اشکی حرکت کرد و بعد چند مین وایساد که از پنچره بیرون رو نگاه کردم و اونجایی که بودیم برام اشنا نبود. اشکی خواست پیاده بشه که سریع گفتم
_کجا؟
اشکی:برم داروهاتو بگیرم میام
و بعد پیاده شد و در رو بست که ناصر خان گفت:اشکی به هیچ کس جواب پس نمیده حتی اگه صد بار ازش سوال هم بپرسی که داری چیکاری میکنی؟ یا کجا میری؟ و….. جواب نمیده و کار خودشو میکنه اما تو براش فرق داری انگاری راحت راحت نمیشه طلاقتون داد
اخم کردم و با نفرت گفتم
_مطمئن باشید که اصلا کار اسونی نیست چون هیچ وقت همچین اتفاقی نمیوفته
ناصرخان:شما به حرف من گوش ندید تا نشون تون بدم میتونم طلاقتون بدم یا نه
با حرص محکم چشمام رو بستم و گفتم
_من اگه بچه دارم بشم عمرا بزارم که از شما ارثی بهش برسه
ناصر خان:تو کاره ای نیستی همه کاره منم که بخوام ارثم رو به کی بدم
خواستم جوابش رو بدم که اشکی اومد و نشست تو ماشین و راه افتاد
اشکی:حالا بگید بینتون چه اتفاقی افتاده؟
ناصرخان:هیچی
اشکی با عصبانیت صداش رو برد بالا
اشکی:آقاجونننن
ناصرخان:من از صدای بلندت نمیترسم پس برای من صداتو نبر بالا
از همینجا هم میتونستم عصبانیتش رو حس کنم اما سعی میکرد آروم باشه
اشکی:من بالاخره میفهمم که چی شده. مطمئن باش آقاجون، من بهتون فرصتش رو دادم که خودتون بگید چی شده اما انگار نمیخواید با من راه بیاید پس منم دیگه راه نمیام باهاتون حالا میبینید
ناصرخان:میبینیم
ایشششششش یکی از یکی لجبازتر
اشکی:برسونمت خونه آقاجون؟
ناصرخان:آره دیگه خسته شدم از بس که غر غر هاتون رو شنیدم
حالا خوبه همش خودش روی اعصاب ما سورتمه سواری کردا
اشکی وایساد که ناصر خان پیاده شد
ناصرخان:خدافظ
من و اشکی:خدافظ
اشکی راه افتاد و من منتظر بودم که بپرسه آقاجونم بهت چی گفت اما هیچی نگفت و ساکت بود.
رسیدیم خونه که نشستم که اشکی در رو باز کرد و خم شد
_خودم میتونم
اشکی:اینقدر حرف نزن
و دوباره بغلم کرد و در ماشین رو با پاش بست و رفت تو آسانسور که من دکمه شو زدم که
اشکی:دیگه از آسانسور نمیترسی
_نه
با باز شدن در آسانسور رفت بیرون و وارد خونه شد و یه راست رفت تو اتاق و منو گذاشت روی تخت و بعد رفت سمت کمد و برام لباس برداشت و گذاشت کنارم
اشکی:عوض کن لباستو
و بعد رفت بیرون. قربونش برم که اینقدر با درک و شعوره
لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم که اشکی با نایلون دارو ها و پارچ آب اومد تو اتاق
اشکی:بلند شو قرصتو بخور
بلند شدم که قرص را با لیوان آب داد دستم که خوردم.بعد بلند شد رفت بیرون که دراز کشیدم.
بعد چند مین دوباره برگشت تو اتاق
اشکی:بلند شو اینم بخور
نمیدونم چی بود تو دستش اما بوش خیلی بد بود
_این چیه؟
اشکی:آویشن برای سرماخوردگی خوبه
_نه نه من نمیخوام از بوشم معلومه که خیلی بده
اشکی:بوش بده و گرنه مزش خوبه
_بچه خر میکنی
اشکی:آره بلند شو
_نوموخوام
اشکی دیگه چیزی نگفت به جاش دستم رو گرفت و محکم کشید که نشستم رو تخت. لیوان رو گرفت جلوم که با تردید گرفتمش که بهم اشاره کرد بخورم.
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و یه جرئه شو خوردم که حالم بهم خورد.
_من نمیتونم اینو بخورم خیلی تلخه
اشکی:شیرینش کردم بخور
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و چشمام رو بستم و یه ضرب خوردمش ولی خیلی تلخ بود. اگه شیرینش نکرده بود چقدر تلخ بود؟
لیوان رو گرفتم سمتش که گرفت و گذاشت روی عسلی و برگشت سمتم
اشکی:حالا حرف بزن
گیج نگاش کردم که گفت:آقاجونم چی گفت؟
اگه بفهمه به خاطر اون حرف ها حالم بد شده که زودتر ولم میکنه و میگه طلاق بگیریم که
_هیچی
اشکی:آراااام حرف بزن
نمیخواستم بگم اما برای اینکه از زیر زبونش حرف بکشم مجبور بودم
_خیلوخب ولی تو اول بگو آقاجونت چه کاری ازت خواست که وقتی انجامش دادی به رابطه ی ما مطمئنه شده هان؟
اشکی اخم کرد
اشکی:ما رسم دستمال رو داریم. یکی براش جور کردم. وقتی که تو خواب بودی اومد پشت در خونه تا…..
_دروغ میگی
اشکی:به نظرت چرا باید دروغ بگم هوم؟
یعنی واقعا باید تا آخرش پیش میرفت؟
_چجوری جور کردی حالا؟
اشکی:به اینش کار نداشته باش فقط بگو آقاجونم چی گفت؟
حتی فکر کردن به حرف هاش هم عصبیم میکرد اما بازم گفتم ولی برخلاف انتظارم که اشکی خوش حال میشه اون لحظه به لحظه عصبی تر شد
_گفت چرا اشکان اینقدر با وجود بچه مخالفه؟ حتما تو زیر گوشش میگی که ما بچه نمیخوایم و اینکه اگه بچه دار نشیم باید طلاق بگیریم چون این صلح برای اینه که بیشتر ارث دو خانواده برسه به بچه ی ما و اگه بچه دار نشیم بهتره که طلاق بگیریم.
از گفتن این حرف ها بغض کردم و بهش نگاه کردم که با اخم های درهم از جاش بلند شد و چنگ زد تو موهاش
اشکی:دیگه نمیزارم تو زندگیم دخالت کنه دیگه نمیزارم.
و خیلی آروم گفت اما بازم شنیدم که باعث شد بیشتر گیج بشم
اشکی:طلاق بگیریم؟امکان نداره بزارم چنین اتفاقی بیوفته امکان نداره
و بعد رفت سمت کمد و درش رو باز کرد و چمدون رو بیرون اورد و برای خودش لباس برداشت که ترس برم داشت این داره چیکار میکنه؟
_چیکار میکنی؟
اشکی اون یکی چمدون هم برداشت. برای منم لباس برداشت که خیالم راحت شد که میخواد منم ببره
اشکی:یه مدت از اینجا میریم تا بهش بفهمونم که اگه نخوام اون حتی نمیتونه منو پیدا کنه چه بشه که بخواد تو زندگیم دخالت کنه.
از اینکه اونم مثل من از این حرف ها بهم ریخت لبخندی زدم که گوشیشو بیرون اورد و زنگ زد به یکی و رفت بیرون.
منم بلند شدم لباسام رو عوض کردم که برگشت تو اتاق
اشکی:تو که مشکلی نداری؟
_نه
اشکی:بریم
اشکی چمدون ها رو برداشت و رفتیم بیرون از خونه و وارد آسانسور شدیم.
اول من نشستم تو ماشین که اشکی چمدون ها رو گذاشت تو صندوق و بعد نشست کنارم که نگهبان زد به شیشه.
اشکی شیشه رو داد پایین
نگهبان:سلام آقا جایی میرین؟ مواظب خونتون باشم؟
اشکی پوزخند زد و سرد به نگهبان نگاه کرد و گفت:برو بهش بگو اشکان دست زنش و گرفت و رفت حالا اگه تونستی پیداشون کن
نگهبان با تعجب و ترس به اشکی نگاه کرد که اشکی حرکت کرد و از شهر خارج شد
نمیدونستم کجا میره که پرسیدم
_کجا میریم؟
اشکی:یه هفته ای خودمون رو گم و گور میکنیم تا بفهمه با کی طرفه.
_خوب کجا میریم الان؟
اشکی:رشت
_وای واقعا؟
اشکی:آره
_عاشقتم اشکی من عاشق رشتم
و بلند خندیدم که تازه فهمیدم چی گفتم سریع نیشم رو بستم و برگشتم سمتش که یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به جاده
_اهم میگم من کلا وقتی که خوش حالم همینجوری ابراز علاقه میکنم تو به دل نگیر
اشکی:پس حق نداری جلوی بقیه خوش حال بشی
با تعجب نگاش کردم که بحث رو عوض کرد و گوشی شو داد دستم
اشکی:هم اینو هم گوشی خودتو خاموش کن
گوشی اشکی رو خاموش کردم و بعد گوشی خودمو هم از تو جیبم بیرون اوردم و خاموشش کردم که یادم افتاد این رو اشکی خریده پس پرسیدم
_کی اینو خریدی؟
و به گوشی اشاره کردم که گفت:خوب گوشی قبلیتو اون عوضی شکست منم اینو خریدم دیگه
_پس چرا به جای اینکه بدیش به خودم گذاشته بودی تو کولم
اشکی:اون روز عصبانی بودم نمیخواستم باهات حرف بزنم
چه خوب بود که اشکی جواب سوالام رو میداد. اونم تغییر کرده درست مثل من. اشکی اون اولا به یکی درمیون سوالام هم جواب نمیداد اما الان بیشترشو جواب میده
_چرا از دستم عصبانی بودی؟
دیگه چیزی نگفت که من سرم رو به صندلی تکیه دادم و زل زدم بهش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی عزیزم خیلی خوب بود
نسبت به نویسنده های دیگه شما بهترین نویسنده ای در حال حاضر❤️❤️
هم پارت ها منظم و طولانی هم روند داستان عالی
هم پارتا طولانیه و هم اینکه داری زود به زود میزاری عالیه ممنون
درضمن نویسنده خیلی خوب داره رمان رو پیش میبره و این واقعا عالیه
هم پارتا طولانیه و هم اینکه داری زود به زود میزاری عالیه ممنون
درضمن نویسنده خیلی خوب داره رمان رو پیش میبره و این واقعا عالیه
راستی پارت گذاری ها هم منظمه
وایی چه جذاب شده
دمت گرمممممممممممم
ممنون ک پارت بعدی رو زود گذاشتی،دمت گرم
مرسییی ممنونم ازت