گلی خانم:به به عروس خانم هم که بیدار شده. حالت خوبه؟
_بله ممنون. فکر کنم زیادی بهتون زحمت دا….
پرید وسط حرفم
گلی خانم:هیسسسس تو عروسمی دیگه همچین حرفی نزن
لبخند زدم
_چشم
گلی خان:بلند شید بریم ناهار که بعدش دارو هاتو بخوری
_من لباسم رو عوض کنم میام
گلی خانم و میترا رفتن بیرون که رو به اشکی گفتم:تو چرا نمیری؟
اشکی:با هم میریم بلند شو لباست رو عوض کن
_اونوقت جلوی تو؟
اشکی:نگاه نمیکنم
و بعد روش رو برگردوند سمت دیوار
که هر چی اطرافم رو نگاه کردم چمدون ها رو ندیدم
_چمدون ها کو؟
اشکی برگشت سمتم و با بیخیالی گفت:فکر کنم هنوز تو هتلن
حرصی نگاش کردم
_بعد من چجوری لباسم رو عوض کنم
اشکی:فعلا بیا بریم ناهار رو بخوریم بعد میرم میارم
_من با اینا نمیاما
دو تقه به در خورد و بعد در باز شد و میترا سرش رو اورد تو
میترا:چرا نمیاین؟
_آقا چمدون ها رو نیاورده
میترا:صبر کن الان میام
و بعد رفت و خیلی سریع برگشت ودستش لباس بود
میترا:این ها رو تازه خریدم و هنوز نپوشیدم شون
_اما..
میترا:اما و ولی نیار برای من زودی بپوش بیا بعدم اشکان تو کم شب ها دیدش میزنی که الان نمیایی بیرون تا لباسش رو عوض کنه؟
از این همه پروییش خندم گرفت. از این طرف هم قیافه اشکی از همه بدتر بود. اینقدر بامزه و معصومانه بلند شد رفت بیرون که دلم به حالش سوخت.
میترا هم رفت بیرون. با اینکه چند سال از میترا بزرگ تر بودم اما خب از نظر هیکل مثل هم بودیم و لباساش اندازم بود. لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون که اشکی و میترا پشت در وایساده بودن.
_اینجا چیکار میکنید؟
میترا به اشکی اشاره کرد
میترا:میخواد با زنش بیاد. هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر زن ذلیل باشی
و بعد رفت که برگشتم سمت اشکی
_خیلی دوست داشتنیه
اشکی:اوهوم
باهم رفتیم سمت آشپزخونه که با ورودم همه ی سر ها برگشت سمت
_سلام
آقا سعید: سلام دخترم حالت خوبه؟
_ممنون بهترم
نشستیم پشت میز که گلی خانم یه ظرف سوپ گذاشت جلوم
گلی خانم:اول اینو بخور
_ممنون
قاشق رو برداشتم و مشغول شدم اما هر ذره رو با زحمت قورت میدادم از بس که گلوم درد میکرد. همون سوپ رو که خوردم دیگه سیر شدم.
غذای اصلی شون هم قورمه سبزی بود. اشکی خواست برام غذا بکشه که
_نمیخورم
گلی خان:چرا دوست نداری؟
_چرا اتفاقا خیلی دوست دارم اما اشتها ندارم.
میترا:چقدر کم میخوری همیشه اینجوری هستی؟
خواست جواب بدم که اشکی زودتر گفت:الان اینجوریه و گرنه تو خونه اگه جلوش رو نگیری منم میخوره
با تعجب زل زدم بهش که صدای خنده بقیه بلند شد؟
_اشکااان
اشکی:مگه دروغ میگم؟
با حالت قهر ازش رو برگردوندم
درسته که من شکمو هستم ولی نه دیگه اینقدر.
دیگه چیزی نگفتم که بعد از اینکه بقیه خوردن بلند شدم و کمکشون میز رو جمع کردم که
گلی خانم:تو برو استراحت کن
_اما حالم خوبه
گلی خانم:قیافت داد میزنه که حالت خوب نیست. برو استراحت کن
_باشه
از آشپزخونه زدم بیرون و راسه رفتم تو اتاق و دراز کشیدم که اشکی هم اومد
اشکی:بازم میخوای بخوابی؟
_خستم
اشکی:از دیشب تا الان خواب بودی که
_فکر کنم اثر قرص هاست
اشکی:قرص
و بعد اومد سمت عسلی و چند تا قرص رو گرفت سمتم و لیوان آب هم گرفت سمتم که بلند شدم و ازش گرفت و خوردم.
دوباره دراز کشیدم که اشکی رفت بیرون که رفتم تو دنیای بی خبری
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
اشکی:آرام؟ آراااام
_هومم
اشکی:بلند شو چقدر میخوابی تو
_هوممم
اشکی:هوم چیه میگه بلند شو شب شده. آرام؟
_اَه ساکت شو
اشکی:میخوام ببرمت یه جایی بلند شو
_خب خودت برو
اشکی:یعنی نمیخوای بیای؟
_نه
اشکی:خیلوخب پس بلند شو قرصت رو بخور
عصبی و به اجبار چشمام رو باز کردم و نشستم
_خیلی لجبازی اشکان
اشکی:از وقتی که اومدیم رشت همش خوابی چجوری سیر خواب نمیشی تو؟
_اثر قرص هاست
اشکی:بهونه داری دیگه
_حالا کجا میخواستی ببریم
اشکی:پشیمون شدم
_اِاِاِاِاِ
اشکی قرص و لیوان آب رو داد دستم که خوردم. حالم خیلی بهتر بود و اصلا از اون گرفتگی عضلات گردن و گیجی دیشب هم خبری نبود فقط یکمی کسل بودم که اینم با یه دوش آب گرم حل میشه.
_چمدون ها رو اوردی یا بر میگردیم هتل؟
اشکی:اگه برگردیم هتل که گلی خانم ناراحت میشه. همینجا میمونیم
سرم رو تکون دادم و گفتم:خیلوخب چمدون ها رو اوردی؟
اشکی:اوهوم میترا اومد همه ی لباس ها و وسایل رو گذاشت تو کمد
بلند شدم رفتم سمت کمد. لباس برداشتم. اشکی با این که خیلی سریع لوازم رو جمع کرده بود اما همه چیز برداشته بود حتی لباس زیر
هوفففف چرا حس میکنم الان باید خجالت بکشم؟ ولی عین خیالمم نیست؟چمیدونم بابا
حوله مو هم برداشتم و رفتم سمت حمام که در اتاق باز شد و میترا اومد تو اتاق که
اشکی:تو بلد نیستی در بزنی؟
میترا:بی خی خی ولی آرام تو چرا اینقدر میخوابی؟
_اثر قرص هاست
میترا:خیلوخب پس سریع آماده شو میخوام ببرمت یه چایی
اشکی:امشب نه
میترا:چرا اتفاقا همین امشب میریم
_حالا کجا میخوای ببری منو؟
میترا:بزرگترین و شیک ترین بازار رشت
من عاشق بازار و خرید کردنم. اصلا همین که چیزی نخرم و فقط برم و به ویترین ها نگاه کنم هم عالیه چه بشه خرید هم بکنی. اما از وقتی که ازدواج کردم اصلا وقت نکردم برم خرید چون یا تو دانشگاه بودم یا تو آشپزخونه. اینجوری نمیشه وقتی که برگشتیم تهران باید بشم مثل اون قبلنا که به عشق و حالم هم میرسیدم.آره همینه
_عالیه، میترا من عاشق خریدم
میترا:خوبه اشکان تو هم میای دیگه؟
اشکی:نه
_اِ چرا؟
اشکی:خوشم نمیاد. دو ساعت میخواهید منا از این مغازه به اون مغازه بکشید. به من چه
میترا:باید بیای به عنوان بارکش روت حساب کردم
خندم گرفت که
اشکی اخم کرد:مگه خر ننتم؟؟؟؟
میترا:از وقتی که منا عروسیت دعوت نکردی آره
اشکی رو تخت دراز کشید که
میترا:آرام زود باش آماده شو دیگه دیر میشه
_باشه باشه
سریع رفتم تو حمام و یه دوش آب گرم گرفتم که سر حالم آورد.
حوله مو پوشیدم و از اونجایی که قرار بود بریم بیرون لازم نبود فعلا لباس بپوشم همین حوله کفایت میکرد که بعد لباس برای بیرون بپوشم. اما اشکی تو اتاق بود و…..خب یه ذره خجالت میکشیدم که اینجوری برم بیرون که دو تقه به در خورد و
اشکی:بدو آرام
دلم رو زدم به دریا و رفتم بیرون و اصلا بهش نگاه نکردم. رفتم سمت میز آرایش و نشستم روی صندلی که
_سشوار کجاست؟
اشکی:تو خونه
_نچ اونوقت من با چی موهام رو خشک کنم
اشکی:خودت دیدی که چمدون بستن من دو دقیقه هم طول نکشید پس طبیعیه که یه چیزی رو یادم بره من که مثل شما دخترا دو ساعت چمدون نبستم. بعدم از میترا میگیرم
از اتاق رفت بیرون که به خودم تو آیینه نگاه کردم و یاد حرف اشکی افتادم که به آقا سعید و گلی خانم گفت عاشقمه و دیگه بدون من نمیتونه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی❤