و تماس رو وصل کردم
_جونم داداش؟
آراد آروم گفت:نخوابیده بودید که؟
_گمشو بابا بگو چته
آراد:انگاری اشکان بد جوری حال تو رو هم گرفته که دوباره سگ شدی
_منظورت چیه؟
آراد:شما که رفتید ناصر خان خیلی عصبی بود و همش سر بابا مامان اشکان داد میزد که شما درست تربیتش نکردید و گرنه جرئت نمیکرد تو روی من حرف بزنه و از این چیزا. اینقدر عصبی بود و به همه یه چیزی گفت که هیچ کس جرئت نداشت جیک بزنه ولی من موندم اون شوهرت چطور اون حرف ها رو به این پیرمرد زد
_مطمئن باش تنها کسی که میتونه جلوی بزرگ هر دو خانواده وایسه فقط اشکانه
آراد:شوهر ذلیل ولی به من بگو ببینم چطور نتونست جلوی ازدواج اجباریتون رو بگیره
چون می خواد برای همیشه از دست ما دخترا و آقاجونش راحت بشه
همه ی این ها رو تو دلم گفتم و بعد بلند گفتم:شاید دلش زن می خواسته
آراد:خیلوخب من که هر چی بگم تو بازم طرف شوهرتی ولی اگه گفتی چی فهمیدم؟
_چی؟
آراد:نمیگم
_آراد مگه زیر لفظی میخوای بگو دیگه
آراد خنده ای کردو گفت:آره زیر لفظی میخوام
_زیر لفظیتو قبلا گرفتی زود باش.
آراد:چی بود اونوقت؟
_همون که اشکی مهناز رو ضایع کرد
آراد:آخ آخ یادم انداختی دوباره دلم خنک شد
و دوباره شروع کرد به خندیدن که تهدید آمیز صداش زدم
_آرااد
آراد:باشه باشه. فهمیدم که…… نازنین عاشق اشکانه
_ایشششششش همین؟ اینو که خودم میدونم
آراد:کی بهت گفت؟
_اشکی
رسیدم جلوی خونه و درو باز کردم و رفتم تو خونه و روی مبل نشستم
آراد:اوه اوه پس همه ی چیز ها رو بهت میگه؟
_بله
آراد:اینم بهت گفته که نازنین تو شرکت اشکی کار میکنه؟
با شنیدن این حرفش گوشام تیز شد یعنی نازنین بیشتر از من کنار اشکیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آراد:هی آرام؟؟
_ها
آراد:چی شد؟
_هیچی
آراد:خبر داشتی؟
_نه
آراد:حدس زده بودم. این نازنین با اینکه شما دوتا ازدواج کردید هنوزم بی خیال اشکان نشده و زیاد به پروپاش می پیچه
بدون فکر لب زدم
_پس به خواطر همین بود که اشکی آهنگ خوند و تو جمع گفت عاشقمه فقط به خواطر اینکه نازنین دست از سرش برداره
آراد:حالت خوبه آرام؟
_آره
آراد:مطمئن باشم؟ اشکان که اذیتت نمیکنه؟
انگار نشنیده بود که چی گفتم به خواطر همین گفتم
_نه اشکی خیلی خوبه
ولی من خوب نیستم. چرا من باید ناراحت باشم؟ مگه از اولش قرارمون همین نبود؟
آراد:یه چیز خفن دیگه هم فهمیدم
_چی؟
آراد:یادته وقتی اومدی تو آشپزخونه نازنین ازت معذرت خواست؟
_آره
آراد:وقتی با هم رفتید بالا تا تو لباستو عوض کنی و ما تازه رفته بودیم برا شام اشکی بدون تو اومد پایین و به نازنین گفت بیاد بیرون همه مون فوضولی مون گل کرده بود که اشکی با نازنین چیکار داره اما خب اون موقع نمیتونستم بلند شم و فال گوش وایسم. به خواطر همین صبر کردم. وقتی نازنین برگشت تو آشپزخونه خیلی ناراحت بود و انگار منتظر یه تلنگر بود که به خواطرش بزنه زیر گریه تا اینکه تو اومدی و ازت معذرت خواست فهمیدم که شوهر جونت به خواطر اینکه لیوان شربت رو ریخته رو تو دعواش کرده و مجبورش کرده که از تو معذرت بخواد
لبخندی روی لبم اومد و گفتم
_اما تو همه اینا رو از کجا فهمیدی؟
آراد:وقتی نازنین داشت به فرهاد میگفت شنیدم
_دوباره فال گوش وایسادی؟
آراد:خب اگه فال گوش وای نمیستادم که این ها رو نمیفهمیدم و نمیتونستم بیام به تو بگم و باعث شم یکمی به شوهرت نزدیک تر بشی که
_یعنی همه ی این کار هارو کردی که منو به اشکی نزدیک تر کنی؟
آراد:آره دیگه یه خواهر که بیشتر ندارم
_خیلوخب خستمه فعلا
آراد:دستمم درد نکنه فعلا
تماسو قطع کردم و به دور و برم نگاه کردم. همه ی حرف های آراد به یه چیز اشاره میکرد اونم اینکه اشکی چقدر از همه ی ما دخترا متنفره که حتی حاضره تو جمع حرف عشق و عاشقی رو بکشه وسط و خیلی راحت بگه عاشق شده تا از دست همه ی دخترا فرا کنه و اصلا هم براش مهم نیست تا کجا پیش میره و همش هم تقصیر اون قاتله
بلند شدم برم تو اتاقم که نگام افتاد به دکور داغون خونه که همون موقع اشکی اومد تو خونه و در رو بست.
رو بهش گفتم:اشکی کمکم میکنی دکور خونه رو عوض کنم
اشکی وایساد و به دور تا دور خونه نگاه کرد
اشکی:خوبه که
_من دوست ندارم
اشکی سرشو تکون داد و حرکت کرد سمت اتاقش و همون جوری که میرفت گفت:سلیقه و تلاشت رو بزار برای خونه شوهرت نه اینجا در ضمن الان دیر وقته بگیر بخواب فردا باید بری دانشگاه
اینو گفت و وارد اتاقش شد
آخه نامرد شوهرم که الان تویی.
منم دیگه دل و دماغ نداشتم رفتم تو اتاقم و درو هم بستم.
لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم روی تخت که بعد چند مین پرت شدم تو عالم بی خبری.
^^^^^^^^^^^^^^^^^
دنیای کل
شماره ی داییش رو گرفت و منتظر شد که بعد از چند بوق جواب داد
دایی:الو
اژدها:سلام دایی
دایی:سلام
اژدها:دایی ماموریت جدید چی شد؟
دایی:بالا دستیا یه پرونده جدید فرستادن که خیلی سخته و تا الان دو بار مسئول پرونده عوض شده
اژدها:خب؟
دایی:سرگرد اعتبار رو میشناسی؟
اژدها:آره
دایی:کارش چطوره؟
اژدها:خوبه…نه بیشتر از خوب عالیه
دایی:خب پرونده فعلا دست اینه خودتم داری میگی کارش عالیه به خواطر همین شاید اون بتونه پرونده رو حل کنه اما…. اگه اونم نتونه کاری انجام بده پرونده رو ازش میگیرن و میدن به تو
اژدها:پس خوبه پرونده ای که اعتبار نتونه حل کنه باید خیلی چالش بر انگیز باشه که این خوراک خودمه
دایی:درسته؛ حالا از ماموریت فعلیت چه خبر؟
اژدها:هیچی
دایی:پس سعیت رو بکن. یادت باشه تو نباید مثل من بشی
اژدها:دای………
با شنیدن بوق های پشت سر هم گوشی رو از گوشش فاصله داد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
گیچ و مَنگ خواب بودم که با حس اینکه یه چیزی داره روی صورتم راه میره سریع تو جام نشستم که دیدم اشکی کنارم نشسته و دوباره اون سوسک پلاستیکیش دستشه و اون پوزخندش که لحظه به لحظه بیشتر کش میومد و چشماش، حالت صورتش از هر روزی سردتر و خشن تر بود
اما بازم عصبی بهش توپیدم
_این چه طرز بیدار کردنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشکی:چیه؟نکنه انتظار داری با بغل و بوسه بیدارت کنم؟
با شنیدن این حرفش دهنمو که باز کرده بودم رو بستم و خفه شدم که بلند شد
اشکی:زود باش ۳۵ مین بیشتر وقت نداری
سریع برگشتم سمت ساعت که دیدم راست میگه. سریع از جام بلند شدم و دوییدم سمت دستشویی.
بعد از انجام وظیفه به بدن گرام سریع اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین که اشکی از آشپزخونه اومد بیرون و یه لقمه ی بزرگ دستش بود که اونو گرفت سمتم که نمیدونستم بگیرم یا نه؟
اشکی:الحق که دارم به این که من مامانتم و تو هم دخترمی پی میبرم. دِ بگیر دیگه
قهقه ای زدم و گفتم:دقیقا عین اون مامان غرغرو ها هم هستی.
اشکی زیرلب یه چیز گفت که نشنیدم بعد دوباره با چشماش به لقمه تو دستش اشاره کرد که نیشمو بستم و سریع لقمه رو ازش گرفتم و دوییدم سمت در واقعا که خیلی گشنم بود
_دستت طلا
از خونه زدم بیرون و از پله ها پایین رفتم که تازه یادم اومد با ماشین خودم که نمیشه برم و به تاکسی هم زنگ نزدم. اگه الانم بخوام زنگ بزن تا بیاد دیر میشه پس منتظر اشکی شدم. اشکی از آسانسور اومد بیرون. رفتم سمتش
_میشه منو ببری؟
سرشو تکون داد و رفت سمت ماشینش
مامانم زبون که نداره لاله. آخه میمیری یه جواب خشک و خالی بدی.
سریع نشستم تو ماشین که اشکی حرکت کرد.
یه نگاه به ساعت انداختم فقط ۱۰ مین دیگه وقت داشتم
اشکی که عکس العملم رو دید سرعت شو زیاد تر کرد که ۴ مین بعدش رسیدم
سریع از ماشین پریدم پایین و بعد سرمو بردم تو ماشین رو به اشکی گفتم:ممنون اشکی جونممممم
و بعد از ماشین فاصله گرفتم که تازه فهمیدم چی گفتم برگشتم سمت ماشین که اشکی حرکت کرد. آخه آرام خره اون جونم برای چی بود؟
پا تند کردم سمت کلاس. وارد کلاس شدم.
امید:به به عروس خانم بالاخره افتخار دادن
رها:من شیرینی می خواما
نامردا نگاه خودش که ازدواج کرد شیرینی نداد بعد میخواد من شیرینی بدم
_مگه تو شیرینی دادی که من بدم؟
امید:آرام جون من تو یکی دیگه خسیس بازی در نیار
خواستم جواب امیدو بدم که دستم با شدت کشیده شد و چرخیدم که روبه روم کیانا وایساد بود و دست من تو دستش بود و داشت با نفرت نگام میکرد.
البته نگاه دیانا به من همشه اینجوری بود ولی امروز دیگه زیادی پر از نفرت بود
_چته؟
کیانا:اشکان چه نسبتی با تو داره؟
هه بگو دردش چیه؟ امیر قبلا گفته بود که کیانا عاشق اشکانه، حالا این منو دیده با اشکان اومدم غیرتی شده ولی این چجوری عاشقیه که نمیدونه عشقش ازدواج کرده😏
لبخندی زدم و با سرخوشی گفتم:آقامه
چشمای کیانا در عرض یه ثانیه رنگ تعجب گرفت و درشت شد
کیانا:تو……تو چی گفتی؟
_آقام……شوهرم
کیانا:این امکان نداره داری شوخی میکنی نه؟
لبخندمو جمع کردم و دستمو کشیدم که ولش کرد چون دیگه داشت زیادی پیش میرفت
_چتتته؟؟ نکنه به یه آدم متاهل اونم شوهر من، چشم داری هاننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟
اینقدر اینو عصبی و بلند گفتم که همه ی اونهایی هم که داشتن پچ پچ میکردن ساکت شدن و به کیانا نگاه کردن و منتظر جواب بودن که ببینن کیانا چی میگه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای ولللل 😍
چراحس میکنم کیاناهمون دوس دختر میکائیله😑😑😑😑
اره منم همین حسو دارم
پارت قبلیو بخون اشکی میگه خانواده میکائیل از دختره نمیگذرن و دختره اعدام میشه
اون که اعدام شد
بچه ها پارت ها خیلی خوب شده طولانیه
البته اگه چشمش نکنم😁
یعنی فقط منتظرم که به اژدها ماموریت بدن