رمان عشق با چاشنی خطر پارت 60 - رمان دونی

 
نازنین دستشو بلند کرد و شربتو برداشت و آخرین لحظه لیوان رو خم کرد و تمام محتویات لیوانو ریخت رو من
_هیییییییی
سریع از جام بلند شدم من حتی یه قطره آبم روم بریزه بدم میاد ولی الان کل محتویات لیوان خالی شده بود روم و لباسم هم چسبیده بود به ب*د*نم و ب*د*نم مشخص بود
اینقدر عصبی شده بودم که دستمو بلند کردم و یدونه محکم زدم تو گوش نازنین که سرش خم شد اما سریع برگشت سمتم و چشماش پر از اشک شد
نازنین:بخدا از عمد نبود
_خفففه شو قسم دروغ نخور
وضعیتم خیلی خراب بود و از همه بدتر تو جمع پسر هم بود و اینم از وضع لباسو ب*د*نم
اشکی سریع کنارم وایساد و دستمو گرفت
اشکی:بندازین پایین سراتون رو چیه بروبر نگاه میکنید
واقعا ممنونش شدم چون همه سریع نگاهاشون رو انداختن پایین
اشکی دستمو کشید و رفت سمت ساختمون
_اشکی بیا برگردیم من با این وضعیت چیکار کنم اونجا؟
اشکی چیزی نگفت و گام هاشو سریع تر بر داشت و منم دنبالش میدوییدم که متوجه شدم بقیه هم دنبالمون میان
اشکی درو با شدت باز کرد و قبل از اینکه نگاه بقیه به سمتمون کشیده بشه از پله ها رفت بالا و منم دنبالش
در یکی از اتاق ها رو باز کرد و رفت داخل
اتاق تم طوسی داشت و خیلی خوشگل بودش.
اشکی برگشت سمتم اما نگاش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد. آخ قربونش برم چقدر باحیاس
اشکی:یه دوش بگیر بعدم مانتو تو بپوش تا بریم
تو این وضعیت هم بدجوری دلم میخواست که اشکی بهم نگاه کنه اما نمیشد که بهش بگم بهم نگاه کن که
_نمیتونم
اشکی:چرا؟
_مانتوم جلو بازه
اشکی کلافه دستی لای موهاش کشید که همون موقع در باز شد و افسانه خانم اومد تو
افسانه خانم: پسرم آقاجون گفت تو کمد لباس هست بردارید
و بعد لبخندی به من و اشکی زد و رفت که تازه متوجه شدم فاصله ی من و اشکی چند میلی بیشتر نیست.
اشکی سرشو تکون داد و رفت سمت کمد ها در یکی شو باز کرد که فقط لباس مردونه توش بود
_اشکی کسی تو این خونه نیست پس چرا اینقدر تکمیله
اشکی شونه هاشو بالا انداخت و رفت سمت کمد بعدی که لباسای اون زنونه بود
اشکی:زود باش
رفتم سمت کمد که همه لباساش نو بودن و حتی مارکشون هم بهشون بود و همشون هم سایز من بود. سریع یدونه لباس ها رو برداشتم و در کمد رو بستم
که اشکی رفت سر یکی دیگه از کمد ها و درشو باز کرد که همش لباس بچه گونه بود و سمت راستش لباس دخترونه بود و سمت چپش لباس پسرونه
اشکی این ها رو که دید دوباره اخماشو کشید تو هم و همچین درو زد بهم که یه متر از جام پریدم
_چته تو؟چرا همچین میکنی؟
اشکی عصبی گفت
اشکی:تو که هنوز اینجایی زود باش دیگه
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سمت یکی از در هایی که تو اتاق بود و بازش کردم که دستشویی بود در کناریشو باز کردم که حموم بود و رفتم داخل.
جلوی آیینه وایسادم یعنی اینقدر از بچه ها بدش میاد که حتی با دیدن لباساشون هم حالش بد میشه؟ آخه چرا؟اونکه خیلی دلربا رو دوست داره.
با یاد آوری اینکه الان باز میاد غر میزنه که زود باش و اینا سریع لباسامو بیرون اوردم. یه دوش سریع و سه گرفتم. شیر ابو بستم. خواستم حولمو بپوشم که دیدم حوله نیوردم.
الان من چیکار کنم؟ نمیتونم وقتی هم که این اشکی تو اتاق هست برم و حوله بردارم. البته اگه حوله داشته باشن. انگار چاره ای نداشتم. درو یه کوچولو باز کردم و از لای در بیرون رو نگاه کردم که اشکی پشت به من روی تخت نشسته بود
_نمیخوای بری بیرون؟
همونجوری که نشسته بود گفت
اشکی:نه بپوش با هم میریم
_نه برو بعد من میام
اشکی:میگم با هم میریم زود باش
ناچار گفتم: حوله برنداشتم
بلند شد و رفت سمت کمد
یدونه نایلون از تو کمد بیرون اورد که داخلش یه حوله صورتی بود. حوله رو از تو نایلون بیرون اورد و گرفت سمت، سریع حوله رو ازش گرفتم و درو بستم.
ب*د*نم رو خشک کردم که صدای در اومد. لباس هامو پوشیدم و اومدم بیرون که اشکی تو اتاق نبود خوبه همین الان گفت با هم میریم بیرون، ولی الان خودش رفته. نشستم روی صندلی میز آرایش و سشوار رو زدم به برق و مشغول خشک کردن موهام شدم. موهامو خشک کردم و بعد دم عصبی بستم که چشمامو کشیده تر نشون میداد.
چون شالم هم کثیف شده بود یدونه شال از تو کمد برداشتم و انداختم روی سرم. رفتم سمت در و دستمو گذاشتم روی دستگیره و کشیدمش که در قفل بود.
_اَه درو دیگه چرا قفل کردی؟
همون موقع صدای کلید که تو قفل میچرخید بلند شد از در فاصله گرفتم که اشکی درو باز کرد و اومد داخل. مثل همون چند دقیقه قبل اخم داشت و الان اخمش غلیض تر شده بود
یه نگاه به سرتاپام انداخت
اشکی:بریم؟
_بریم
از اتاق اومدیم بیرون که اشکی درو بست
هم قدم با هم از پله ها اومدیم پایین که هیچ کسی نبود
_چرا کسی نیست؟
اشکی:اینقدر معطل کردی که همه رفتن شام
و بعد خودش رفت سمت آشپزخونه که منم دنبالش رفتم و باهاش هم قدم شدم
وارد آشپزخونه شدیم که همه ی نگاه ها برگشت سمتمون. اشکی برگشت سمت نازنین و با اخم به نازنین نگاه کرد که

نازنین از جاش بلند شد و رو به من گفت:آرام جان معذرت میخوام ببخشید
یدونه از اون نگاه های سردی که اشکی به همه میندازه بهش انداختم و نشستم چون که صداش اصلا پشیمون نبود انگار که داره افتخار هم میکنه.
غذا زرشک پلو بود با خورشت خلال
برای خودم زرشک پلو کشیدم. اشکی هم خورشت خلال.
همه مشغول خوردن بودن و کسی حرف نمیزد.
نضف غذامو خورده بودم که نگام افتاد به ظرف اشکی که فقط یکی دو لقمه بیشتر نخورده بود و فقط با غذاش بازی میکرد و بدجوری تو فکر بود.
خم شدم سمتش و آروم گفتم:چرا نمیخوری؟
اشکی:میخورم
ولی بازم تغییری نکرد منم وقتی دیدم نمیخوره دیگه بهش توجه نکردم و مشغول غذای خودم شدم. غذامو کامل خوردم و برای خودم دوغ ریختم و با ولم میخوردم که ناصر خان گفت:حتما برای همه تون سوال شده که اینجا کجاست و چرا گفتم که اینجا جمع شید
اینو که گفت همه سرشون رو تکون دادن و اشکی هم قاشقش رو تو ظرفش ول کرد و دست به سینه شد و به آقاجونش نگاه کرد
ناصر خان: اینجا رو خریدم که هدیه کنم به بچه ی اشکان و آرام
دوغی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. ماهکان که بغلم نشسته بود زد تو کمرم تا اینکه نفسم جا اومد سرمو بلند کردم و به اشکی نگاه کردم
اشکی:کدوم بچه؟
ناصر خان:همونی که قراره در آینده بیاد دیگه
پس بگو چرا اشکی با دیدن لباس های بچه گونه عصبی شد
اشکی:بسه دیگه آقاجون هر وقت هر جور که دلت خواست برای همه تصمیم گرفتی حالا هم که داری تو زندگی من و آرام دخالت میکنی. فکر نمیکنی دیگه کافیه
ناصر خان:من نوه میخوام
اشکی:من بچه ها رو دوست ندارم
ناصر خان:ولی من بچه ها رو دوست دارم
اشکی پوزخندی زد و روی میز خم شد
اشکی:واقعا بچه ها رو دوست داری؟
ناصر خان: اوهوم
اشکی:اوکی حله به مامانم میسپارم که یه زن خوب برات گیر بیاره بعد خودتون بچه بیارید
با این حرف اشکی ناصر خان سریع از جاش بلند شد که رنگ همه پرید ولی اشکی زیادی بیخیال بود و همونجوری نشسته بود
ناصر خان:میفهمی چه زری داری میزنی اشکان؟ مگه من میتونم به غیر از فاطمه به کس دیگه ای هم فکر کنم
اشکی: علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد تا ازدواج نکنی که نمیفهمی. این حرف های خودت بود که به من زدی نه؟ بیا من تجربش کردم الانم عاشق آرامم براشم میمیرم پس مطمئن باش اگه ازدواج کنی میتونی به غیر از مادرجون به کس دیگه ای هم فکر کنی و بعد برای بابام خواهر یا برادر جدید بیاری
از اینکه اشکی تو جمع اعتراف کرد عاشقمه همچین سرخوش شدم که نگو
(وجی:همش نقشه هست یادت نره)
ساکت شو
ناصر خان قاشق تو دستشو پرت کرد سمت اشکی که جاخالی داد
ناصر خان:خفه شو اشکان فقط خفه شو الانم از جلو چشمام گمشووووووووو
اشکی بلند شد
اشکی:بلند شو آرام
خواستم بلند شم که با حرف ناصر خوان دوباره نشستم چون لحنش بدجوری دستوری بود
ناصر خان:آرام امشب میره خونه باباش تو هم تنها میری.
اشکی دستشو دور بازوم حلقه کرد و بلندم کرد
اشکی:زنمه و به هیچ کس هم ربطی نداره که الان با من میاد یا نه
ناصر خان:زنت دادم که آدم شی نه که بدتر جلوم وایسی
اشکی:کسی که خربوزه میخوره پای لرزشم میشینه
و بعد از این حرف دستمو کشید و از آشپزخونه خارج شد داشت میرفت سمت در که دستمو گذاشتم روی دستش
اشکی:باید لباسامو بپوشم
اشکی وایساد و بعد دستمو ول کرد سریع برگشتم تو همون اتاقی که مانتو و کیفمو گذاشته بودم. مانتومو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و سریع اومدم بیرون و رفتم سمت اشکی و با هم خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین.
سوییچ ماشینو از تو کیفم بیرون اوردم.نشستیم تو ماشین. ماشنیو روشن کردم و حرکت کردم. یه مردی که میخورد ۵۰ سالش باشه سریع درو باز کرد. فکر کنم باغبون اینجا بود. از خونه زدم بیرون.
اشکی تمام مدت آروم بود و به جلوش نگاه میکرد.
یاد حرف اشکی که گفت من بچه ها رو دوست ندارم افتادم به خواطر همین رو بهش گفتم:تو واقعا بچه ها رو دوست نداری؟
اشکی ساکت بود و هیچی نگفت.
از قیافش چیزی معلوم نبود اما به نظرم از داخل ناراحت بود.
که یاد آهنگ ماکان افتادم
_چرا غم داره چشمات
یه دنیا حرف داره نگاهت
البته میدونم ربطی نداشت چون اصلا از قیافه اشکی هیچی معلوم نبود اما باعث شد که اشکی حرف بزنه
اشکی:زیاد تمرین کردم که چشمام احساساتمو لو ندن بعد تو میگی میفهمیشون
_نه والا از چشمات چیزی نفهمیدم فقط حس کردم ناراحتی
فقط سرشو تکون داد و دوباره ساکت شد. چرا اشکی باید تمرین کنه که چشماش خالی از هر حسی باشه؟یعنی به خواطر همون اتفاقه تو ۲۰ سالگیش؟
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم چون اگه میزدم هم جوابی نمیگرفتم.
ماشین رو پارک کردم که اشکی زود تر از من پیاه شد. منم سریع پیاده شدم و قفل ماشینو زدم که اشکی وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه آخرو زد. یعنی رفت پیش دوست دخترش؟ اونم این موقع شب؟
سری از پله ها بالا رفتم که طبقه ۵ که رسیدم خسته شدم و بقیه رو با بدبختی بالا رفتم
به طبقه آخر که رسیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید .

mehr58
mehr58
2 سال قبل

یا خدا 😥 

M.h
M.h
2 سال قبل

اون جایی که اشکی با آقاجونش کلکل کرد خیلی باحال بود 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط M.h
M.h
M.h
2 سال قبل

مرسییییییییییی
این پارت طولانی بود بقیه پارت هاتونم همینجوری بزارید

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x