چشمای پر از اشک و ناتوانم تار میدید ولی دیدم نیشخند اون اشغال و! نیشخند علی و دیدم و باغم چشمام و بستم که صدای نکره اش به گوشم رسید.
– تا وقتی که تصمیم بگیری از این مرتیکه طلاق بگیری یا نه همین جا میمونی!
همین؟ منظورش چی بود؟
صدای هامون قبل از این که من سوالی بپرسم بلند از حد معمول به گوشم رسید.
- خفه شو بی ناموس!!
سرم و به ستون فشردم و لب زدم:
– انتظار داری با تو ازدواج کنم؟
سری با پوزخند به معنی آره تکون داد و از در بیرون زد؛ مات و مبهوت خیره شدم به در؛ بادیگار هایی که باهاش اومده بودند یکی رفتند و من هنوز به در زل زده بودم.
– این کیه ساغر؟!
– همون طور که خودت گفتی یه عوضی بی ناموسه!
سرش و به دو طرف تکون داد و به سختی جلو اومد؛ سرم و توی بغلش گرفت و آروم صورتم و نوازش کرد.
قبل تر از این چقدر به این نوازش ها احتیاج داشتم! چقدر حالم رو خوب میکرد… گرچه الانم باعث میشد فکر چیزی و نکنم.
نمیدونم چقدر تو بغلش بودم؛ ولی دلم میخواست تا ابد هامون باشه و… من!
کنار هم تک و تنها بدون ترس و استرس و نگرانی..
حوصله هیچ کس و نداشتم و نمیدونستم چطور از شر علی خلاص شم.
میدونم گیتی هوی منه کسیه که باید بهش حسودی میکردم! ولی نکردم عوضش تو اون شرایط نگرانش بودم.
دلم شور میزد براش چون کسی نبود بهش غذا بده و چند ساعتی میشد که چکش نکرده بودم.
– این کیه ساغر؛ میخوام بدونم با کی طرفم. نگران نباش همه چی و درست میکنم فقط بهم بگو این کیه؟!
مامانت داره ازدواج میکنه؟ چه خبره اینجا!
میتونستم بفهمم چقدر این موضوعات پیچیده شده ولی اصلا حال و حوصله توضیحش و نداشتم ؛ نمیدونستم حتی چطور براش تعریف کنم اصلا چرا تا حالا بهش نگفته بودم؟! هامون رفتار خوبی نشون میداد که حرف بزنم؟ نه!
دستش و روی صورتم کشید و نم صورتم و پاک کرد؛ خم شد و پیشونیم و بوسید.
اشک بیشتری از چشمم چکید تعجب کرده بودم چرا هامون ساکته؟ چرا چیزی نمیگه؟ چرا سرم داد نمیزنه که حرف بزنم و حقیقت و بگم؟
امروز زیادی مشکوک شده بود!
لب تر کردم و خواستم چیزی بگم که در باز شد و دو تا مرد با هیکل درشت وارد شدن… ناخواسته از ترس بلند شدم.
بزاق دهنم و تند تند قورت دادم و ترس توی دلم ریخته بود؛ ترس وحشتناکی داشتم.
اشک روی صورتم ریخته شد و نگاهم و به هامون دادم که مثل همیشه سرد به اون دو تا مرد نگاه میکرد!
– چتونه اینجوری ریختید اینجا ؟ طویله اس؟!
اون دو مرد خنده بلندی کردند و سمت هامون اومدند؛ بی اختیار به هامون چسبیدم و هق هقم اوج گرفت.
یکی از مردا بازوم و گرفت و کشیدم اون طرف اتاق.
التماس کردم و روی زانوهام ایستادم.
– ولش کنید آشغالا؛ علی کصافت بیا بازش کن مگه چی کارت کردم؟ برو با همون بابای پس فطر و حروم زاده ات حرف بزن.
با مشت محکمی که یکی از مردا محکم به شکم هامون زد چشمام گرد شد و هق هقج از شوک قطع شد! چی میدیدم؟
داشتند هامون و میزدند؟! هامونه دل سنگ من و؟!
بعد از چند ثانیه که از شوک بیرون اومدم با جیغ خودم و روی زمین کشیدم وسعی کردم جلوشون و بگیرم! من نفسم به نفس این مرد بند بود مگه میشد ببینم کتک میخوره و عقب بیاستم ؟!
بریده بریده گفتم:
– ولش کنید.. تورو خداااا علی بگو بس کنن.
اون دو تا مرد کوچک ترین توجهی به من نداشتند و پشت سر هم دست و پاهاشون و با شدت به بدن هامون میکوبیدند.
هامون سعی میکرد روی پاهاش بلند شه و اونا رو بزنه ولی نتونست!
دو تا مرد غول پیکر کجا و هامون کجا؟!
اشک جلوی دیدم و تار کردم و رسما جیغ میزدم و کمک میخواستم.
با ضربه ای که هامون توی صورت یکی از مردا زد لحظه خشکم زد…. چی کار میکرد؟ اونا عصبی میشدند و بد ترش و سرش میآوردند! گریه ام بیشتر شد!
دو تا مرد با دیدن این کار هامون جری تر شدند و جوری لقت به هامون میزدند که تموم تنش غرق خون شده بود.
– هر… هر کاری بگید… میکنم ولش کنید.
نفسم خسته بود! انگار من کتک خورده بودم به جای هامون؛ دلم میخواست داد بزنم و بگم به قلب و تموم زندگی من دست نزنید…. ولی اونا نابودش کردند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستان زیبایی هست
واایییی من نشستم تو یه روز تا پارت ۶۹ خوندمم بعد دیم بقیش نییییست لطفا زودتر بزارین اینجوری کلررمان از یادمون میرههههه
پاااااااارتتتتتتت بعدی ترووووـو خدا بزاااااارید
نکش خودتو هنو دوهفته نشده
شد میزاره
آه بیا وسط بزن کف گشنگه رو بالاخره دادی 😀
میشه دو انگشتی بزنم؟
😁
باشه بزن فرزندم اجازه صادر شد 😌🤣😂
متشکرم🙏😂
نویسنده قشنگم عالییییی بود🥺❤️خیلی خوب بود
دستت درد نکنه
تروخدا، تروجون عزیزت زود پارت بزار
خواهش میکنم ازت
بخدا تا پارت بعدی بیاد دیوونه میشیم آخه
دلم برای هامون میسوزه🥺
خیلی خوب پیش رفتی ولی حیف که حالا حالا ها پارت نمی زاری
نویسنده قشنگم عالییییی بود🥺❤️خیلی
تروخدا، تروجون عزیزت زود پارت بزار
خواهش میکنم ازت
بخدا تا پارت بعدی بیاد دیوونه میشیم آخه
دلم برای هامون میسوزه🥺
سلام رمان خیلی خوبههه
ولی خیلی کم پارت میزارین.. چرا؟
عالیه عالی دمت گرم نویسنده ♥️💋💋
عالییی بود ک😍😍لطفاً پارت بعدی رو زود تر بزار من یکی دارم دیوونه میشم😂
وای خدا عالییییییی بود😍😍👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
ولی کم بود من تو خماری موندم
نویسنده نمیشه به خاطر دیروز که عید بود پارت هدیه بدی