یه کاری بکن !
دیگر جواب مجتبی را نشنیدم . بوق اشغال در گوشم پیچید … .
ناتوان و از هم پاشیده سر جا دراز کشیدم و نگاه مسخ و بی حالتم را به سقف دوختم … .
آن شب لعنتی چرا تمام نمی شد ؟ …
***
هوای شهرک ویلایی نشین خنک و مطبوع … و آن وقت شب کاملاً ساکت و خلوت بود .
شهاب با دست هایی مشت شده و نگاهی خون آلود به جلو قدم برمی داشت … در مسیر خیابانِ پر دار و درخت و اندکی سربالایی که در انتهای آن ستون های سفیدِ ملکِ شاهید به چشم می خورد .
ذهنش کاملاً فلج شده و از کار افتاده بود و به جای آن قلبش بود که با شدتی دردناک می تپید … قلبش که انگار می خواست قفسه ی سینه اش را درهم بشکند و مقابل پاهایش بیفتد . اما قبل از آن باید خود را به عماد شاهید می رساند … باید آخرین کاری که در این دنیا انجام می داد، مشت کوبیدن به دهان او می بود … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_502
می دانست که این دیوانگی است، اما ذهنش دیگر منطقی کار نمی کرد ! انگار با شنیدن آن حرف ها در مورد آیدا، روانش بهم ریخته بود ! فهمش خُرد شده بود … تبدیل شده بود به آدمی دیگر !
حقارت همیشه آدم ها را در هم می شکست و تبدیل به موجودی مسخ شده می کرد !
نفس هایش عمیق و کشدار بود و با دست هایی مشت شده پیش می رفت … که نور تند چراغ های موتور سیکلتی داخل ظلمات کوچه پیچید … .
شهاب به پشت سر چرخید و با دیدنِ مجتبی که داشت به طرفش می راند … زیر لب غرولندی کرد :
– خرمگس !
و قدم هایش را تندتر برداشت . اما مجتبی به او رسید … هراسان و بی نفس . با موتور پیچید مقابلش … .
شهاب با خشم غرید :
– تو اینجا چه غلطی می کنی ؟!
– من ، شهاب ؟ من ؟! … تو خودت اینجا چه گهی می خوری ؟!
شهاب به حالتی هیستریک پلک هایش را روی هم فشرد و نفس تندی کشید . مجتبی ادامه داد :
– سرت به تنت سنگینی کرده ؟ … ابله ! اومدی اینجا از کی حساب پس بگیری ؟! از شاهید ؟!
دندان هایش را با چنان قدرتی بهم می فشرد … که انگار هر لحظه ممکن بود در دهانش خرد شود . با حرص ادامه داد :
– دیوونه بازی در نیار مرتیکه ! تا دیر نشده بپر روی ترک … بریم …
دستش نشست روی بازوی شهاب . شهاب با سرعت خود را پس کشید و تقریباً فریاد زد :
– دست به من نزن ! آشغالِ نا رفیق …
– شهاب !
– تو رفیقی ؟ … رفیقی و گذاشتی آیدا بره پیش این مرتیکه ی کثافت ؟!
مجتبی نفس عمیقی کشید تا خشمش را کنترل کند :
– آدمای شاهید همیشه این طرفا پرسه می زنن ! … تو رو اینجا ببینن، بد میشه !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سال_بد ❄️
#پارت_503
باز هم خواست شهاب را ترغیب کند تا سوار ترک موتور شود . اما شهاب او را با خشونت به عقب هل داد … و بعد ناگهان شروع کرد به دویدن .
با تمام قدرت می دوید تا خود را به خانه ی عماد برساند . اگر آن شب او را نمی دید و زهرِ تنفرش را در صورت او تف نمی کرد … قطعاً تا صبح جان می داد !
درست دو سه قدمی باقی مانده بود به خانه … که دستی از پشت چنگ زد به یقه ی لباسش و او را عقب کشید .
شهاب کف آسفالت کوچه افتاد . فکر می کرد باز مجتبی مانعش شده و لباسش را کشیده بود … اما مجتبی نبود ! … یکی از آدم های شاهید بود ! … از همان سگ های وحشی که نه عاطف سرشان میشد و نه رحم … و مدام دور و بر اربابشان پرسه می زدند .
شهاب همانطور دراز کش کف اسفالت، سعی کرد با آن ها دست به یقه شود . با لگد به ساق پای یکی زد و بعد خواست سر پا شود .
دو سه نفری بودند که به او حمله کردند . تمام استخوان های شهاب از درد تیر می کشید، ولی با آن ها گلاویز شد . صدای فریاد بلند مجتبی را شنید :
– شهاب ! مرتیکه ی نفهم !
ضربه ای به دنده های شهاب برخورد کرد و نفسش برای لحظاتی بند آمد . پشت سر آن باز هم ضرباتی دیگر … . شهاب می خواست به تقلایش ادامه بدهد ولی دیر شده بود … .
دست هایش را از پشت کاملاً قفل کرده بودند … شهاب روی زمین به زانو افتاد .
از خشم و حقارت نفس نفس می زد . در آن شب گرم که از صدای واق واق سگ های بسته شده در حیاط پر بود … و درد در تمام جانش می تپید .
– باز که تو این ورا پیدات شد ! … عجب سگی هستیا !
شهاب صدای ساسان را شنید و سر بالا کرد … . ساسان با پای معیوب و تکیه زده به عصایی چوبی … به طرفش رفت و ادامه داد :
– جدی جدی میخوای بمیری داش ؟!
شهاب خیز برداشت به طرف او … ولی میخکوب شده بود کف زمین . مجتبی گفت :
– این مخش گوزیده … نمی فهمه چیکا می کنه ! اومدم دنبالش … !
ساسان نگاهی دو پهلو به مجتبی انداخت .
– زودتر ببرش … چون اگه رئیس بفهمه اومده در خونه اش، قطع به یقین همین امشب عروسش می کنه !
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام چرا خیلی وقته پارت نداریم!؟ 🥺
سلام گذاشتم
پارت جدید نداریم؟
پارت جدید نیست؟
ممنون نویسنده و ادمین عزیز
طفلکی شهاب کاش عماد ببینش و بهش بگه که آیدا اونو با هیچکس عوض نمیکنه ممنون فاطمه جان