خواستم سمت اتاق خودمون برم که گوشیم زنگ خورد خسته سمت گوشیم رفتم و خواستم جواب بدم که شماره ناشناس بود؛ برای همین کمی تردید داشتم که شماره ناشناس رو جواب بدم؟
آخر دل به دریا زدم و خواستم ایکون سبز و بزنم که زنگ خوردن گوشی متوقف شد! پوکر نگاهی به گوشی کردم.
– معلومه بعد از اون همه فکر کردن من قطع میشه دیگه دختره ی خنگ!
سمت اتاق خودم رفتم و لباس هام و درآوردم؛ مثل هر شب باید برای هامون خان غذا میپختم؛ از حالت چهره اش میفهمیدم که غذام و چقدر دوست داره ولی سر غروری حرفی نمیزد!
حرف که چه عرض کنم؛ حتی تشکر خشک و خالی هم نمیکرد و من از خصلتش بی نهایت لجم میگرفت و دلم میخواست با تمام جونی که توی بدنم هست خفه اش کنم. حیف که باید تحملش میکردم!
چون قلب احمقم عاشقش بود.
چی بد تر از این نقطه ضعف؟ مواد غذایی و داخل قابلمه ریختم و خواستن زیرش و روشن کنم که دوباره گوشیم زنگ خورد با هوف کلافه ای بلند شدم و باز هم شماره ناشناس روی گوشی افتاده بود.
با اخم و طلبکاری جواب دادم و خواستم فحش آب داری بدم که مردی با صدای کلفت و ترسناکی گفت:
– این آدرسی که برات میفرستم، تا یک ساعت دیگه باید اینجا باشی وگرنه با شوهر خوشگلت خداحافظی کن!
با شوک دهن باز کردم چیزی بگم که صدای بوق ممتد توی گوشی پیچید.
ضربان قلبم به آنی بالا رفت و دست و پام شروع کرد به لرزیدن.
سریع شماره هامون و گرفتم ولی خاموش بود! اضطرابم بیشتر شد!
لبم و گاز گرفتم و با استرس شروع کردم به قدم زدن؛ یعنی کجا بود؟ پیش همون مرد که بهم زنگ زد؟ من با همون به چه دردش میخوردیم؟! حتی پول هم نخواست! این چه جور ادم ربایی بود؟؟
نمیدونستم ریسک کنم باید میرفتم به آدرسی که برام ارسال کرده بود ولی گیتی و چی کار میکردم؟ به امون خدا ولش میکردم میرفتم؟ وقتی این آدم حتی نمیتونست درست چشم باز کنه؟
چی کار باید میکردم خدایا؟ راه درست کدوم بود؟
دل نگرون بلند شدم و سریع لباس بیرون پوشیدم؛ درسته که مطمئن نبودم هامون اونجا هست یا نه ولی با رفتن به اون آدرس میفهمیدم اونجا هست یا نه!
من به درد کسی نمیخوردم که بخوان بدزدنم پس احتمالا هامون رو دزدیده بودند ولی برای چی ؟
با کم ترین زمانی که میتونستم خودم و به محلی که اون مرد آدرس داده بود رسوندم و تک زنگ آجری رو زدم.
بعد از چند ثانیه معطلی در باز شد و مردی با سن حدودا بیست و هفت-هشت ساله در و باز کرد.
– اسمت؟
آب دهنم و قورت دادم و جواب دادم:
– ساغر!
– بیا تو.
پشت سرش داخل رفتم و و ترس و استرسی که همه تنم و گرفته بود قدم برداشتم.
– با من چی کار دارید هان؟ برای چی من و کشوندید اینجا؟ هامون کجاست؟!
جلمه آخرم و تقریبا جیغ زدم! استرس داشت خفه ام میکرد و اون مرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه! البته اون چرا باید استرس داشته باشه؟! زندگی منه که اینجا گیر افتاده نه اون اشغال!
مردک دیوانه بلند بلند خندید دقیقا مثل دیونه ها! عقب تر رفتم و اشکم و پس زدم؛ چرا دلم میخواست سر به تنش نباشه.
– بیا بریم داخل هامون جونت اونجاست!
پام و به زمین چسبوندم و لجوج لب زدم:
– من هیچ گورستونی نمیام هر وقت گفتی با من و شوهرم چی کار داری اون وقت باهات میام دنبال هامون!
دیدم دست مرده بالا رفت ولی تا به خودم بیام دستمالی جلوی بینیام گرفت و بی خبر از همه هوشیاریم قطع شد!
***
– ساغری ساغر! جواب بده دختر جون به لبم کردی الان سکته کنم بیفتم رو دستت خوبه؟!
متعجب از صدای پچ پچ وار هامون چشم باز کردم و خیره هامونی شدم که با رنگ پریده ولی لبخحد نگاهم میکرد!
لبخند متقابلی زدم و مثل هر صبح که بیدار میشدم دستم و دور گردن این مرد بی احساس حلقه کردم و بدون توجه به موقعیت کنار شقیقه اش و بوسیدم.
هامون دستش توی موهام رفت و من بعد از چند ثانیه ای ویندوزم بالا اومد و تازه همه چیز یادم اومد! من کجا بودم؟!
اومدم هامون و نجات بدم خودم گیر این اشغالا افتادم؟! با دردی که توی بدنم پیچید ناله ای کردم و کمی از هامون جدا شدم.: کجاییم الان؟ آخ… چی شده!
هامون دستم و توی دستش گرفت و آروم نوازش کرد. چشمام گشاد شد و این مرد چش بود؟! هیچ وقت اینطوری به من محبت نمیکرد! هیچ وقت اینطوری هوام و نداشت! داشت؟! نفسم و غمگین بیرون دادم و سرم و کَج کردم میخواستم ازش دلیل رفتار خوبش و بپرسم ولی ترسیدم!
اگه دوباره بد خلق شه باهام چی؟! بزار لااقل بین این همه مرد هامون طرفم باشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خسته نباشید
بنده نویسنده هستم ، میتونم رمانم رو براتون به اشتراک بگذارم؟
مرسی عزیزم
ببخشید ادمین ، چرا جواب نمیدید ؟
آیدی تلگرام یا اینستاتو بزار بهت پیام بدم
آیدی تلگرام : toranjff
همچین آیدی پیدا نشد
باید با حروف بزرگ بزنیدا
ولی اگه اون نشد
آیدی اینستاگرام :
Taranj4672
خودت یه بار آیدی هاتو بزن ببین خودتو پیدا میکنی
ببخشید من منتظرما
تونستید پیدا کنید آیدی رو ؟
هعی نویسنده ی عزیز لطفا پارت بزار دیگه روز و شبم شده ببینم پارت گذاشتی یا نه
سلامممم نویسنده جون خوبی من اززمستون پارسال دادم رمانتومیخونم بااین ک کم پارت میزاری ولی این پارت اخری یکمی هیجان داشت هرچه زودت شر این هویی ساغرکم کن دیگه خیلی مشکوکه
نویسنده نه روز شد که پارت ندادی 🥲📿🥺
نویسنده پارت نمیزاری؟
چرا دقیقا سره بزنگاه تموم؟!:///////
نویسنده به نظرم هفته ای 2 پارت بزاری باز دید کننده هات بیشتر میشن و راضی ازت 🥺🥲
آهان حالا شد 😍پارتا خیلی بهتر شده افرین 😍😍😍😍😍
سلام نویسنده من از کساییم که تقریبا از زمستون پارسال رمانتو دنبال میکنن
داستان اصلی رمانت عالیه
ولی کم کاری میکنی و خیلی دیر و کوتاه میزاری
ولی بازم ممنونم چون این پارت های اخیر رو خیلی عالی گذاشتی
فقط یه کاری کن که معلوم بشه گیتی واقعا فلج نیست و با حقه اومده تو زندگی هامون
و ساغر هم باردار بشه
مرسی ممنون ❤️😁😁😁
یعنی جی اخهههه بعد اززز هزاران سال پارت گذاشته شد اوونم چیی دقیقا حساس ترین جا تموم شد خدا بخیر کنه معلوم نی دوباره کی پارت بعد گذاشته بشه😤
سلام نویسنده من از کساییم که تقریبا از زمستون پارسال رمانتو دنبال میکنن
داستان اصلی رمانت عالیه
ولی کم کاری میکنی و خیلی دیر و کوتاه میزاری
ولی بازم ممنونم چون این پارت های اخیر رو خیلی عالی گذاشتی
فقط یه کاری کن که معلوم بشه گیتی واقعا فلج نیست و با حقه اومده تو زندگی هامون
و ساغر هم باردار بشه
مرسی ممنون ❤️😁😁😁
ای خداااااا بعد یه سال پارت گذاشته اونم5خط خدایااااااااااا
همینم خوبه 😐
حداقل خوبیش اینه میزاره 😐
چه قانع😂😂
😂
نویسسسسندههههه
نویسندههههههههههه
سلام
😍 یه کوچولو ها طنز بود دمت جیز 💙
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آیلییییییییییییییین
کوجایییییییییییییی معشوخه من؟
اومدمممممم جیگر!
.
.
.
چطور مطوری؟
اوم خودت جیگر تری
.
.
.
.
.
من خوبم تو خوبی؟
ینی اگهمدرسه کنسل بشه خوب ترم 🤣😂😂😂🔪🔪🔪
منم خوبم مرسی!
.
.
.
ایشالا که زوده زود فارغ التحصیل بشی!
ممنونننن برسه اون روز امیدوارم اونجا این بچه هایی که میگن استاد امتحان نمیگیره نباشه 🤣🤣😂😂
هعیی والا هست!
خیلیا هنوز رشد عقلی نکردن!
برم بخونم؟😕
آره دیگه