با تکون ریزی که پرستار به شونهام داد لبخند زدم و نگاهش کردم:
– مرسی عزیزم! چشم حتما میرم میشه برم ببینمش؟! خواهش میکنم.
به نشونه نه سر تکون داد و نگران نگاهم کرد:
– میدونی شوهرت توی بخش عمومی نیست که همین جوری ملاقاتش کنی خطر داره دکتر بفهمه خارج از ساعت راهت دادم توی اون بخش سر به تنم نمیزاره بخدا.
نمیخواستم توی دردسر بیفته پس فوری گفتم: اگه دکتر راضی بشه میتونم بیام؟!
– چرا نشه گلم. حتما اگه دکتر اجازه داد آخه میدونی؟ مسئولیت داره برام!
با لبخند خسته ای سر تکون دادم و بلند شدم.
تو این چند روز حتی یه سر به گیتی هم نزدم؛ حس دو گانه ای بهش داشتم هم دلم براش میسوخت هم میخواستم با همین دستای خودم بکشمش.
آخرش که چی؟ اون زن هامون بود… هامون خیلی دوستش داشت.
پس توی این ماجرا فقط من اضافه بودم.
داخل سرویس رفتم و مشتی آب به صورتم پاشیدم تا بهتر شم.
از دکتر به زور اجازه گرفتم و با هماهنگی اون داخل آی سی یو شدم.
میخواستم برای اولین بار حرف دلم و به هامون بزنم… درسته که اون بی هوش بود ولی من باید همه چیز و هر چی که تو دلم بود و میگفتم! وعلا با این حجم عاشقِ این مرد بودن قطعا غم باد میگرفتم.
کنارش روی تخت نشستم و دست یخش و گرفتم؛ ناخواسته نبضش و لمس کردم و خداروشکر کردم که هنوز این نبض میزنه.
– اینا همش تقصیر منه هامون! ولی من بهت احتیاج دارم خواهش میکنم چشمات و باز کن هامون… من بدون تو نمیتونم میفهمی؟! میخوام باشی…
نه بخاطر نیاز مالی بخاطر این که من عاشقتم هامون! برات میمیرم میفهمی؟
دلم میخواست جای تو من روی این تخت میبودم ولی تو سالم بودی.
دیگه حس میکنم لازم نیست زندگی کنم اما وقتی تو بودی هر گز همچین حسی نداشتم.
اشکم ریخت و دستش و محکم تر فشار دادم بیشتر از هر چیزی به چشمای باز و آغوش حمایت گرش نیاز داشتم با یاد صحنه ای که خودش و جلوی گلوله انداخت دلم ریش شد و هق هقم اوج گرفت.
سرم و روی تخت گذاشتم و خودم روی صندلی کنار تخت نشستم و تا تونستم گریه کردم خودم و نمیدونستم کنترل کنم کاش بیشتر هواش و داشتم!
کاش زود تر میفهمیدم تا چه حد میخوامش.
با حس دستی روی سرم شوکه خشک شدم دست کی بود؟! یک ضرب سرم و بالا آوردم و مات اون چشمای خوشگل شدم…
چشماش و باز کرد؟! خدای من چشماش و باز کرد داشت نگاهم میکرد؟!
با چشمای گرد شده و اشکی نگاهش میکردم و قورت تکلمم و از دست داده بودم! درک نمیکردم چجوری بهوش اومده بود؟! چونم از بغض میلرزید و آماده بلند گریه کردن بودم ولی انقدر شوکه بودم که دست و پام و گم کرده بودم.
– ساغر…
به زور لب زد ولی من به همین صدا زدن آروم و یواشش راضی بودم.
اشک هام راه افتادند و محکم دستش و بین دستام گرفتند… دلم میخواست بگم که دوستش دارم و حرفای چند دقیقه قلبم و تکرار کنم ولی دهنم بسته شده بود!
داشتم از خوشی از حال میرفتم بلاخره لب هام و از هم باز کردم و گفتم:
– خوبی… خوبی هامون؟! جاییت درد نمیکنه؟!
تازه یادم افتاد که باید به پرستار یا دکتر خبر بدم خواستم بلند شم که بی جون دستم و فشار داد و مانع از بلند شدنم شد.
– خوبم! بمون!
– بزار بگم پرستار بیاد..
بین حرفم پرید و چون نای حرف زدن نداشت سرش و تکون داد.
- نمیخواد خوبم… چقد وقته بی هوشم؟
احساساتی شده بود اونم خیلی زیاد؛ دستش و گرفتم و سرم و تکون دادم:
– مهم نیست مهم نیست!
میخوام باهات حرف بزنم هامون.
– بگو… راستی خبر از گیتی نداری؟ نرفتی خونه؟
صدای واضح شکستن قلبم و شنیدم؛ میخواستم داد بزنم عاشقشم و درست همون لحظه با این سوال گند زد به همه افکار خوبم؟!
میگفتم عاشقتم و اونم میگفت منم عاشق گیتیم! چقد من احمق و سادهام.
لبم و گزیدم و گفتم: نه نرفتم… ولی به زودی میرم خیلی خستم و باید به گیتی هم برسم.
فکر میکردم عصبی بشه ولی با تعجب گفت:
– یعنی چی؟ پس گیتی این چند روز چی میخورده؟!
– مادرشون گویا پیشش بوده.
این بار بی اهمیت سر تکون داد و اهانی گفت از رفتار ضد و نقیضش کم مونده بود شاخ در بیارم.
یه لحظه نگرانش بود و لحظه ای بعد براش مهم نبود؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جان امتحان های ترم شروع شده حوصلمون سر رفته تو هم اگه دوست نداستی در اول رمان نمینوشتی که مردم رو در انتظار قرار بدی که ای بابا ببیین اگه دوست نداشتی در اول نمینوشتی مردم کار رو زندگی دارن بیکار نیستن که اگه دانش اموزن باید درس بخونن اگه کنکوری هستن باید تست بزنن اکثرا حتی سر کار هم میرن عه از ۶ اذر اوهههههههههههههههه 😐🔪پارت نذاشتی مردم در انتظار قرار گرفتن بعدشم رمانت دیگه بی مزه شد💔🙃
ای باوااااااااا
پارت جدید رو بزارید لطفا
بابا قبلی یادمون میره
چقدررررر دیر به ریر پارخ گذاری میکنید اونم با حجم کمممممم
لطفا زود تر بفرستید یکمم بیشتر
مثل اینکه نویسنده قصد ادامه دادن رمانشو نداره😒
ببین اگر رمانت خوب نبود قطعا اسرار نمیکزدیم و وقت خودمون رو صرف خوندن این رمان نمیکردیم .رمانت قشنگه و ممنونم ازت.ولی به چند نتکه توجه کن !یا تند تند پارت بزار چون زمان پارت گذاری خیلی طولانی هر یک هفته یک پارت.
یا اینکه اگر میخوای مثلا ماهی یک بار یا ماهی دوبار مثل الان بزاری نمیشه!! حداقل باید یک پارت طولانی بزاری .
لطفا رعایت کن !!!!!
خیلی طولانی شده که پارت نزاشتی😶
رمان ک دیر ب دیر میزارین دیگ اون هیجان و قشنگی و نداره
لطفا زودتر پارت بزار
رمانت خیلی قشنگه پس تندتند پارت بزار 👍👍
وایییی اعصابمو داغون کردی خب بزار دیگه پارتو😤😤😤😤😤
تندتند پارت بزار
دقیقا 1ساله من دارم این رمان و دنبال میکنم
یکم زودتر لزفا پارت گذاری کن
الان9روز گذشته ها
بزار دیگه پارت بعدیو منتظر چی هستی😤😤😤😤
عصبیم😐😐
زودتر پارت بعدی بزارین امتحانا شروع شد 😥😭
عیششش
پارت بعدیو کی میزارین خااااا؟
پارت بعدیو کی میزارین؟
هر دو ماه دو خط مینویسی .. شقلقمر ک نمیخای بکنی بابا یکم تعدادپارتها رو بیشتر کن
پسره …
استغفرالله
سری تر بزار اینطوری که نمیشه یک ماه یک ماه برای دو خط صبر کرد اگه اینطوری باشه یه رمان دیگه رو شروع کنیم زود تر تموم میشه من یه رمان رو تو یک هفته تموم میکنم برای این باید ماها وقت بذازم
👌👌👌👌👌👌👌
😡😡😡🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬
فقط دو خط اضافه مینوشتی کاشکی
فقط دو خط اضافه مینوشتی کاشکی
ولی به همینم راضی هستیم
پارت بعدی رو هم زود بزار
داداش این و بیشتر کن امتحانا شروع شده😐😐😐😐😐🔪
اسمت سیمانه؟😐