رمان سال بد پارت 94 - رمان دونی

 

 

دیگر واقعاً داشت اشکم در می آمد . نفس عمیقی کشیدم و بعد از اتاق خارج شدم . در حیاط شاید راحت تر می توانستیم حرف بزنیم .

 

آستین پیراهنش را گرفتم و او را همراه خودم کشیدم انتهای حیاط . نشستم روی لبه ی باغچه … و شهاب هم روی زمین نشست . تکیه زد به دیوار پشت سرش … چشم هایش را بست .

 

برای مدتی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد . فقط صدای سکوتمان بود آن وقت شب … . و بعد شهاب گفت :

 

– فکر می کردم اگه تمام آدمای دنیا رهام کنن … تو دستمو ول نمی کنی !

 

صدایش غمگین و ناامید بود . دوست نداشتم او را با این وضع ببینم … قلبم شرحه شرحه می شد .

 

– من دستتو ول نکردم دیوانه ! من بهت خیانت نکردم !

 

– می دونم ! … می دونم عشق من ! … تو خیانتکار نیستی ! … تو پاک ترین آدمی هستی که می شناسم !

 

– پس چرا این کارو با خودمون می کنی ؟ … ببین چه حال مزخرفی داریم ! جای اینکه خوشحال باشیم از آزاد شدنت …

 

بغض آلود خندید :

 

– خوشحال باشم ؟!

 

– نباشیم ؟!

 

– تو نرفتی پیش شاهید ؟ … نرفتی دیدنش توی هتل ؟!

 

– برای تو رفتم شهاب ! … رفتم که تو رو نجات بدم !

 

– ای کاش ولم می کردی بمیرم آیدا !

 

مات و یخ زده نگاهش کردم ! … شهاب چه مرگش شده بود ؟ چرا اینطور حرف می زد ؟! … انگار او را شستشوی مغزی داده بودند !

 

– راستو بگو آیدا ! … بهت دست زد ؟! … من می دونم تو پاکی ! ولی اون …

 

– تو چِت شده شهاب ؟!

 

– اون خیلی دیوثه ! … به چشمم دیدم زن شوهردار توی دست و پاش می لوله ! … می دونم اذیتت کرده ! بهت دست زده ؟!

 

ناباور و بهت زده تکرار کردم :

 

– چت شده ؟ … شاهید چه بلایی سرت آورده ؟! … بهت چی گفته ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

شهاب عزیزم 😢😢

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_499

 

سنگین و زجر آور نفسش را بیرون داد و پس سرش را آرام به دیوار کوبید .

 

– آیدا نمی دونی چه حالی ام ! … نمی دونی قربونت برم !

 

انگار داشت هذیان می گفت … انگار در حال و هوای خودش نبود ! قلبم داشت در گلویم می کوبید . از جا برخاستم و به سمت او رفتم … .

 

– شهاب تو حالت خوب نیست !

 

مقابل پاهایش زانو زدم . کف دست هایم را دو طرف صورتش گذاشتم … می خواستم وادارش کنم من را ببیند ! … آیدایش را … عاشقش را ببیند !

 

– چیکارت کرده شهاب ؟ شکنجه ات کرده ؟ بهت چیزی گفته که اینطوری بهم ریختی ؟!

 

نگاهش را به من دوخت … و من در حالی که با شکستن بغضم فاصله ای نداشتم … تکرار کردم :

 

– چی بهت گفته شهاب ؟ … در مورد من بهت چی گفته ؟

 

دست هایش را روی دست هایم گذاشت و انگشتانم را فشرد … آنقدر دردناک که صورتم مچاله شد … .

 

– قسم بخور که بهت دست نزده ! … جون بابا اکبرت رو قسم بخور !

 

مثل آدم های سکته ای نگاهش کردم … و او بیشتر به انگشتانم فشار آورد .

 

– چرا قسم نمی خوری آیدا ؟ چرا خفه خون گرفتی قسم نمی خوری ؟!

 

صدایش هر پرده بالاتر می رفت و مغز من سوت می کشید ! باور نمی کردم … شهاب دیوانه شده بود ! پاک از دست رفته بود !

 

– ولم کن شهاب ! تو زده به سرت ؟! … باورم نمیشه برای این فکرای کثیفت ازم قسم و آیه می خوای !

 

چنان دندان قروچه ای کرد که صدایش توی گوشم پیچید … و گفت :

 

– می کشمش آیدا ! به قرآن قسم سگ کشش می کنم !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_500

 

اگر هر وقت دیگری بود و من چنین تهدید مضحکی از دهان شهاب می شنیدم ، حتماً می کوبیدم تخت سینه اش و می گفتم برود هر غلطی که می خواهد بکند . ولی آن شب و آن جنونی که در چشم های رگدار شهاب دویده بود … خون را در رگ هایم منجمد کرد .

 

نفس بریده آستینش را گرفتم :

 

– شهاب !

 

من را هل داد به عقب و با سرعت از جا جست و به سمت در رفت . اینبار با تمام نفسم جیغ زدم :

 

– شهاب !

 

دنبالش دویدم … با آن موهای برهنه و تیشرت و شلوار خانگی … حتی تا وسط کوچه رفتم . اما به گرد پایش نرسیدم !

 

داشتم دیوانه می شدم ! نفسم بالا نمی امد ! توی کوچه ی تاریک دور خودم می چرخیدم که بابا اکبر به دادم رسید .

 

– آیدا ! آیدا چت شده ؟! آیدا عزیزم …

 

صدای جیغم او را بیدار کرده بود ! نه فقط او را … بلکه تمام خانواده ی شهاب را هم سراسیمه کشانده بود به پایین . عمو رضا … سوده … حتی شایان و شادی .

 

هر کسی یک چیزی می گفت . سوده با بی تابی دور خودش می چرخید :

 

– وای بچه ام ! کجا رفت این وقت شب ؟ خدا منو پیش مرگش کنه !

 

شادی زیر بازوی مادرش را گرفت و شایان رفت ، بلکه شهاب را پیدا کند . عمو رضا بازوی من را گرفت و با پریشانی گفت :

 

– چی شده آیدا ؟ باز چی شده ؟ … این پسره چه مرگشه آخه ؟!

 

آن کسی که از مقابلش در آمد و او را از من دور کرد، بابا اکبر بود . آن دو برادر با هم مشغول بگو مگو بودند که من برگشتم و دویدم توی اتاقم . برای اینکه کسی بی هوا وارد نشود، در شیشه ای را بستم و قفل کردم … و بعد خودم را انداختم روی تخت خوابم تا موبایلم را وسط پتو و ملافه ها پیدا کنم .

 

باید زنگ می زدم ! باید کاری می کردم … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_501

 

– الو ؟ …

 

صدای خواب آلود مجتبی در گوشم پیچید … و من با هراس و پریشانی گفتم :

 

– الو مجتبی … مجتبی تو رو خدا به دادم برس ! شهاب رفت !

 

چند لحظه ای طول کشید تا مجتبی جوابم را داد … این بار با صدایی کاملاً هوشیار و دلواپس .

 

– چی ؟ کجا رفت ؟!

 

– رفت سراغ شاهید ! گفت میره اونو بکشه !

 

– مرتیکه ی احمق ! زده به سرش ؟ … آخه شاهیدو بکشه ؟!

 

دیگر توان سر پا ایستادن نداشتم … توان حرف زدن نداشتم … حتی توان اینکه گوشی را در دستانم نگه دارم، نداشتم .

 

همان جا روی لبه ی تخت نشستم .

 

– تو رو خدا برو دنبالش ! … برو جلوشو بگیر، نذار به شاهید برسه ! … خودشو به کشتن می ده … تو رو خدا یه کاری بکن !

 

دیگر جواب مجتبی را نشنیدم . بوق اشغال در گوشم پیچید … .

 

ناتوان و از هم پاشیده سر جا دراز کشیدم و نگاه مسخ و بی حالتم را به سقف دوختم … .

 

آن شب لعنتی چرا تمام نمی شد ؟ …

 

***

 

هوای شهرک ویلایی نشین خنک و مطبوع … و آن وقت شب کاملاً ساکت و خلوت بود .

 

شهاب با دست هایی مشت شده و نگاهی خون آلود به جلو قدم برمی داشت … در مسیر خیابانِ پر دار و درخت و اندکی سربالایی که در انتهای آن ستون های سفیدِ ملکِ شاهید به چشم می خورد .

 

ذهنش کاملاً فلج شده و از کار افتاده بود و به جای آن قلبش بود که با شدتی دردناک می تپید … قلبش که انگار می خواست قفسه ی سینه اش را درهم بشکند و مقابل پاهایش بیفتد . اما قبل از آن باید خود را به عماد شاهید می رساند … باید آخرین کاری که در این دنیا انجام می داد، مشت کوبیدن به دهان او می بود … .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_502

 

 

می دانست که این دیوانگی است، اما ذهنش دیگر منطقی کار نمی کرد ! انگار با شنیدن آن حرف ها در مورد آیدا، روانش بهم ریخته بود ! فهمش خُرد شده بود … تبدیل شده بود به آدمی دیگر !

 

حقارت همیشه آدم ها را در هم می شکست و تبدیل به موجودی مسخ شده می کرد !

 

نفس هایش عمیق و کشدار بود و با دست هایی مشت شده پیش می رفت … که نور تند چراغ های موتور سیکلتی داخل ظلمات کوچه پیچید … .

 

شهاب به پشت سر چرخید و با دیدنِ مجتبی که داشت به طرفش می راند … زیر لب غرولندی کرد :

 

– خرمگس !

 

و قدم هایش را تندتر برداشت . اما مجتبی به او رسید … هراسان و بی نفس . با موتور پیچید مقابلش … .

 

شهاب با خشم غرید :

 

– تو اینجا چه غلطی می کنی ؟!

 

– من ، شهاب ؟ من ؟! … تو خودت اینجا چه گهی می خوری ؟!

 

شهاب به حالتی هیستریک پلک هایش را روی هم فشرد و نفس تندی کشید . مجتبی ادامه داد :

 

– سرت به تنت سنگینی کرده ؟ … ابله ! اومدی اینجا از کی حساب پس بگیری ؟! از شاهید ؟!

 

دندان هایش را با چنان قدرتی بهم می فشرد … که انگار هر لحظه ممکن بود در دهانش خرد شود . با حرص ادامه داد :

 

– دیوونه بازی در نیار مرتیکه ! تا دیر نشده بپر روی ترک … بریم …

 

دستش نشست روی بازوی شهاب . شهاب با سرعت خود را پس کشید و تقریباً فریاد زد :

 

– دست به من نزن ! آشغالِ نا رفیق …

 

– شهاب !

 

– تو رفیقی ؟ … رفیقی و گذاشتی آیدا بره پیش این مرتیکه ی کثافت ؟!

 

مجتبی نفس عمیقی کشید تا خشمش را کنترل کند :

 

– آدمای شاهید همیشه این طرفا پرسه می زنن ! … تو رو اینجا ببینن، بد میشه !

 

 

 

 

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_503

 

باز هم خواست شهاب را ترغیب کند تا سوار ترک موتور شود . اما شهاب او را با خشونت به عقب هل داد … و بعد ناگهان شروع کرد به دویدن .

 

 

با تمام قدرت می دوید تا خود را به خانه ی عماد برساند . اگر آن شب او را نمی دید و زهرِ تنفرش را در صورت او تف نمی کرد … قطعاً تا صبح جان می داد !

 

درست دو سه قدمی باقی مانده بود به خانه … که دستی از پشت چنگ زد به یقه ی لباسش و او را عقب کشید .

 

شهاب کف آسفالت کوچه افتاد . فکر می کرد باز مجتبی مانعش شده و لباسش را کشیده بود … اما مجتبی نبود ! … یکی از آدم های شاهید بود ! … از همان سگ های وحشی که نه عاطف سرشان میشد و نه رحم … و مدام دور و بر اربابشان پرسه می زدند .

 

شهاب همانطور دراز کش کف اسفالت، سعی کرد با آن ها دست به یقه شود . با لگد به ساق پای یکی زد و بعد خواست سر پا شود .

 

دو سه نفری بودند که به او حمله کردند . تمام استخوان های شهاب از درد تیر می کشید، ولی با آن ها گلاویز شد . صدای فریاد بلند مجتبی را شنید :

 

– شهاب ! مرتیکه ی نفهم !

 

ضربه ای به دنده های شهاب برخورد کرد و نفسش برای لحظاتی بند آمد . پشت سر آن باز هم ضرباتی دیگر … . شهاب می خواست به تقلایش ادامه بدهد ولی دیر شده بود … .

 

دست هایش را از پشت کاملاً قفل کرده بودند … شهاب روی زمین به زانو افتاد .

 

از خشم و حقارت نفس نفس می زد . در آن شب گرم که از صدای واق واق سگ های بسته شده در حیاط پر بود … و درد در تمام جانش می تپید .

 

– باز که تو این ورا پیدات شد ! … عجب سگی هستیا !

 

شهاب صدای ساسان را شنید و سر بالا کرد … . ساسان با پای معیوب و تکیه زده به عصایی چوبی … به طرفش رفت و ادامه داد :

 

– جدی جدی میخوای بمیری داش ؟!

 

شهاب خیز برداشت به طرف او … ولی میخکوب شده بود کف زمین . مجتبی گفت :

 

– این مخش گوزیده … نمی فهمه چیکا می کنه ! اومدم دنبالش … !

 

ساسان نگاهی دو پهلو به مجتبی انداخت .

 

– زودتر ببرش … چون اگه رئیس بفهمه اومده در خونه اش، قطع به یقین همین امشب عروسش می کنه !

 

 

 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 ماه قبل

سلام چرا خیلی وقته پارت نداریم!؟ 🥺

رها
رها
2 ماه قبل

پارت جدید نداریم؟

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

پارت جدید نیست؟

همتا
همتا
2 ماه قبل

ممنون نویسنده و ادمین عزیز

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

طفلکی شهاب کاش عماد ببینش و بهش بگه که آیدا اونو با هیچکس عوض نمیکنه ممنون فاطمه جان

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x