#پارت_6
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
قبل از این که پاسخی دهد نریمان سریع گفت: نامی هم مثل مامان به چای علاقهای نداره.
نامی بیتوجه به حرفهای نریمان دستش را بالا گرفت و لیوانی برداشت.
_ممنون!
بیهوا از این که ضایع نشده بودم لبخندی بر لبانم نشست که موجب تعجبش شد.
حالا آنقدرها هم بداخلاق بهنظر نمیرسید.
بیتوجه به نریمان و فرشته سینی را روی میز گذاشته و با لبخندی پیروزمندانه روی مبل نشستم.
نریمان ابرویی بالا انداخت.
_ما هم اینجا آدم بودیم.
خواستم حرفی بزنم که صدای بع بع کردن گوسفندی از پشت پنجره باعث شد رنگ از رخم بپرد.
به قول مامان زهره الهی خدا باربد را ذلیل کند!
به اصرار خودش این رمزی برای مواقع ضروری بین من و او بود تا سریع خودم را به باغ برسانم.
ناگفته نماند تنها استفادهاش از این رمز برای تمسخر من بود.
بار دوم که صدای بع بع بلند شد صورت عمه درهم رفت.
_ببینم شما توی باغ گوسفند نگه میدارید؟
فرشته که تا بهحال به سختی جلوی خندهاش را گرفته بود بیهوا زیر خنده زد.
_بله داریم. نگران نباشید رفیق مانلیه با اون کار داره.
همه متعجب نگاهم کردند.
خجالت زده لبم را گزیدم.
_فرشته شوخی میکنه. باربده!
نریمان از جایش بلند شد.
_چرا باربد باید پشت پنجره بع بع کنه؟
همین که به سوی پنجره به راه افتاد صدای باربد بلند شد.
_پیس پیس مانی بیا بیرون دیگه…
آهی کشیدم و ناامیدانه سرجایم میخکوب شدم.
نریمان پنجره را باز کرد و با خنده سرش را بیرون برد.
_مانلی مهمون داره نمیتونه بیاد آقا باربد. امروز رو تنها بازی کن.
با اعتراض سرم را بالا گرفتم که چشمم به اخمهای درهم نامی افتاد.
چنان طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار ارث پدریاش را گرو گرفته بودم!
صدای خنده و شوخی باربد و نریمان موجب شد نگاهم را از صورتش بردارم.
_پس من بعدا میام بهش یه سری میزنم.
نریمان سری بالا انداخت.
_بیا بالا داش باربد خودمونیم.
صدای خجالت زده باربد بلند شد.
_نه ممنون مزاحم نمیشم. بعد از شام اومدید تو باغ یه خبر بدید بیام پیشتون.
نریمان دستی برایش تکان داد و به عقب برگشت.
من و باربد و نریمان تقریبا همسن و سال بودیم برای همین احساس صمیمیت بیشتری بینمان در جریان بود.
فرشته همیشه خودش را از جمع عقب میکشید و نامی هم که در سالهای اخیر گنده دماغ بازیهایش را خدا نصیب گرگ بیابان نکند.
_متوجه نمیشم این پسر نمیفهمه شماها دیگه بزرگ شدید؟
نگاه متعجبم به سمت صورت جدی نامی برگشت.
_با منی؟!
سری تکان داد.
_جز شما قراره مخاطبم کی باشه؟
یه خانم بالغ شدی! اجازه میدی باربد خان توی جمع یا خلوت باهات چنین شوخیهایی بکنه؟
حس کردم و دست و پایم یخ بست.
با چه حقی در میان جمع اینطور با من حرف میزد؟!
عمه که از سرخی صورتم متوجه ناراحتیام شده بود سریع گفت: خب اونا از بچهگی با هم بزرگ شدن طبیعیه انقدر صمیمی باشن با هم مثل خواهر و برادر میمونن مگه نه مانلی جان؟
میخواستم یک نه محکم بگویم و بحث را ادامه دهم ولی حقیقتا از عکسالعمل مامان زهره میترسیدم.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انقدر از دخترای بی دست پا که اجازه میدن هر کس و ناکسی تو روابطشون دخالت کنه بدم میاد کاش مانلی یجوری جواب نامی رو میداد که دلم خنک شه نه مث اسکولا بتمرگه سر جاش
بع!
بع بع
عملیت شناسایی ببعی های رماندونی -فاز1 با موفقیت انجام شد!
ندا بیا تحویلش بیر…