چون می خوام برگردی تهران اگه نیای به کارام ادامه میدم حتی بدتر
همه ساکت بودن و داشتن به حرف های ناصر خان گوش میدادن ولی اشکی زیادی بیخیال بود انگار که تموم حرف های آقاجونش دروغه
آقاجون:خب حالا چیکار می کرد؟
ناصر خان: این اشکان زیادی زرنگ بود خودش هیچوقت کاری انجام نمیداد همیشه یه جوری و به بهونه های مختلف این نازنین و فرهاد رو مجبور میکرد کار هاشو انجام بدن.
مثلا خونه ما جایی بود که وسط روستا قرار داشت به خواطر همین همه ی پیرزنای روستا میومدن و کنار دیوار خونه ما مینشستن بعد این اشکانم فرهادو میفرسته روی پشت بام……
فرهاد پرید وسط حرف ناصر خان و دلخور گفت:آقا جون آبرو ما رو نبر دیگه
ناصر خان: نمیشه باید بگم
و بعد ادامه داد
ناصر خان:داشتم میگفتم این زنا میومدن کنار دیوار خونه من مینشستن و اون روز اون ها زیر ناودان نشسته بودن که این اشکانم از این فرصت استفاده میکنه و این فرهادو میفرسته بالا پشت بوم که بشاشه تو ناودان اونم میره دقیقا همون کاری که اشکان میگه رو انجام میده که منه بدبخت فقط ۲ ساعت با اینا حرف زدم که بالاخره راضی شدن برن
با شنیدن حرف های ناصر خان همه شروع کردن به خندیدن چون اون زمان فرهاد اصلا بچه نبوده
برگشتم سمت فرهاد که تا بناگوش سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین داشتم همینجوری به فرهاد نگاه میکردم که صدای اشکی رو شنیدم
اشکی:این نقشه ی خوده فرهاد بود به من ربطی نداره
اشکی نگاهش به من بود و این حرف رو با من داشت که همون موقع فرهاد از جاش بلند شد
فرهاد:چرت نگو اشکان مگه تو نبودی که گفتی اگه این کارو انجام بدی تو هم تو هم……
یهو ساکت شد و نشست که همون موقع اشکی با لحن مرموزی رو به فرهاد گفت:حق با توعه داداش حالا که فکر میکنم میبینم نقشه من بود تو هم گفتی……
فرهاد وسط حرف اشکی پرید:نه نه اشکان نقشه من بود
اشکی:چرا دروغ میگی فرهاد نقشه من بود نازنین هم شاهده تو هم برای اینکه این کارو انجام بدی گفتی که…..
فرهاد:اشکااااااااااان
ناصر خان:ساکت شو فرهاد. اشکان این چی ازت خواست؟
آقا علی رضا:بابا بیخیالش
ناصرخان:از پسرت دفاع نکن میخوام بدونم چیکار کرده بگو اشکان
اشکی:کار خواستی نمیخواست فقط یادتونه که من اون زمان به خواطر کنکورم میرفتم کلاس کنکور و اونجا بود که یه دختره بود خیلی دور و برم میپلکید بعد یه بار که این فرهاد همراهم اومد از این دختره خوشش اومد و خواست بهش شماره بده ولی خب دختره تو کف من بود(خود شیفته) ازش نگرفت اتفاقا بدجوری زد تو پرش. اون روز فرهاد شرط گذاشت که اگه اینکارو انجام بده منم باید شمارشو بدم به دختره
ناصر خان:تو که شماره رو ندادی
اشکی:مردو قولش فرهاد اونکارو کرد منم شماره رو دادم
ناصر خان:من تو را اینجوری بزرگ کردم فرهاد؟
فرهاد که داشت با اخم به اشکی نگاه میکرد با حالت مظلومی به آقاجونش گفت
فرهاد:دوران جاهلیتم بود آقاجون شمابزرگواری کن و ببخش
از اونجایی که اشکی گفته بود فرهاد حالا هم دختر بازی هاشو داره پس الانم دوران جاهلیتشه؟آیا؟
ناصر خان:نه که نمیدونم حالا هم همونی
فرهاد:اشکان خیلی نامردی اینم گفتی
اشکی:کار من نبود
فرهاد:اگه تو نگفتی پس کار کیه؟
اشکی پوزخندی زد و گفت:اگه یکمی حواستو جمع کنی میفهمی که هر روز که از خونه میزنی بیرون چند نفر میوفتن دنبالت که از کارات سر در بیارن و به آقاجون بگن
با گفتن این حرف اشکی همه نگاهاشون متعجب شد که من ناگهان یاد امیر افتادم یعنی تمام این مدت آقاجون میدونسته من با امیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برگشتم به آقاجون نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه میکرد انگار که فهمید منظور نگام چیه که سرشو تکون داد اینقدر خجالت کشیدم که نگو به خواطر همین سرمو انداختم پایین که ناصر خان دوباره شروع کرد
ناصر خان:یه مدت هم بود که هر روز صبح یه نامه تو خونه پیدا میشد که متنش این بود که ما سه تا دزد خطرناک هستیم مواظب بچه هاتون باشید و به خواطر همین نامه همه ی روستا رو ترس برداشته بود و تا صبح نمیخوابیدن که یه روز تصمیم گرفتیم که بررسی کنیم ببینم کار کیه نامه ها رو گذاشتیم کنار هم که خط نامه ای که تو خون من افتاده بود با همه فرق داشت و بقیه نامه ها خط نازنین بود برای این که من نفهمم کار این سه تاهه خطش رو تغییر داده بود
آقاجون:چجوری اینقدر آسون هر شب نامه مینداختن تو خونه های مردم
ناصر خان:خونه های روستا جوریه که پشت بوم هاش بهم راه داره به خواطر همون. تازه اینا کارهای خوبشونه اگه بخوام بقیه شو بگم که آبرو برام نمیمونه با این نوه تربیت کردنم
آقاجون:یعنی هیچ کدوم از کارایی که کردن رو خود اشکان انجام نداد؟
ناصر خان: فقط یدونه، یه شب اینا میخواستن فوتبال ببینند که اشکان بلند شد بره خوراکی بخره برای خودشون و از اونجایی که تو روستا کلا دو تا سوپری بیشتر نداشت و هر دوتاش خیلی دور بودن. یکیش یه راه میانبر داشت که باید از وسط قبرستون رد بشی که این تو راه…… بقیه شو خودت بگو اشکان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده کجایی پارت گذاری نداری ؟…
منظم پارت بزارید خواننده هم خسته نشه
موافقم
آره نویسنده جان لطفا زودتر پارت بزار آدم رمان کلا از یادش میره
چرا انقدر دیر آخه
اصلا یادم نمیاد چی بود که الان دارم میخونم
چه عجبی
بچه ها نظر ها رو ببرید بالا تا نویسنده ببینه درست پارت بزاره
از این به بعد هر روز بزارید
🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣