دست و پایم میلرزید. من آدم این کارها نبودم…

قلبم از شدت حقارت تند میزد و چیزی نمانده بود اشکم دربیاید.

 

از کنار خیابان دور شدم و مقابل مغازه ای ایستادم. جانم بالا می آمد اگر یک بار دیگر کسی آنطور تحقیرم میکرد.

 

مستاصل و درمانده در جایم درجا میزدم. نوک انگشتان پای گچ گرفته ام از شدت سرما میسوخت.

 

اصلا نمیدانستم باید چه کنم، تمام امیدم به همان روش مذبوحانه ی تاکسی گرفتن بود.

 

کمی این پا و آن پا کردم که با شنیدن صدایی از پشتم، هین بلندی کشیدم.

 

وحشت زده و یک ضرب سرم را سمت عقب چرخاندم و با دیدن پسرکی نوجوان، لبهایم را روی هم فشردم.

 

_ ترسیدم بچه، چرا همچین میکنی؟

 

شرمنده موهای کوتاهش را خاراند و گلویی صاف کرد.

 

_ ببخشید… دیدم تو سرما وایستادین بیرون، گفتم اگه منتظر کسی هستین میتونین تو مغازه منتظر بمونین.

 

نگاهی به مغازه ی لوازم خانگی پشتم انداختم. چقدر مهربان و با ادب بود، اشتباه نکنم شاگردی چیزی بود.

 

لبخند محوی زدم و خواستم بگویم بنده ی خدا، منِ خاک بر سر کسی را ندارم که منتظرش باشم، اما همان لحظه جرقه ای در ذهنم زده شد.

 

لب گزیدم و نگاهم روی برآمدگی جیبش قفل شد. نگاهم را تا صورتش بالا کشیدم و قدردان و خجالت زده گفتم:

 

_ دستت درد نکنه، فقط میتونم یه زنگ با گوشیت بزنم؟ کیفمو جا گذاشتم… شرمنده ها.

 

با خوشرویی از مقابل در کنار کشید و با یک دست مرا به داخل مغازه دعوت کرد و با دست دیگرش، گوشی اش را بیرون کشید.

 

_ بله حتما، بفرمایین تو سرپا نمونین پاتون اذیت میشه.

 

جا داشت بپرم و آن صورت مهربانش را مهمان یک ماچ بزرگ و گنده کنم، حیف که دست و بالم بسته بود!

 

چه سرخود شدهههه، نمیترسی عامر بفهمه😱😏

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۶

 

روی صندلی نشستم و آخیش از ته دلی گفتم. سرما از نوک انگشتان پایم به تمام جانم رسوخ کرده بود.

 

کمی انگشتانم را تکان دادم و شماره ی تمنا را گرفتم. تنها کسی بود که میتوانست به دادم برسد.

 

معمولا شماره ی ناشناس جواب نمیداد اما اینبار انگار بخت با من یار بود که بوق اول به دوم نرسیده صدایش را شنیدم.

 

_ بله؟

 

نفس راحتی کشیدم و بلافاصله، تند و پشت سر هم حرف زدم.

 

_ سلام تمن، منم باوان. میتونی یه اسنپ برام بگیری؟

بعدا باهات حساب میکنم، عجله دارم.

 

شوکه شده بود که تا چند لحظه هیچ جوابی نداد و بعد هم با یک «هان» بلند و کشیده بهتش را نشان داد.

 

زیر چشمی به پسرک نگاهی انداختم. قربان شعورش، با فاصله از من خودش را مشغول کاری کرده بود تا من راحت باشم.

 

_ هان و مرض!

میگم یه اسنپ برام بگیر، بی پول موندم تو خیابون.

 

_ چی میگی؟ حالت خوبه؟ این شماره ی کیه؟ خیابون چرا؟ کجایی اصلا؟ بگو بیام پیشت…

 

جیغ جیغ کنان و هراسان داشت سوالاتش را پشت هم ردیف میکرد که گوشی را از گوشم فاصله دادم و نوچی کردم.

 

_ ای بترکی، دو دقیقه لال شو!

 

در کمال ناباوری لال شد!

تکخندی زدم و میتوانستم چهره ی سرخ شده و نگاه متعجبش را تصور کنم.

حتی مطمئن بودم از جایش بلند شده و همچون فرفره دور خود میچرخد.

 

پوفی کردم و شمرده شمرده، همراه با مکثی کوتاه بین جملاتم که برای تاکید بیشتر بود گفتم:

 

_ گوشی یه بنده خدایی رو گرفتم بهت زنگ بزنم، نمیتونم خیلی صحبت کنم خب؟

فقط اگه میشه از سر خیابون خونه ی عامر تا خونه ی خودمون یه اسنپ بگیر برام.

موندم تو خیابون تمن، هیچ پولی ندارم سردمم هست…

اگه نمیتونی بگو یه فکر دیگه کنم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۷

 

_ خونه ی خــودتـــون؟!

 

جیغ بنفشش دستم را لرزاند و کم مانده بود گوشی از میان انگشتانم رها شود.

 

به زحمت جمع و جورش کردم و معذب از طول کشیدن تماس، لبخند نیم بندی زدم تا اوضاع را عادی جلوه دهم.

 

_ باز داری چه گوهی میخوری باوان؟ خونه ی خودتون چه خبره؟ هوس مردن زده به سرت؟

بتمرگ سرجات کار دست خودت نده، اصلا همونجا باش الان خودم میام پیشت.

درد بی درمون بگیری دختر، این کارا چیه میکنی یهو؟ جن مِن میره توت؟!

 

تصمیمم را گرفته بودم و آخرین چیزی که نیاز داشتم، کسی برای نصیحت کردن بود.

 

نه میخواستم و نه میشد از تصمیمم برگردم، این کار برای همه بهتر بود…

عامر در معذوریت بود و نمیتوانست خودش را خلاص کند، من که میتوانستم شرم را از سرش کم کنم…

 

جدی شدم و با حرص از دخالت هایش که هیچ حوصله شان را نداشتم، دندان قروچه ای کردم.

 

_ بدم میاد که همتون فکر میکنین من بچه ام و عقلم نمیرسه و میخواین راه و چاه نشونم بدین.

لازم نکرده، میرم به غریبه رو میندازم… حداقل واسم تعیین تکلیف نمیکنه. خدافظ.

 

جیغ تو گلویی کشید و همین که خواستم تماس را قطع کنم، هول شده فریاد زد:

 

_ صبر کن الان میگیرم برات، چس کنتو نزن برق عفریته!

فقط کاش بدونی داری چه غلطی میکنی…

 

دم عمیقی از هوا گرفتم و سر سمت سقف بردم.

میدانستم کارم از بیخ و بن غلط است، اما باید بین بد و بدتر انتخاب میکردم.

 

خوشی که زیر دلم نزده بود!

عامر به قدر کافی عذاب میکشید، فقط نمیخواستم بار اضافی روی دوشش باشم.

 

غصه دار و متشکر پچ زدم:

 

_ میدونم، نگران نباش چیزی نمیشه… مرسی بابت کمکت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی نفس در گرداب به صورت pdf کامل از زهرا سادات رضوی

  بی‌نفس_در_گرداب بی نفس در مرداب         خلاصه رمان:     بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران می‌بارید آقاجون صدایم می‌زد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگ‌مان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه می‌داد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپایی‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
23 روز قبل

چرا پارت جدید نمیاد ای بابا

SET
SET
24 روز قبل

پارت بعدیو چرا نمیزاری

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x